خودشیفتگی جمعی ما در گفتگو با دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
اتحادیه خودشیفتگان
محسن آزموده
هفته نامه کرگدن- 13 مرداد 1397
درآمد: خودشیفتگی را یکی از چارچوبهای اصلی شخصیتی و رفتاری انسان متجدد از نیمههای قرن بیستم به این سو دانستهاند و برای ظهور و بروز پر رنگ آن علل و عوامل متنوع اجتماعی و فرهنگی و فلسفی ارائه کردهاند. یک نمود بارز و آشکار آن که از رهگذر امکانات فضای جدید پدیدار شده است، پرگویی و نمایشگری بیحد و حصر آدمها درباره خودشان است. به دیگر سخن، شبکههای اجتماعی جدید، این فرصت را برای همگان پدید آوردهاند که مدام از خودشان بگویند، از خودشان عکس بگیرند و لاینقطع احساسات و عواطف و خواستهها و باورهایشان در مورد درونیترین و خصوصیترین وجوه وجودشان برای دیگران عرضه کنند.
محمدرضا سرگلزایی البته از منظر روانشناسانه به تحلیل و بررسی این پدیده میپردازد. او خودشیفتگی را در چارچوب روانشناسی دانشگاهی، نمونهای بارز از اختلالات شخصیتی معرفی میکند که هم به شکل فردی آشکار میشود و هم گریبانگیر جوامع انسانی میشود.
دکتر سرگلزایی همچنین با برشمردن انواع و اقسام خودشیفتگی، صورت جمعی و در عین حال مضر آن را خطرناکتر میداند و معتقد است، خودشیفتگی در شکل اجتماعی و فرهنگی، بارها نگرانکنندهتر است از نارسیسیسمی که به شکل «پست» گذاشتن در شبکههای اجتماعی از قبیل اینستاگرامی و … جلوهگر میشود.
او در گفتوگوی حاضر او با ذکر نمونههایی جالب، واسازی گفتمان فرهنگ خودشیفته و آشکار کردن ریشههای آن را که با رویکرد انتقادی و گفتوگوی سقراطوار امکانپذیر است، توصیف میکند. بیان این روانپزشک در توصیف خودشیفتگی ایرانیان صریح و سرراست و بیتعارف و مجامله است. محمدرضا سرگلزایی (متولد 1349، زابل)، عضو هیات علمی انجمن علمی هیپنوتیزم بالینی ایران، سالها به تدریس و تحقیق و درمان در حوزه روانپزشکی و روان کاوی مشغول است و مقالات و کتاب های فراوانی در این زمینه پدید آورده است:
***
- در ابتدا بفرمایید آیا در روانشناسی و روانشناسی اجتماعی مفهوم «خودشیفتگی» یک اصطلاح شناخته شده و علمی است و به چه معناست؟
بله، در روانشناسی اصطلاح (term) اختلال شخصیت خودشیفته در طبقه بندی انجمن روان پزشکی آمریکا که DSM خوانده میشود و مخفف Diagnostic and Statistical Manual است، یعنی «راهنمای تشخیصی آماری»، «خودشیفتگی» سالهاست که وجود دارد و امر جدیدی نیست. بنابراین خودشیفتگی یکی از اختلالات شخصیت است. اختلالات شخصیت یعنی ویژگی هایی در شخصیت فرد که باعث محدودیت خلاقیت و انعطاف او میشود و به نوعی الگویی متصلب و سخت در یک سبک زندگی است که در آن انعطاف وجود ندارد. البته انواع اختلالات شخصیت وجود دارد که یکی از آنها شخصیت خودشیفته است.
- ویژگی های اختلال شخصیت خودشیفته چیست؟
در این اختلال مرکز توجه و دغدغه و اشتغال ذهنی فرد، شکوه و شهرت و قدرت و توانمندی های خودش هست یعنی فرد بیش از هر چیز دغدغه خودش را دارد. البته در همه ما تمایل به صیانت، یکی از تمایلات بنیادی است. اما معمولا تمایل به صیانت نفس زمانی فعال میشود که ما در معرض خطر اعم از خطر فیزیکی یا اجتماعی قرار بگیریم.
به عبارت دیگر غریزه صیانت نفس، یک غریزه بنیادی هست، زیرا تا زمانی که ما زنده نباشیم، نمیتوانیم علاقه و دغدغهای نسبت به چیز دیگر یا موضوع دیگر داشته باشیم. بنابراین همه ما وقتی در خطر قرار میگیریم، مهمترین چیز برایمان صیانت نفس است. اما کسانی که خودشیفته هستند، فقط در شرایط خطر و تهدید دغدغه صیانت نفس ندارند، بلکه در هر شرایطی مهمترین چیز برایشان این است که چقدر مورد توجه هستند و چه میزان محبوباند و در چه جایگاهی قرار دارند و همیشه در حال مقایسه خودشان با دیگران هستند. معمولا توانمندیها، استعدادها و دستاوردهای خودشان را به شکل اغراق آمیز میبینند.
