بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل نهم:
– دکتر، ممنون از این که قبول کردین این جلسه رو به جای مطب شما تو پاتوق من برگزار کنیم، ترجیح میدادم جلسۀ آخرمون مث یه ضیافت باشه تا یه جلسۀ درمانی، از فضای «کافۀ درخت بلوط» خوشتون مییاد؟!
– بله، بله، فضای دنج و گرمی داره…. چقدر عکسای متفاوتی به دیوار زدین…. عکس «چگوارا» در کنار عکس «ال پاچینو» و عکس «گاندی» در کنار عکس «چارلی چاپلین» چه معنایی داره؟
– معنایی نداره دکتر، جز این که به دلمون عمل کردیم….
– و اگه همه به دلشون عمل کنن چی میشه؟!
– و اگه عمل نکنن چه میشه دکتر؟! یادتون که نرفته دکتر، تو جلسۀ قبل به این نتیجه رسیدیم که «همۀ راهها به بن بست ختم می شود»؟! من خیال می کنم راه حل رو پیدا کردم، واسه همین تصمیم گرفتم درمانو ختم کنیم و باهم یک «مهمانی خداحافظی» برگزار کنیم. راستی شما کتاب «مهمانی خداحافظی» میلان کوندرا رو خوندین؟ محشره!
– بله، بله، بله.
– دکتر، چی سفارش می دین؟!
_پیشنهاد شما چیه؟
– پیشنهاد من اینه که یه شیر قهوه داغ با کیک کشمشی بخوریم و روش یه شربت بیدمشک خنک.
– اینو دلتون میگه؟!
– بله، دکتر، باز فکرکنم زیاد خوشتون نیومده از این که به دلم میخوام عمل کنم.
– موضوع این نیست که خوشم نیومده، موضوع اینه که این گزاره بیش از حد مبهم و دلبخواهی و غیر دقیقه!
اصولا به چه خواستههایی میشه گفت «خواسته دل» یا «ندای قلب»؟! اگه شما از در یه کبابی رد شین دلتون کباب میخواد و اگه از در یه شیرینی فروشی رد شین هوس شیرینی میکنین…. این ندای دل نیست این تأثیر حس بویایی روی مرکز اشتهای شماست! به نظرم مییاد که برای زندگی باید معیار عینیتری داشته باشیم، تصمیمگیری بر اساس خواست دل مثل خونه ساختن روی آب میمونه، ما نیاز به پایههای باثباتی برای زندگی داریم…
– پایههای با ثبات دکتر؟!
– بله، بله، پایههای با ثبات
– ولی این زمین زیرپای ما که به نظرمون سفت و محکمه خودش روی یه چیز گرد متحرک واستاده که داره وسط یه اقیانوس از خلاء دور خودش و دور خورشید می چرخه، علاوه بر این که این زمین سفت از میلیون ها اتم و مولکول درست شده که با سرعت عجیبی همین حالا دارند می جنبد و تکون میخورند.
با این وجود ما سر جامون تو «کافۀ درخت بلوط» محکم نشستیم و هیچ جا نمیافتیم، دکتر، قدیما فکر می کردن زمین مثل یه بشقاب بزرگ روی شاخ یه گاو خیلی بزرگ قرار گرفته که اون گاو خودش روی پشت یه لاک پشت غول پیکر واستاده و اول لاک پشت وسط یه اقیانوس داره شنا میکنه! قاعدتاً وجوداین زندگی یه چیز کاملا محاله! هر لحظه ممکنه لاک پشت بره به عمق آب! و هر ثانیه ممکنه گاوه سرشو تکون بده و اون بشقاب بیفته، ولی با همۀ این احتمالات، ماهنوز داریم زندگی میکنیم.
گرچه امروزیها دیگه اون گاو و اون لاک پشت رو قبول ندارن ولی وضعیت ما از نظر محال بودن چیزی که وجود داره فرقی با اون مدل نداره، ما کاملا «آویزونیم» به معنای واقعی کلمه «آویزون» و در حال دوران و نوسان، ولی یه چیزی ما رو نگه داشته، حالا می تونیم اسم اونو بذاریم «جاذبه» اونطور که فیزیکدانها میگن یا اسمشو بذاریم «عشق» اونطور که عرفا! میگن! دکتر از این موسیقی خوشتون مییاد؟
– بله، بله، خیلی قشنگه، شما انتخابش کردین؟!
– بله، فکر کردم باید ازش خوشتون بیاد.
– ممنون، ممنون، باهمۀ این حرفا من بازم نگرانم که اگه در جامعه همه به دلشون عمل کنن چه اتفاقی می افته، آیا یه «آنارشی» ایجاد نمیشه، ذات بشر خودخواه و خودمحوره، اگه یه قانون مشترک وجود نداشته باشه، قانون جنگل حکمفرما میشه… خشونت، تجاوز،…
– و آیا رسیدن به یه قانون مشترک ممکنه دکتر؟! آیا این قانون مشترک به اندازۀ همون سیب سرخ توی دستمون وقتی از خواب میپریم محال و غیر ممکن نیست؟! آیا بهرغم تمام قانونها، دستورالعملها، فلسفهها و مذاهب وضع جامعۀ بشری خشونت آمیزتر و آشفتهتر از وضع زندگی حیوانات جنگل نیست؟!
