بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل سوم:
– خوب، از کجا شروع کنیم؟ شما سوال میکنین یا بازم من حرف بزنم؟
– شما ادامه بدین، فکر کنم جلسۀ قبل داشتین از عاشقیاتون میگفتین.
– خوب، نه دقیقاً، منظورم بیشتر ذکر یه مثال بود که بگم خونواده اون قدر روم تأثیر نداشتن، خیلی حرفها از خیلی کسا بیش از پدر و مادرم رو افکار و احساسات من تأثیر گذاشتن، حتی میخواستم بگم انگار یه چیزایی تو من آموختنی نبوده، با من بوده، از کجا شو نمیدونم، ولی پیش از این که کسی راجع بهشون چیزی بهم بگه خودم تجربهشون کردم، بازم فکر میکنین باید تو رفتار پدر و مادرم دنباله ریشۀ دغدغههام بگردم؟
– اصراری ندارم، شاید یه وقت دیگه بتونیم بیشتر راجع به این قضیه صحبت کنیم، هنوزم عاشق میشین؟
– راستش، یه روزی پسرم ازم پرسید «بابا، آدم فقط یه بار عاشق میشه؟» من جواب دادم بستگی به آدمش داره، بعضی آدمها هیچ وقت عاشق نمیشن، هیچ وقت تجربهاش نمیکنن، هیچ وقت هم راجع بهش حرف نمیزنن، بعضی آدمها با این که هیچ وقت عاشقی رو تجربه نکردن کلی هم راجع به عشق حرف میزن، بعضی آدمها فقط یک بار عاشق میشن، بعضی آدمها بارها و بارها عاشق میشن. بعضی آدمها همیشه عاشقن، حتی وقتی معشوقی ندارن، یعنی حالت یه عاشق رو دارن که معشوقش رفته، یا معشوقش هنوز نیومده، به هر حال اونا عاشقن…
– خوب، اون وقت شما جزوکدوم دسته از این عاشقا هستین؟
– متأسفانه فکر کنم جزو اونا که بارها عاشق میشن!
– متأسفانه؟!
– بله قربان، متأسفانه!
– چرا متأسفانه؟!
– واسه این که خیلی وقتا جلوی کوچۀ عاشقی یه تابلوی «عبور ممنوع» نصب شده!
– کی اون تابلو رو نصب کرده؟ مامان و باباتون؟ یا فیلمایی که نگاه کردین و قصههای که خوندین؟
– از نظر شما چنین تابلویی وجود نداره؟
– لطفا جواب سوال منو بدین: کی اون تابلو رو نصب کرده؟ مامان و باباتون؟ یا فیلمایی که نگاه کردین و قصههایی که خوندین؟!
– همهشون آقای دکتر، همهشون، پدر و مادرم، فیلمها، قصهها، تاریخ، فلسفه ، ادبیات، مذهب، فرهنگ، تربیت، همهشون تابلوی «عبور ممنوع» رو نگه داشتن. شما میخواین بگین «عشق ممنوعه» وجود نداره و عشق همه جوره آزاده؟!
– من همچنین چیزی نگفتم، من فقط خواستم بدونم تابلوی «عشق ممنوع» شما از کجا اومده، میخواین راجع بهش بیشتر فکر کنین.
– بله، بله، راجع بهش بیشتر فکر میکنم. ببینین آقای دکتر، یه موقع یه دختر و پسر خوب که هر دو توی خونوادههای آبرومند و حمایت کنندهای زندگی میکنن یه احساس خوبی نسبت به هم پیدا میکنن، آقای دکتر، اونا تصمیم میگیرن اسم این احساسو بذارن عشق، اون وقت مسأله رو به خانوادههاشون میگن، خونوادههاشون راجع به اون خونوادۀ دیگه و اونی که بچه شون خیال میکنه عاشقش شده تحقیق میکنن و به این نتیجه میرسن که اون آدم و اون خانواده سبک زندگی مشابهی با خودشون دارن و میشه روشون حساب کرد و بهشون اعتماد کرد. بعد همۀ کارایی که لازمه انجام میشه و این عشق از مقدمات عرفی و شرعی و قانونی میگذره و هیچ جا مانعی در برابرش پیدا نمیشه.
