بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل ششم:
– بله، جلسۀ قبل میگفتین که احساساتتونو نمیتونین کنترل کنین…
– درست میفرمایید جناب دکتر، شما گفتین راجع به یه سناریوی جایگزین واسه این زنگی فکر کنم و من خیال کردم اگه من این قدر عاطفی نبودم شاید زندگی همینطور که هست خیلی هم خوب بود. خرگوشها به مزرعۀ روستاییها دستبرد میزنن و گرگها بچه خرگوشها رو میخورند.
راستی چرا وقتی خرگوش علفها رو گاز میزنه من بغضام نمیگیره ولی وقتی عقاب خرگوش رو تو چنگالهاش فشار میده بغضام میگیره؟! به نظر عقلانی نمییاد. میدونم، این چرخۀ حیاته، میخوریم و خورده میشویم.
تو یه کتابی از «آلن دو باتن» خوندم که از نظر «شوپنهاور» عشق هم یه چیزیه تو همین مایهها، تو همین چرخۀ حیات. شوپنهاور ریشۀ عشق رو «ارادۀ معطوف به حیات» میدونه. یعنی ماجرا فقط همون تولید مثله و بس! حیات میخواد ادامه پیدا کنه و به قول «داروین» انتخاب طبیعی نیاز به تنوع درون گونهها داره.
بنابراین ژنهای متنوع و مکمل لازمه که توی گنجینۀ ژنتیک حیات حفظ بشن. این باعث میشه که آدمایی که حامل ژنهای مکمل هستن جذب همدیگه بشن. اهمیت این قضیه برای حیات بیش از تخمگذاری لاک پشتها یا جفتگیری بزهای کوهی نیست! بهنظر کاملا منطقی مییاد، بنابراین دکتر، تمام رمانهای عاشقانۀ دنیا، «هملت» ،«آنا کارنینا»، «دکتر ژیواگو» و «افسانه محبت» کشکاند!
تمام ماجرا تولید مثل است و بس: متولد میشیم، میخوریم، تخمریزی میکنیم و میمیریم و بعدش تولههای ما میخورند، تخم ریزی میکنند و میمیرند.. همهاش منطقیه دکتر، گرچه خیلی تلخه و خیلی مسخره، ولی به نظرم علمی و منطقی باشه… اما دونستن همۀ اینا باعث نمیشه وقتی عاشق میشم عاشق نشم!
میدونین چقدر زجر میکشم. اونایی که شوپنهاور و داروین رو میشناسن و عاشق هم نمیشن مشکلی ندارن، اونایی هم که شوپنهاور و داروین رو نمیشناسن و عاشق میشن هم فقط یه مشکل دارن و اون درد عاشق شدنه… امامن دکتر…. من بیشتر از همه رنج میکشم… من شوپنهاور و داروین رو می با این حال عاشق هم میشم…. هم باید دلتنگیهای عاشقانه رو تحمل کنم، هم بار فشار فلسفی این که همه این بازی فقط برای تولید مثله!
از یه طرف، دچار احساساتم و از یه طرف دارم به احساسات لطیف خودم پوزخند میزنم… و گیج و سردرگمم که این لطافت عاشقانه واقعیت داره یا این پوزخند عاقلانه؟!
– بذارین ببینم، نمیشه این زنجیرۀ پیچیدۀ افکارو پاره کنین و فقط تجربه کنین؟!
– متوجه منظورتون نمیشم.
– ببینین، یه حس دلتنگی یا یه احساس لطیف میاد سراغتون، اصلا لازم نیست اسمشو بذارین احساس عاشقانه، لازم نیست ببرینش تو دستگاه تجزیه و تحلیل تون و ببینین شوپنهاور یا داروین یا فروید یا افلاطون در این زمینه چی میگن! بنابراین فرض کنیم شما همون خرگوش یا اون عقاب هستین. چطوری زندگی میکردین؟!
– خوب، خرگوش و عقاب بر اساس غریزه شون زندگی میکنن، هر چی رو که دوست دارن به سمتش میرن و کاری رو هم که میل ندارن انجام نمیدن، غریزی غریزی زندگی میکنند.