برای مثال اگر در یک رشته دانشگاهی قبول شود، آن را بهترین رشته میداند یا اگر متولد شهر یا کشور خاصی باشد، آن شهر یا کشور را بهترین میداند، خودش را زیباترین فرد میداند. چنین فردی بر عکس دستاوردهای دیگران را تحقیرآمیز دست کم میگیرد، زیرا در واقع بسیار حسود است و از این که دیگری از او پیشی بگیرد، ناراحت و عصبانی میشود.
در نتیجه توانمندیهای دیگران را تحقیر میکند و نادیده میگیرد. چنین فردی در برابر هر انتقادی به شدت به هم میریزد و در مقابل فرد منتقد، موضع خصمانه میگیرد و او را دشمن میپندارد و تلاش میکند که آن فرد را تخریب و تحقیر کند و حتی در صورت امکان از میان بردارد.
فرد خودشیفته تنها کسانی را می تواند در اطراف خود تحمل کند که در حال تمجید دائمی او باشند و وقتی او در حال شکوه و جلال خودش سخن میگوید، مرتب او را تایید کنند یا این که به او خدمت کنند.
چنین فردی برای خودش حقوق ویژه و اختصاصی قائل است و حاضر نیست که همراه با دیگران به نوبت در صف بایستد و همواره خود را نوعی VIP در نظر میگیرد و با او مواجهه ویژهای کنند و اگر دیگران با او طوری رفتار کنند که گویی مثل آنهاست، آنها را افراد نادانی در نظر میگیرد که توان این را ندارند، جایگاه او را درک کنند.
بنابراین تنها در صورتی دیگران را آدمهای فهمیدهای میداند که در حال تمجید و تقدیر از او باشند. چنین فردی بهراحتی حقوق دیگران را زیر پا میگذارد و آنها را استثمار میکند و حقی برای آنها قائل نیست.
- چرا این خودشیفتگی ایجاد میشود؟
دو دیدگاه در این زمینه وجود دارد که بهرغم تفاوت، مکمل یکدیگر هستند. یعنی ممکن است در مورد برخی افراد یکی از این دیدگاهها درست باشد و در مورد شمار دیگری دیدگاه دوم صادق باشد.
نخست دیدگاه روانکاوی است که میگوید افراد خودشیفته کسانی هستند که احساس حقارت بسیار قوی دارند و چون این احساس در آنها زیاد است، نمی توانند آن را تحمل کنند و در نتیجه ناخودآگاه آن را سرکوب میکنند و شیوه سرکوب یا به تعبیر روانکاوانه، مکانیسم دفاعیشان این است که از شیوه وارونهسازی (reaction formation) استفاده میکنند. وارونه سازی یعنی وقتی فرد نمیتواند حقیقتی را تحمل کند، برای انکار آن از بر عکس و وارونه آن صحبت میکند.
مثلا فردی که حس می کند خیلی حقیر و ناچیز و پست است، مرتب راجع به دستاوردهای بزرگ و جایگاه کبیر و متعالی خودش صحبت می کند. بنابراین از دید روانکاوی، افراد خودشیفته، افرادی تحقیرشدهای هستند که از مکانیسم دفاعی وارونه سازی استفاده میکنند و علت این که هر انتقاد یا سرزنشی آنها را به شدت به هم میریزد، این است که هر انتقادی زره و مکانیسم دفاعی آنها را میشکند و در نتیجه آنها یکباره آن احساس حقارت دردناک به یکباره به آنها هجوم میآورد و حال شان خیلی بد میشود و در نتیجه سعی میکنند هر منتقدی را سرکوب کنند.
- دیدگاه بعدی چیست؟
این دیدگاه رفتاری است و میگوید افراد خودشیفته با یک الگوی خودشیفتگی همانندسازی پیدا کردهاند. این دیدگاه بر اساس نظریه یادگیری است و میگوید افراد خودشیفته فرزندان خانوادههایی هستند که خودشیفتهاند و خودشان را از دیگران برتر میدانند.
مثل همین فرایند آقازادگی که در جامعه ما وجود دارد و آقازاده ها خودشان را ژن خوب میدانند و از «آقاها» که پدرانشان هستند یاد گرفتهاند که ما از دیگران به لحاظ دنیوی و اخروی برتر هستیم و بنابراین حق بالاتری نسبت به دیگران داریم.
همانندسازی (role modeling) به تعبیر رفتارگرایان یعنی ما همان چیزی میشویم که به ما یاد میدهند و بابتش پاداش میگیریم. مثلا فرزند خانوادهای را در نظر بگیرید که مدتهاست آرزوی فرزند داشتند و حالا این فرزند برایشان بسیار عزیز است و به او میگویند که تو خدادادی و از سایر بچهها بهتری و با آنها فرق میکنی و تو را خدا به ما عطا کرده است و نظر کردهای و … این فرزند بهتدریج این حرف ها را باور میکند.
