از غریزه تا وظیفه
– خوب، چی میشه اگه شما هم غریزی زندگی کنید و این سیستم پیچیده ارزشی و تحلیلی رو تعطیل کنید؟
– اونوقت آقای دکتر، انسان بودن خودمو تعطیل کردم. من خیلی وقتا به سمت چیزی که دوست دارم نمی رم،چون خیال میکنم حقم نیست، و خیلی وقتا کارایی رو انجام میدم که دوست ندارم، چون فکر میکنم این وظیفۀ منه… خوب، آقای دکتر، اگه این سیستم ارزشی و تحلیلی رو خاموش کنم، حق و وظیفه ای وجود نداره، و اصولا دیگه انتخابی هم وجود نداره، غریزه انتخاب میکنه و من مثل یه «ماشین زنده» عمل میکنم، من میشم یه چیزی مثل یه خرگوش یا یه عقاب….
– آفرین، پس دو راه بیشتر ندارین، یا مثل یک حیوان زندگی میکنین و غریزی عمل میکنید، یا مثل یک انسان زندگی میکنید و دچار درد و دغدغه هستین، میخوام بگم به نظر میرسه هر چه کسی «آدمتر» باشه بیشتر درد و دغدغه داره، بیشتر تردید و دو دلی داره، بیشتر سوال و جستجو داره، می خوام بگم کسانی رو که میبینین که غریزی و اتوماتیک انتخاب میکنند و از شما آسوده ترند، هنوز «انسان درون شون» متولد نشده، اونا هنوز «انسان بالفعل» نیستند، اونا یک «انسان بالقوهاند»، فقط قابلیت انسان بودن رو دارند، خیال می کنم شما نباید به اونا غبطه بخورید. شما باید به حال اونها تأسف بخورید که میتونستن یه قدم از حیوان بودن جلوتر باشند ولی در حیوان بودن موندن…
– ولی، آخه، خیلی جاها که وصف انسانهای خیلی بزرگ رو میگن یا مینویسند «آرامش» رو به عنوان ویژگی مهم این آدما معرفی میکنند، من خیال میکنم در میانۀ راه گیر کردم، نه آرامش حیوانی دارم، نه آرامش انسانی!
– البته، بعضی جاها هم جور دیگه گفتند، مثلا «ژان پل سارتر» میگه «انسان یعنی دغدغه» و «شاملو» میگه «انسان دشواری وظیفه است» و مگه «مولانا» نگفته:
هر که او آگاهتر، پُر دردتر هر که او بیدارتر، رُخ زردتر
بهطور قطع انسانهای بزرگ، دغدغههای متفاوتی با نیمه انسانها دارند، برای چیزهایی که نیمه انسانها نگران میشند و دلهره دارند انسانها ممکنه نگران نباشند و نیمه انسانها وقتی اونها رو میبینند احساس کنند که انسانها چقدر آروم و بیدغدغه هستند، ولی اونها نمیفهمند که انسانها دغدغهها و نگرانیهای دیگهای دارند،بسیار بزرگتر، که برای نیمه انسان ها غیرقابل درکه…
– میخواین بگین من باید همینجوری باشم ؟! پس من واسه چی اینجام؟!
– می خوام بگم اگه شما آدم باهوشی نبودین قبل از من، آدمای دیگهای با دادن یک چارچوب پنداشتی اثبات نشده در مورد جهان هستی و زندگی و وظیفۀ ما در قبال زندگی، مُخ شمارو پر میکردن!
شما باورتون میشد که می دونین از کجا آمدیم، به کجا میریم و برای چی اومدیم. شما باورتون میشد که این چارچوب پنداشتی کامل ودقیق و درسته. اونوقت شما تبدیل میشدین به یه ماشین که طبق برنامهای که بهش دادن عمل میکنه! دور و برتون رو نگاه کنین، خیلی آدما تبدیل شدن به چیزی در حد ماشین لباسشویی یا جاروبرقی.
جاروبرقی کارشو انجام میده و کاری به کار ماشین لباسشویی نداره، و ماشین لباسشویی هم نگران انتخاب بین شستن لباسها یا شستن ظرف ها نیست.
خیلی آدما اینطوری دارند زندگی میکنند. سرشونو انداختن پایین و همون کاری رو میکنن که بهشون دستور داده شده، حالا چه این دستور رو خانواده بهش داده باشه، چه فرهنگ اجتماعی، چه حکومت و چه ضرورتهای اقتصادی.
یه گروه از آدمها هم که دارن غریزی زندگی میکنن، اونا فقط دارند گرسنگیها شونو سیر میکنند و نیازهای جسمانی شونو ارضاء میکنند. خوب، شما میتونستین یکی از این نیمه انسانها باشین، میتونستین ماشین باشید و طبق دستورالعمل رفتار کنید و یا میتونستین حیوان باشید و طبق غریزه عمل کنید. ولی شما متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از اونها نیستین، شما یک انسانید، انسان!
و اگر یه روز دیدید شما هم به جز دغدغۀ پول، رستوران، بچههاتون، دغدغهای ندارید بفهمید که شما هم «مسخ» شدید. شما هم یه گوسفند شدید که سرشو می ندازه پایین، علف خودشو میخوره، جفتگیری میکند، میچره و میخوابه و دغدغۀ اینکه سر بقیۀ هم گلهایهاش چی میاد رو نداره و اصلا فکر نمیکنه که این گله از کجا اومده و به کجا میره، اون علفش رو میخوره و بقیه امور رو به چوپان و سگهای گله واگذار کرده، زندگی گوسفندی زندگی آروم و بیدغدغهای است دوست من. می خواین گوسفندی زندگی کنین؟!
دکتر محمدرضا سرگلزایی ـ روانپزشک
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=194