– خوب، چی میشه اگه شما هم غریزی زندگی کنید و این سیستم پیچیده ارزشی و تحلیلی را تعطیل کنید؟
– اون وقت آقای دکتر، انسان بودن خودمو تعطیل کردم. من خیلی وقتا به سمت چیزی که دوست دارم نمیرم، چون خیال میکنم حقم نیست، و خیلی وقتا کارایی رو انجام میدم که دوست ندارم، چون فکر میکنم این وظیفۀ منه… خوب، آقای دکتر، اگه این سیستم ارزشی و تحلیلی رو خاموش کنم، حق و وظیفهای وجود نداره، و اصولا دیگه انتخابی هم وجود نداره، غریزه انتخاب میکنه و من مثل یه «ماشین زنده» عمل میکنم، من میشم یه حیوان، همون طور که گفتین یه چیزی مثل یه خرگوش یا یه عقاب….
– آفرین، پس دو راه بیشتر ندارین، یا مثل یک حیوان زندگی میکنین و غریزی عمل میکنید، یا مثل یک انسان زندگی میکنید و دچار درد و دغدغه هستین، میخوام بگم به نظر میرسه هر چه کسی «آدمتر» باشه بیشتر درد و دغدغه داره، بیشتر تردید و دو دلی داره، بیشتر سوال و جستجو داره.
میخوام بگم کسانی رو که میبینین که غریزی و اتوماتیک انتخاب میکنند و از شما آسودهترند، هنوز «انسان درون شون» متولد نشده، اونا هنوز «انسان بالفعل» نیستند، اونا یک «انسان بالقوهاند»، فقط قابلیت انسان بودن رو دارند، خیال میکنم شما نباید به اونا غبطه بخورید. شما باید به حال اون ها تأسف بخورید که میتونستن یه قدم از حیوان بودن جلوتر باشند ولی در حیوان بودن موندن…
– ولی، آخه، خیلی جاها که وصف انسانهای خیلی بزرگ رو میگن یا می نویسند «آرامش» رو به عنوان ویژگی مهم این آدما معرفی می کنند، من خیال میکنم در میانۀ راه گیر کردم، نه آرامش حیوانی دارم، نه آرامش انسانی!
– البته، بعضی جاها هم جور دیگه گفتند، مثلا مگه مولانا نگفته
هر که او آگاه تر، پردردتر هر که او بیدارتر، رخ زردتر
به طور قطع انسانهای بزرگ، دغدغههای متفاوتی با نیمه انسانها دارند، برای چیزهایی که نیمه انسانها نگران میشن و دلهره دارند انسانها ممکنه نگران نباشند و نیمه انسانها وقتی اون ها رو میبینند احساس کنند که انسانها چقدر آروم و بیدغدغه هستند، ولی اون ها نمیفهمند که انسانها دغدغهها و نگرانیهای دیگهای دارند، بسیار بزرگتر، که برای نیمه انسانها غیرقابل درکه…
– میخواین بگین من باید همین جوری باشم؟! پس من واسه چی اینجام؟!
– میخوام بگم اگه شما آدم باهوشی نبودین قبل از من، آدمای دیگهای با دادن یک چارچوب پنداشتی اثبات نشده در مورد جهان هستی و زندگی و وظیفۀ ما در قبال زندگی، مخ شمارو پر میکردن! شما باورتون میشد که میدونین از کجا آمدیم، به کجا میریم و برای چی اومدیم.
شما باورتون میشد که این چارچوب پنداشتی کامل ودقیق و درسته. اون وقت شما تبدیل میشدین به یه ماشین که طبق برنامهای که بهش دادن عمل میکنه! دور و برتون رو نگاه کنین، خیلی آدما تبدیل شدن به چیزی در حد ماشین لباسشویی یا جاروبرقی. جاروبرقی کارشو انجام میده و دغدغۀ ماشین لباسشویی رو نداره، و ماشین لباسشویی هم نگران انتخاب بین شستن لباسها یا شستن ظرفها نیست.
خیلی آدما اینطوری دارن زندگی میکنند. سرشونو انداختن پایین و همون کاری رو میکنن که بهشون دستور داده شده، حالا چه این دستور رو خانواده بهش داده باشه، چه فرهنگ اجتماعی، چه حکومت و چه ضرورتهای اقتصادی.