- به چه معنا دو دیدگاه روانکاوانه و رفتارگرایانه مکمل یکدیگر هستند؟
به این معنا که ممکن است در یک نفر خودشیفتگی همان حقارت سرکوب شدهای باشد که روانکاوان به آن اشاره میکنند و در دیگری خودشیفتگی ناشی از یادگیری باشد، آن طور که رفتارگرایان به آن اشاره میکنند. مثلا شاهزادهها، خانزادهها و کسانی که اشراف تلقی میشدند و بعضا معتقد بودند که خونشان از بقیه رنگینتر است. بنابراین اشرافزادگی یا اریستوکراسی نوعی خودشیفتگی بر اساس نظریه رفتارگرایانه و یادگیری است.
- به نظریههایی درباره علل پدید آمدن خودشیفتگی اشاره کردید. انواع خودشیفتگی به چه صورت است؟
دو نوع خودشیفتگی داریم. یک دسته را «خودشیفتههای ضداجتماعی» (Antisocial Narcissistic) میخوانیم و دسته دوم را «خودشیفتههای نمایشی» (Histrionic Narcissistic) میخوانیم. ویژگی دسته اول آن است که باور محکمی دارند مبنی بر این که از دیگران بهتر هستند و آن قدر در این باور راسخ و قاطع هستند که نیازی به تایید دیگران احساس نمیکنند.
بنابراین نسبت به نظرات دیگران بیتفاوت هستند و آدمهای احساساتی نیستند، یعنی احساساتشان تحت تاثیر نظرات دیگران قرار نمیگیرد. یعنی نه تمجید دیگران میتواند آنها را از آنچه هستند، خوشحالتر کند و نه انتقاد دیگران آنها را ناراحت میکند. اما خودشیفتههای نمایشی کسانی هستند برای این که خودشیفتگیشان دوام پیدا کند و باورهای خودشیفتگیشان تداوم پیدا کند، نیازمند تایید دیگران هستند.
این ها خودشیفتههای احساساتی هستند، یعنی اگر از آنها تعریف شود، خیلی لذت میبرند و خوشحال میشوند و اگر از ایشان انتقاد شود، خیلی ناراحت میشود. این افراد خیلی نیاز به نمایش خودشیفتگی دارند و مدام میخواهند راجع به دستاوردهایشان صحبت کنند ودیگران نیز آنها را تایید کنند. بنابراین ظهور و بروز علائم خودشیفتگی که به آن اشاره کردم، بسته به این که فرد «خودشیفته نمایشی» باشد یا «خودشیفته ضداجتماعی»، متفاوت است.
مثلا دیکتاتورها را در نظر بگیرید. «ژوزف استالین» را میتوان یکی از خودشیفتگان ضداجتماعی تلقی کرد که با کمال خونسردی و بدون این که برایش اهمیت داشته باشد دیگران چه نظری راجع به او به عنوان یک دژخیم خونخوار دارند، تمام رقبای سیاسیاش را یا کشت یا تعبید کرد.
ما از سوی دیگر «معمر قذافی» یک خودشیفته نمایشی بود، به همین خاطر رفتارهای بسیار دراماتیک و نمایشی داشت، از گارد محافظش که همه زن بودند گرفته تا این که در نیویورک خیمه زد و وارد هتل نشد و یا لباسهای عجیب و غریبی که طراحان ایتالیایی برایش تهیه میکردند و جراحیهای زیبایی که انجام میداد و سخنرانیهای نمایشی طولانی که آخرینش در سازمان ملل بود و منشور سازمان ملل را پاره کرد و دو ساعت صحبت کرد.
- آیا میتوان گفت این خودشیفتههایی که در شبکههای اجتماعی میبینیم، از این دسته دوم هستند؟
شاید بتوان چنین گفت. کسانی که هر روز از خودشان و کارهای روزانهشان و چهرهشان و لباسشان و ژستشان فیلم میگذارند و راجع به خودشان صحبت میکنند و خودشان را خیلی مهم میدانند و خودشان را در مرکز همه دانشها میدانند و راجع به همه چیز از سیاست و هنر و فلسفه و معنویت و … صحبت میکنند.
این ها خودشیفتههای نمایشی هستند و علت این که این اندازه پست میگذارند و از خودشان تبلیغ میکنند و فیلم میگذارند، به این دلیل است که خودشیفتگی لرزانشان دوام پیدا کند و نیازمند این هستند که «لایک» بخورند و «کامنت» بگیرند و …. اما خودشیفتگان ضداجتماعی به سادگی کارشان را میکنند و میلیاردها تومان اختلاس میکنند و حقوق میلیون ها نفر را میخورند و ما اسم آنها را تنها زمانی که یک «رسوایی سیاسی» رخ میدهد، میشنویم و پیشتر اصلا اسم شان را نمیدانیم.
این ها هیچ احساس عذاب وجدان یا ناراحتی از پایمال کردن حقوق دیگران احساس نمیکنند و اگر از آنها بپرسی که چرا حقوق کارگران را نمیدهی، میگویند مگر اینها آدم هستند که من دغدغه آنها را داشته باشم. این خودشیفتگان دیده نمیشوند و به نظر من خطرناکتر نیز هستند.