این یه جور عاشقیه. پونزده سال از ازدواج این دو نفره میگذره، آروم اون احساسی که اون موقع اسمشو گذاشتن عاشقی تغییر میکنه، حالا یا محو می شه، یا ناپدید میشه، یا بالغ میشه، یا پخته میشه، یا آلوده میشه یا به هر حال یه اتفاقی براش میافته که در نتیجه دیگه اون احساس اول نیست و هر جور احساس دیگه ممکنه اون وسط وجود داشته باشه ولی بالاخره هر چی که هست اون احساس اسمش عاشقی نیست و اگه بخوان هم هر جور هست اسمشو بذارن عاشقی خوب میدونن که این عاشقی یه چیزیه غیر از اون عاشقی….
– خوب، چه اشکالی داره؟ زندگی در حرکته، هیچ چیز ثابت نمیمونه، همه چیز در تغییره.
– بله، بله، من هم می دونم که زندگی در تغییره و موضوع بحثم این نیست که این احساس نباید تغییر کنه، موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست، پونزده سال بعد از این ازدواج، یکی ازاون دونفرهمون احساس
پونزده سال پیشو، یا یه چیزی شبیه اونو با یه نفر دیگه تجربه میکنه.
– خوب؟!
– خوب؟! آقای دکتر، فکر کنین من، بعد پونزده سال ازدواج، با داشتن دو تا بچه و زندگیای که از نظر یه ناظر خارجی هیچ جاش پنچر نیست. دچار همچنین تجربهای میشم، یه خانوم سه بار مییاد تو کتابفروشیام، و دفعه چهارم وقتی مییاد تو، من احساس میکنم دستپاچه میشم، احساس میکنم بی قرار میشم، میخوام یه جوری صحبتامون طولانیتر بشه و اون بیشتر بمونه و بعد میبینم که اونم بیشتر از اون چیزی که ضروریه داره میمونه تو مغازه….
– خوب؟!
– خوب بعدش من میبینم که خیلی دارم بهش فکر میکنم، وقتی یه آهنگ عاشقانه میشنوم به یاد اون میافتم و وقتی «حافظ» میگیرم دستم میخوام راجع به اون از «لسان الغیب» سوال کنم.
– و بعدش؟!
– بعدش همسرم احساس میکنه که من یه تغییری کردم، حس میکنه که «نیستم»، حس میکنه که دچار تلاطم و بی تابیام، و حس میکنه که من دارم یه چیزی رو ازش قایم میکنم، اون وقت اون بیقرار و عصبی و ناآرام میشه وچون هیچ دلیلی برای این احساسش نمیتونه ارائه بده به همه چیز گیره میده، از همه چیز بهانه میگیره، هر روز یه جای بدنش درد میکنه…
– و همۀ اینا تو شما چه احساسی ایجاد میکنه؟
– احساس فشار، یه فشار سنگین و متلاشی کننده، چکار باید بکنم؟ من توی درد کشیدن اون سهیمم،
– خودمو سرزنش میکنم، احساس گناه میکنم، خودمو فحش میدم…
– گفتین احساس گناه پیدا میکنین؟!
– بله آقای دکتر، احساس گناه پیدا میکنم…
– وقتی بچه بودین هم زیاد احساس گناه پیدا میکردین؟!
– بچه که بودم…. یادم نیست… شاید یکی دوبار احساس گناه پیدا کرده باشم… ولی چیز زیادی یادم نیست… کودکی شادی داشتم، به نظرم خیلی بهم خوش میگذشت، چون هر چی منو یاد کودکیام میاندازه رو دوست دارم، شهر دوران کودکیم، محلههای دوران کودکیم، آهنگها و فیلمها و کارتونایی قدیمی…. فکر نمیکنم تو بچگی چندان احساس گناه شدیدی داشتم، فکر نمیکنم، اگه هم بوده، اون قدر نبوده که یادم مونده باشه. آقای دکتر، معذرت میخوام، پدر و مادرم با «فروید» آشنا نبودن ولی اون قدر هم «سوپرایگوی» منو سنگین نکردن، باور کنین این قضیه خیلی به کودکی من ارتباط نداره، من بهعنوان یه «انسان» نمیتونم به تأثیری که روی دیگران میذارم بیتفاوت باشم!
– چرا عصبانی شدین؟!
– ………………..
– جلسۀ بعد بازم راجع بهش حرف میزنیم، وقتمون تموم شد.
– …………………….
– …………………………….
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=354