یه گروه از آدمها هم که دارن غریزی زندگی میکنن، اونا فقط دارند گرسنگیها شونو سیر میکنند و نیازهای جسمانی شونو ارضاء میکنند. خوب، شما میتونستین یکی از این نیمه انسانها باشین، میتونستین ماشین باشید و طبق دستورالعمل رفتار کنید و یا میتونستین حیوان باشید و طبق غریزه عمل کنید.
ولی شما متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از اون ها نیستین، شما یک انسانید، انسان! و اگر یه روز دیدید شما هم به جز دغدغۀ پول رستوران بچههاتون دغدغهای ندارید بفهمید که شما هم «مسخ» شدید.
شما هم یه گوسفند شدید که سرشو میندازه پایین، علف خودشو میخوره، جفتگیری میکند، میچره و میخوابه و دغدغۀ این که سر بقیۀ هم گلهای هاش چی میاد رو نداره و اصلا فکر نمیکنه که این گله از کجا اومده و به کجا میره، اون علفش رو میخوره و بقیه امور رو به چوپان و سگهای گله واگذار کرده، زندگی گوسفندی زندگی آروم و بی دغدغهای است دوست من. میخواین گوسفندی زندگی کنین؟!
– موضوع خواستن نیست دکتر، من «نمیتونم» این طوری زندگی کنم، انگار من هم مثل گوسفند یا مثل ماشین لباسشویی دارم طبق «غریزه» یا طبق «برنامه» رفتار میکنم. من هم حق انتخاب ندارم. همون طور که گوسفند نمیتونه جز این باشه، همون طور که ماشین لباسشویی «نمیتونه» کار دیگهای بکنه، من هم «نمیتونم» کار دیگهای بکنم.
ازم بر نمییاد، میدونین، شمااز فضیلتی به نام «انتخاب» حرف میزنید آقای دکتر، ولی من در اینجا «فضیلت انتخاب» رو پیدا نمیکنم. اگر ویژگیهای انسانی من، یا هوش من، یا با سواد بودن من باعث شده که من نتونم فریب ایدئولوژیها و ایدئولوژی فروشها رو بخورم معناش اینه که این برنامهها به این دستگاه نمیخورند، یعنی این «نرم افزارها» رو این سیستم سوار نمیشن.
باز هم من نیستم که انتخاب میکنم، باز هم یه سیستم هست که ویژگیها و قابلیتهایی داره و حق انتخابی جدا از آنچه کمپانی سازنده براش تعبیه کرده نداره. یعنی کمپانی سازنده بعضی سیستمها رو طوری طراحی کرده که مثل گوسفند یا سگ زود اهلی یا خونگی بشن و یه سری سیستمها رو هم طوری طراحی کرده که مثل گرگ بیابان، توان اهلی و خانگی شدن رو نداشته باشن.
میبینید آقای دکتر، من نیستم که دارم انتخاب میکنم که که گوسفند نباشم، امکان زندگی گوسفندی رو ندارم، برام شدنی نیست، اگر من بودم که این دغدغهها رو انتخاب کرده بودم، حداقل میتونستم به خودم ببالم که من زندگی والاتری رو انتخاب کردم اما در حال حاضر دلیلی برای افتخار کردن هم ندارم، این زندگی به من تحمیل شده!
– اگه این زندگی به شما تحمیل شده چرا خودکشی نمیکنین؟!
– چون فکر میکنم، چنین انتخابی هم اگه داشته باشم باز هم این انتخاب به من تحمیل شده. مثل این که یه زندانی رو اونقدر شکنجه بدن که مجبور بشه برای رهایی از درد و رنج شکنجه خودکشی کنه. در واقع، زندانبانان اون را کشتن! خودکشی یه زندانی انتخاب خودش نیست، خودکشی کسی که بیش از توان جسمی و روانیاش شکنجه میشه یه انتخاب نیست، در واقع این انتخاب رو دیگران برای او انتخاب کردند، باز هم این انتخاب به اون آدم تحمیل شده، حتی اگه خودکشی هم بکنم باز این سناریو به من تحمیل شده آقای دکتر، این طور نیست؟!
– ………………………………
– وقتم تموم شده؟
– …………………………
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی_روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=351