- آیا پدیده خودشیفتگی صرفا پدیدهای فردی است؟
اتفاقا می توان خودشیفتگی را به دو شکل فرد و جمعی مورد بررسی قرار دارد. در اولی یک شخص و فرد دچار خودشیفتگی است و خودشیفتگی برای او یک گفتمان شخصی و فردی (individual) است و مربوط به یک فرد خاص است. اما یک خودشیفتگی نیز ناشی از یک مایی است که خودشان را نسبت به دیگران برتر میدانند.
مثلا فرض کنید ملت ایران، خودشان را ملتی تلقی میکنند که برتر از دیگران است. مثلا مینویسند هنر نزد ایرانیان است و بس! در حالی که میدانیم ما ایرانیها بیش از سایر ملتها دستاورد هنری و صنعتی و علمی نداشتهایم، نه از هندیها و نه از آلمانیها و ایتالیاییها و چینیها و … . اما با کمال افتخار میگوییم هنر نزد ایرانیان است و بس.
این نشان دهنده نوعی خودشیفتگی فرهنگی و جمعی در ما است. یا به راحتی می گوییم IQ ما ایرانیها از آی کیو بیشتر مردم جهان بیشتر است. عامیانهاش به این صورت است که میگوییم ما آی کیو اول جهان هستیم یا آن را تعدیل میکنیم و میگوییم ما جزو ده آی کیو برتر در جهان هستیم. در حالی که آمارهای جهانی و تنها کتابهایی که راجع به مقایسه آی کیو در بین ملت های مختلف هست، نشان میدهد که رتبه هوش ایرانیان بین 60 تا 70 در دنیا نشان میدهد.
- این کمتر از متوسط است.
خیلی کمتر از متوسط است. در این رده بندی هوش، میانگین هوش ایرانیان را 89 طبقه بندی کردهاند که از هوش نرمال پایینتر است، یعنی هوش مرزی است. یعنی مرز بین هوش نرمال و عقبماندگی ذهنی است. به هوش پایین 90، هوش مرزی میگویند، یعنی هوشی که بدون حمایت و کمک نمیتواند زندگیاش را بگذراند.
کسانی که این رده بندی را انجام دادهاند، نه آمریکایی بودهاند، نه صهیونیست. رشتههای تخصصیشان انسانشناسی و روانشناسی بوده است و در رده بندی، رتبه کشور خودشان را برتر از سایر کشورها طبقه بندی نکردهاند و به این ردهبندی زیاد ارجاع میشود.
بنابراین ما مدام خودمان را برتر میانگاریم و وقتی مثال میزنیم، به المپیادیها اشاره میکنیم. مثلا به«پروفسور حسابی» یا «انوشه انصاری» اشاره میکنیم، در حالی که معادل پروفسور حسابی در آلمان دهها نفر هستند یا معادل انوشه انصاری (که یک توریست فضایی است، نه یک فضانورد) در دنیا دهها نفر هستند.
المپیادیهای ما حاصل یک تبعیض در آموزش و پرورش است. یعنی نوعی نخبهگرایی در آموزش و پرورش هست که به اندازه صد نفر دانش آموز که در طبقه متوسط شهری زندگی میکنند و به اندازه هزار دانش آموز که در منطقه محروم زندگی میکنند، برای یک دانش آموز المپیادی هزینه میشود تا بتواند وارد المپیاد شود و مدال بگیرد.
هیچ وقت در کشورهایی مثل نروژ، دانمارک، فنلاند، ژاپن و … این اجازه وجود ندارد که برای یک دانش آموز نخبه هزار برابر یک دانشآموز دیگر هزینه شود. در نتیجه مدالهایی که ما هر سال میگیریم، هیچ ثمرهای برای ما ندارد و 90 درصد المپیادیهای ما مهاجرت میکنند و به جای دیگر میروند.
بنابراین این مدالها نشانگر میزان هوش ایرانی نیست، بلکه نشانه آن است که ما برای یک نمایش سیاسی به نخبگان خودمان بهای خیلی زیادی میدهیم تا سیاستمدارهای ما بگویند که ما کار بزرگی انجام میدهیم و آموزش و پروش ما سالم است و کشورمان برجسته است و ما در سطح بالایی در دنیا هستیم و در نتیجه میخواهند، عملکرد و دستاوردهای ضعیف شان را با ویترینی که از مدالهای طلای المپیاد یا قهرمانان ورزشی میچینند، چراغانی کنند و عدم کارایی خودشان را در عرصه های مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پشت این تابلوی پشت و زرق و برق پنهان کنند.
بنابراین مثالهایی که برای اثبات برتری خودمان بر سایر ملل میزنیم، قابل چالش است، درحالی که به راحتی باور داریم که هنر نزد ایرانیان است و بس، یا آی کیوی ما از دیگران بالاتر است.
در عرصه دینی نیز ما یک خودشیفتگی داریم و خودمان را نسبت به همه ادیان دنیا بهتر و برحقتر میدانیم. بخش بزرگی از مردم دنیا را گمراه و مغضوب خداوند میدانیم. خودمان را در جایگاهی میدانیم که باید جلو بیفتیم و مردم دنیا را هدایت کنیم.
در حالی که هر نوع شاخصی که راجع به سلامت زندگی روانی و معنوی در نظر بگیریم، از آمار خشونت گرفته تا آمار جرم و جنایت و آمار آفتهای اجتماعی مثل اعتیاد، میبینیم که اصلا اوضاع خوبی نسبت به مردم دنیا نداریم. با این حال خودمان را از دیگران معنویتر، الهیتر و روحانیتر میدانیم. اینها خودشیفتگیهای معنوی است که خیلی بیشتر از خودشیفتگیهای فردی خطرناک است.
- کدام شکل از خودشیفتگی، فردی یا جمعی، نگران کنندهتر است؟
قطعا خودشیفتگی جمعی، زیرا فرد خودشیفته، در یک جمع سالم یا به راحتی ایزوله میشود و یا مجبور به تغییر خودش میشود. به عبارت دیگر ممکن است در یک دوره زمانی خاصی فرد خودشیفته بتواند به دلیل هوش بالا و شرایط اجتماعی قدرتی را به دست بیاورد و فسادی را ایجاد کند، اما در جامعه ای که دچار خودشیفتگی جمعی نیست، چنین فردی خیلی راحت ایزوله میشود.
بنابراین اگر میبینید در آلمان قرن بیستم فردی چون «آدولف هیتلر» توانست چنین فاجعهای ایجاد کند، زیرا بر یک خودشیفتگی جمعی سوار شد و آن خودشیفتگی جمعی، بر این اساس بود که مثلا نژاد ژرمن را از سایر نژادها برتر میدانست و میگفت ما آلمانیها باید مردم دنیا را هدایت کنیم و انسانها را غربال کنیم و آنهایی که ناسالم هستند را حذف کنیم.
یعنی در واقع خودشیفتگی جمعی در آلمان ناشی از آن بود که پیش از «هیتلر» برخی نظریهپردازان حتی در عرصه فلسفه، راجع به برتریهای ملت آلمان صحبت کرده بودند و این خودشیفتگی جمعی سبب شد که این فرد خودشیفته فاجعه به این بزرگی را ایجاد کند.
اما وقتی ملتی دچار خودشیفتگی جمعی نباشد، یک فرد خودشیفته در درازمدت نمی تواند گفتمان خودشیفتگی را ادامه بدهد و لااقل نمیتواند فساد و فتنه گستردهای را ایجاد کند. بنابراین وقتی این خودشیفتگی جمعی را داریم، این خطر هم هست که یک فرد خودشیفته سوار بر این بازی خودشیفتگی شود، و در نتیجه جامعه از آن فرد حمایت میکند و برای او دست میزند.
برای مثال به خاطر داریم که آقای احمدی نژاد از این تعبیر ملت بزرگ ایران یاد میکرد یا بر این گفتمان سوار میشد که کوروش کبیر اولین قانون حقوق بشر در جهان را ایجاد کرده است و با همه گردنکشان تاریخ متفاوت است و با اسکندر و چنگیز فرق میکند. یکی از نمایشهای او این بود که از لوح سفالی کوروش کبیر پرده برداری کند و چفیه بر گردن سرباز هخامنشی بندازد و بگوید ما جزو ده کشور بزرگ هستهای جهان هستیم و جزو چند کشور بزرگ فضایی جهان هستیم و … آدمهای زیادی هم برای او کف میزدند و از این که او ملتهای دیگر را تحقیر میکرد و به آنها پوزخند میزد، خوششان میآمد.
- آیا می توان این را یک بیماری جمعی خواند؟
دقیقا این طور است. بیشتر از آن که یک سلبریتی که دچار خودشیفتگی هست، به ما آسیب بزند، خودشیفتگی فرهنگی به ما آسیب میزند. کسانی که در سطح سیاسی سوار خودشیفتگیهای جمعی ما میشوند، به ما بیش از فردی آسیب میزنند که هر روز مثلا در فیس بوک و اینستاگرام عکس خودش را بگذارد و جنبه سرگرمی دارد. در مقابل کسانی که در عرصه قدرت و سیاست سوار بر خودشیفتگی فرهنگی ما میشوند، خطر بیشتری دارند.
- به دو نظریه در تبیین خودشیفتگی فردی یعنی دیدگاه روانکاوانه و دیدگاه رفتارگرایانه اشاره کردید. در زمینه علل و عوامل بروز خودشیفتگی جمعی چه میتوان گفت؟
باز هم از آن دو مکانیسم میتوان استفاده کرد. یعنی بر اساس دیدگاه روانکاوانه گاهی ملتی به این علت که تحقیر میشود، ممکن است دچار از خودشیفتگی شود. مثلا ملتی که حق انتخاب لباس خودش را ندارد و به راحتی بابت نحوه پوشش ممکن است مجازات شود و تحقیر شود و برای ورود یک مکان عمومی به خاطر مدل مو یا لباسش با شماتت و ممانعت مواجه شود، ممکن است دچار خودشیفتگی شود.
از این تحقیر بزرگتر وجود ندارد که هر سال چهل هزار نفر از نخبگان یک ملت به جاهای دیگر بروند و تقاضا کنند که لطفا اجازه دهید، ما اینجا زندگی کنیم و تمام سرمایه فرهنگیمان را اینجا خرج کنیم. سه و نیم میلیون پرونده تقاضای مهاجرت ایرانیان فقط در کانادا هست و این نشان میدهد که اوضاع ما خیلی خراب است.
این که خود قوه قضائیه اعلام میکند که تعداد پروندههای قضایی که در سال در ایران تشکیل میشود، دو برابر پروندههایی است که در هند تشکیل میشود، در حالی که جمعیت هند، دوازده برابر جمعیت ایران است! این نشان دهنده آن است که ما 24 برابر یک هندی مرتکب جرم میشویم.
ما رتبه اول مصرف مواد مخدر در جهان را داریم یا رتبه اول تصادفات جادهای در دنیا را داریم یا آمار زندانیان ما دو برابر سرانه زندانیان دنیا باشد. این که رتبه هشتم زندانیان دنیا را داشته باشیم. این که در چهل سال اخیر جمعیت ما دو برابر شده باشد، اما جمعیت زندانیان ما ده برابر شده است.
تازه اینها آمار رسمی است که چندان مورد اعتماد نیست و همیشه در آنها نوعی کوچک کردن بحرانها از سوی رسانههای رسمی است. چنین شرایطی نشان میدهد که ملتی در حال تحقیر شدن است و رای او حساب نمیشود و انتخابهایش ارزشی ندارد و همیشه باید برای عضویت در شبکه اجتماعی و داشتن ماهواره و نوع پوشش مجرم شناخته شود و هر لحظه ممکن است یک نفر جلویش را بگیرد و او را تخریب کند و به او توهین کند، همین وضعیت رخ میدهد.
بنابراین فردی که تحقیر میشود، خوشش میآید که مثلا در واکنش به یک مسابقه فوتبال که با گل به خودی تیم مقابل برنده شده است، به خیابان بیاید و اعلام کند که ما خیلی توانمند هستیم. یا از دور مقدماتی حذف شود اما با افتخار بگوید که چیزی از ارزشهای ما کم نشده است، چون توانستهایم با یک تیم خوب برابر کنیم.
یعنی جیغ زدن و در خیابان ریختن برای یک امری که کاملا مشخص است در آن حوزه حرفی برای گفتن نداریم، جبران آن ماجراست که آن قدر تحقیر شدهایم که نمیتوانیم انتخاب کنیم که چطور در خیابان راه برویم. این حقارت سرکوب شده را نشان میدهد.
- از جنبه رفتارگرایی چطور میتوان این خودشیفتگی جمعی را تببین کرد؟
این همان بحث همانندسازی است. یعنی به ما گفته میشود که ما برتر هستیم و ما نیز باور می کنیم که برتر هستیم. مثلا میبینیم که مترجمین ایران وقتی میخواهند آیه سوم در سوره جمعه را که میگوید: «وَآخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» ترجمه کنند، در پرانتز مینویسند، منظور ایرانیها است که بعدا به مسلمانان ملحق میشوند اما جزو مقربین یا پیشتازان هستند.
هیچ مفسر غیرایرانی چنین نمیکند. یا مثلا وقتی به آیاتی از قرآن راجع به صابئین (که پیروان حضرت یحیی(ع) هستند)، به عنوان یکی از ادیان الهی در کنار مسیحیت و یهودیت و اسلام صحبت میکند، در ترجمه فارسی، صابئین را زرتشتیها ترجمه میکنند تا به این صورت بگویند قرآن ایرانیان قبل از اسلام را نیز تایید کرده است.
این نشان میدهد که حتی مفسرین قرآن، معنای آن را دگرگون میکنند تا بگویند ما ایرانیان برتر از دیگران هستیم. وقتی بزرگان فرهنگی ملتی با خودشیفتگی صحبت میکنند، ملت نیز همانندسازی میکنند.
در کتابهای تاریخ مدرسههای نقشه ایران در عصر هخامنشی و ساسانی را میکشند تا به ما نشان بدهند که از مصر تا هند متعلق به ایران بوده است. این نوعی خودشیفتگی فرهنگی است. در حالی که در زمان هخامنشیان و ساسانیان، کشور به معنای امروزی نداشتیم که بگوییم این ایران است.
یک فرد توانمند از نظر سیاسی و نظامی لشکرکشی میکرده است، جاهایی را میگرفته و سرکوب میکرده و از آنها خراج میگرفته است. کشور ایران در جای دیگری، وجود نداشته است. مثلا در یک دوره خاص مثل 50 سال در دوره هخامنشی، جایی مثل مصر به ایران خراج میداده است، اما بعد از آن که چنین نبوده است. «اسکندر مقدونی» کل ایران را گرفت. بنابراین ابرایرانی «عصر هخامنشی» یا اَبَرایران «عصر ساسانی» و ابرایرانی «عصر غزنوی» در طول تاریخ نداریم.
اما آموزش و پرورش ما این را در کتاب درسی بچه ها قرار میدهد. ما این را به فرزندانمان یاد میدهیم و یک حق بیش از دیگران داشتن را که انگار همه این ها مال ما بوده، به او یاد میدهیم. مثلا گرجستان مال ما نبوده است که روسها با قرارداد ترکمنچای از ما بگیرند.
آقامحمد خان قاجار فردی زورگو و از نظر نظامی توانمندی بود که تفلیس گرجستان را تصرف کرده است. در حالی که نه نژاد گرجیها با نژاد مردمان فلات ایران یکی است، نه مذهب و زبان یکسانی دارند. آقا محمدخان قوی بود، اما بعدا که جانشینانش ضعیف بودند، روسها به گرجیها کمک کردند و برای بازپس گیری منطقه اقدام کردند و ما به شکل احمقانه با آنها وارد جنگ شدیم و در آن جنگ نیز شکست خوردیم.
در حالی که همچنان فکر میکنیم گرجستان و تفلیس و باکو برای ما است، در حالی که چنین نیست. بنابراین وقتی ما بهدلیل فهم غلطی از تاریخ که به ما آموزش داده شده است، چنین حقهایی برای خودمان قائل هستیم، باعث میشود که وقتی همسایههای شرقیمان مثل اهالی افغانستان را میبینیم، با تحقیر با آنها برخورد کنیم و به آنها بگوییم «افغانی» و فکر میکنیم افغانستان متعلق به ما بوده و آنها رعایایی ما بودهاند.
همسایههای غربی را نیز «عرب سوسمارخور» میخوانیم، زیرا فکر میکنیم که مدائن و بین النهرین متعلق به ما بوده است و آنها این سرزمینها را غصب کردهاند. در نتیجه ما نمیتوانیم با اطرافیانمان کنار بیاییم و خودمان را از نظر فرهنگی و جایگاه تاریخی نسبت به دیگران برتر میدانیم. بنابراین ما ایرانیان از کودکی حس میکنیم انسانهای متفاوتی هستیم و نمیتوانیم با ملل دیگر تعامل داشته باشیم و از آن ها چیز یاد بگیریم.
- به تعریف خودشیفتگی، علل و عوامل آن و انواعش اشاره کردید. شما روان درمانگر هستید. معمولا در مواجهه برای درمان چنین افرادی به چه مشکلاتی بر میخورید؟
اگر به حوزه بالینی بازگردیم، یکی از ویژگیهای اختلالات شخصیت این است که فرد تمایلی برای مراجعه جهت درمان ندارد. چنین افرادی خودشان را کاملا قبول دارند و همیشه دیگران را زیر سوال میبرند و میگویند باید آنها باید تغییر کنند.
بنابراین این افراد از خودشان راضی هستند و می خواهند دیگران را دستکاری کنند. این افراد معمولا زمانی برای درمان مراجعه میکنند که با دیگران دچار درگیری و تزاحم میشوند و برای حل و فصل مسائل بین فردی مراجعه میکنند، مثلا به عنوان خانواده آنها را میبینیم و این ها کسانی هستند که دیگران را به عنوان کسی که مشکل دارد و باید راهنمایی شود، معرفی میکنند و معمولا میخواهند با درمانگر نوعی اتحاد ایجاد کنند.
یعنی به درمانگر بگویند من و تو که عاقل هستیم، باید این غیرعاقلها را راهنمایی کنیم. بنابراین درمانگرها در درمان اختلالات شخصیت خیلی مشکل دارند و اغلب کسانی که اختلالات شخصیت دارند، معمولا مشکلی طبی پیدا میکنند و برای درمان به پزشک مراجعه میکنند، مثلا فشار خون شان بالا است یا سردرد میگرنی دارد یا بیماری پوستی دارد و پزشک به آنها میگوید که شما مشکل روان درمانی دارید و باید به روانشناس یا روانپزشک هم مراجعه کنید.
همان طور که گفته شد، ممکن هم هست این افراد مشکلی بین فردی با دیگران یا دیگری پیدا میکند و مراجعه میکند. در این حالت نیز درمان او سخت است، زیرا تا درمانگر به آنها انتقادی کند، او را کنار میگذارند و سراغ درمانگر دیگری میروند که آنها را تایید کند. بنابراین یکی از چالشهای مهم فضای درمان دشواریهای مواجهه با فرد خودشیفته و دچار اختلال شخصیتی است.
- اگر فردی که اختلال شخصیت دارد، حاضر به درمان شود، چه راه حلی را پیش میگیرید؟
معمولا درمانگرها دو کار انجام میدهند. یکی از کارها روش سقراطی است، یعنی گزارههای فرد را به چالش بکشانند. یعنی مثالهای نقضی را بهکار ببرند تا فرد در چالش تفکر نقاد بیفتد ودوباره راجع به خودش به فکر فرو رود و تامل مجددی پیدا کند.
مثل کاری که من در این مصاحبه کردم و راجع به ملت ایران آمارهایی را بیان کردم. ملت ایران اگر خواننده این آمارها باشد، ممکن است به فکر بیفتد که چرا ما این طور هستیم و بر ما چه گذشته است؟
همین به فکر رفتن و تامل (contemplation) آغاز درمان است. راه حل دیگری این است که به فرد کمک کنیم پیدا کند که چه حقارتها و ترسهایی در درونش وجود دارد و چه سرکوبهایی در او هست که مجبور است آنها را با زره خودشیفتگی پنهان کند و از آنها حفاظت کند و التیامشان بدهد.
هر دو کار، نوعی کنکاش کردن و چالش ایجاد کردن است. در یکی گفتمان رسمی فرد به چالش کشیده میشود و در دیگری به او یاری میشود که پشت آن گفتمان رسمی را کشف کند. هر کدام از ما انسانها وجهی داریم که ویترین ماست و یونگ آن را پرسونا یا نقاب میخواند و وجهی نیز داریم که پستوی ما است و یونگ آن را سایه (shadow) میخواند.
ما از یک سو باید آن پرسونا را به چالش بکشانیم و از سوی دیگر رگههایی کشف کنیم تا سایه خودمان را ببینیم و آگاه شویم به این که آنچیزی که میاندیشیم، نیستیم.
در چنین شرایط فرد شروع به یادگیری میکند. یعنی آدمی که تصور میکرد، نیاز به یادگیری ندارد، شروع به یادگیری میکند و وقتی چنین میکند، رفتارش را اصلاح میکند. یعنی میفهمد اگر در تعامل با دیگران مشکل دارد، صرفا به این دلیل نیست که دیگران نفهم هستند یا دشمن او هستند یا کافر و مغضوب علیهم و ضالین هستند، بلکه بخشی از مشکل داشتنش با دیگران به این دلیل است که مهارت و دانش ندارد و حقوق بیشتری از دیگران برای خودش طلب میکند و واقعیتهای دنیا و زندگی اجتماعی را نادیده میگیرد.
به عبارت دیگر تردید و تامل، آغاز تغییر و درمان است. انسان قابلیت یادگیری بزرگی دارد، فقط کافی است که بداند یاد ندارد و بداند که نیاز به یادگیری دارد.
- آیا این روشها در مقیاس جمعی نیز کارایی دارند؟
بله، بسیاری از جوامع دیگر این فرایند را گذراندهاند. مثلا ژاپنیها هم تا قبل از شکست در جنگ جهانی دوم، یک گفتمان خودبرتربینی و امپریالیستی-میلیتاریستی داشتند. امپراتوران ژاپن خودشان را از انسان برتر میدانستند و خودشان را از نسل الهه خورشید و خطاناپذیر میدانستند و ملت ژاپن هم این امپراتوران و این گفتمان را تایید میکردند.
دینشان به گونهای بود که این امپراتوران را تایید میکردند. امپراتوریهای ژاپن به بخش بزرگی از چین و کره هجوم برده بودند و گرفته بودند و با تمام همسایگانشان جنگ داشتند و جاهایی را اشغال میکردند و با همین باور خودشیفتگی وارد جنگ جهانی دوم شدند.
جنگ جهانی دوم، در آغاز یک جنگ اروپایی بود. اما امپراتوری ژاپن تصمیم گرفت در این جنگ سهمی برای خودش به دست بیاورد و وارد ائتلاف با متحدین شد و به آمریکا حمله کرد. اصلا آمریکا حاضر نبود وارد جنگ جهانی دوم شود. حمله ژاپن به بندر «پرل هاربر» آمریکا باعث شد که آمریکا وارد جنگ شود و نتیجه آن جنگ این بود که دو بمب اتمی در «هیروشیما» و «ناکازاکی» فرود آمد و امپراتور ژاپن تمام شرایط تحمیلی آمریکا را پذیرفت و خودشیفتگیاش شکست خورد. از آنجا بود که ملت ژاپن نحوه تعامل جدیدی با دنیا را یاد گرفت.
پیش از آن درست است که ژاپنیها انسانهای منضبط و باهوش و کوشایی بودند، اما تا پیش از جنگ جهانی دوم، ژاپن از دنیا حوزه صنعتی و علمی و اقتصادی برتر نبود و تنها میکوشید در حوزه نظامی و میلیتاریستی بر همسایگانش برتر باشد. تمام برتریهای ژاپن از زمانی آغاز شد که ژاپنیها فهمیدند که باید از دنیا یاد بگیرند و نظام صنعتی و اداری و اقتصادی و سیاسی ژاپن را با کمک همان آمریکاییهایی که بمب اتمی به ژاپن انداخته بودند، بعد از جنگ جهانی دوم بازسازی کردند.
این که ما امروز ژاپنیها را به عنوان سرآمد در حوزههای اقتصادی و صنعتی میشناسیم، بعد از آن بود که این خودشیفتگی آنها شکست و امپراتوری ژاپن بعد از شکست در رادیو از مردم معذرتخواهی کرد و اعلام کرد که ما از نسل الهه خورشید نیستیم و انسانهای خطاپذیری هستیم.
مطالب مرتبط
- تعهد اجتماعی هنر و ادبیات، نقد داستان فیلم رگ خواب و خشونت علیه زنان
- افسانه ایکاروس
- پرستش کالا و بتخانه برندها
- بتهای خودفروش و بتپرستان خیانتکار
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=541