– ببینین، ما آدما جزو جانورانی هستیم که علاقه به زندگی دسته جمعی دارن، یعنی اگه قرار باشه به خواست دل شون عمل کنن یا به زبان دیگه غریزی عمل کنن هم چارهای ندارند جز زندگی اجتماعی و گروهی. اساس زندگی اجتماعی وگروهی بر وجود قانون مشترک استواره. مثلا یه چهار راه رو فرض کنین، قوانین راهنمایی و رانندگی و وجود چراغ راهنما باعث میشه اتومبیلها با هم تصادف نکنن چون اطاعت از چراغ قرمز باعث میشه وقتی نوبت عبور شماست من توقف کنم، اما فرض کنیم قوانین رو بذاریم کنار و قرار باشه هر کس به دلش عمل کنه، اونوقت واقعا چه تضمینی وجودداره که من و شما که مسیرها مون در وسط چهار راه با هم تقاطع می کنن همزمان تصمیم نگیریم به حرکت و با هم برخورد نکنیم؟!
– اما دکتر، این قانون مورد توافق در سطح وسیع وجود نداره، اگه وجود داشت که تمام طول تاریخ بشریت و تمام عرض جغرافیای زندگی درگیر جنگ و زدو خورد و کشتار نبود.
– درسته که هنوز بشر به این قانون مورد توافق همگانی نرسیده اما این به این معنا نیست که ما چیزی به نام «قانون دل» رو جایگزین آنچه هنوز مستقر نشده بکنیم، خالی گذاشتن جای اون قانون باعث میشه جستجو برای کشف اون قانون ادامه پیدا کنه، اما اگه یه چیز جعلی رو جای اون قانون بذاریم اونوقت متوجه گم شدن یه چیز مهم نمیشیم و جستجو مونو قطع میکنیم و در نتیجه همیشه در همین وضعیت آویزون باقی میمونیم.
– از کجا میدونین اون قانون گمشده همون قانون دل نیست؟! شاید یه شعور بالاتر دلها رو تنظیم و مدیریت میکنه و کافیه هر کس به دلش عمل کنه تا هر کس و هر چیز سر جای خودش قرار بگیره؟!
– ببینین این تئوری شما رو قبلا یه نفر دیگه مطرح کرده اما به یه شکل دیگه، اگه اسم «آدام اسمیت» پدر اقتصاد لیبرالیسم رو شنیده باشین میدونین که این آدم اعتقاد داشت هر کسی باید از نظر اقتصادی به منافع خودش فکر کنه و نگران دیگران نباشه، اگه هر کس به دنبال منفعت خودش باشه، «یه دست نامرئی» منافع جمع رو تأمین می کنه، تئوری آدام اسمیت جواب نداد، یعنی وقتی آدما خودخواهانه به منافع خودشون عمل کردند اون دست نامرئی وارد عمل نشد! بله آقا، وارد عمل نشد، به همین سادگی! و تبعیض ونابرابری و در نتیجه فساد و ناامنی و فقر و فشارهای عصبی و روانی روز به روز بیشتر شدند. به امید اون دست نامرئی بودن به نظر من یه امید واهی یه….
– خدایا: داشتم امیدوار میشدم که یه راهی پیدا کردم تا حال بهتری داشته باشم. وحالا شما دارین اون راه رو هم به بن بست میروسونین! دکتر شما می خواین حال منو خوب کنین یا حالمو بدتر کنین؟!
– نمیخوام حالتونو بدتر کنم ولی می دونم شما آدم باهوشی هستین و اگه من هم شما رو از خواب بیدار نکنم خودتون چند روز دیگه از خواب بیدار میشینو می بینین اون سیب سرخ هم تودستتون نیست، به نظر من اگه یه حال بد باثبات داشته باشین بهتر از اینه که چند روز بی خود خوش باشین وبعد دوباره به هم بریزین. این نوسانات بیشتر اذیتتون میکنه، خیال میکنم این بالا و پایین شدن بیشتر به سیستم جسمی و روانی تون فشار بیاره.
– دکتر، یعنی شما نمیتونین کاری کنین که من حال بهتری داشته باشم؟!
– راستشو بخواین نه، می دونین چرا؟! چون دارم به این نتیجه میرسم که برای خوشحال بودن نیاز به اندکی «حماقت» داریم و اگه کسی فاقد اون مقدار اندک حماقت باشه نمیتونه خوشحالی با دوام و با ثباتی داشته باشه.!
– پس اگه اینجوریه، پس…. پس با عرض معذرت، شما چکارهاین؟! یعنی می خوام بگم پس حرفۀ شما به چه درد میخوره؟!
– منم چند روزیه که دارم به همین فکر میکنم، تو ذهنم داشتم مرور میکردم و میدیدم نه تنها نوابغی مثل خیام، نیچه، داستایوسکی وشوپنهاور آدمای خوشحالی نبودن، که حتی خیلی از بزرگان رشته تخصصی ما مثل خود فروید یا یونگ هم اونطور که زندگینامه ونوشتههاشون نشون میده آدمای سرحالی نبودن. وضعیت پیچیدهای است، مردم وقتی حال خوشی ندارن پیش روانکاو مییان تا حال خوشی پیدا کنن در حالی که بزرگان این رشته هم خودشون چندان حال خوشی نداشتن!
میدونین، حتی تعریف یه آدم خوشحال و رو به راه از نظر روانی اونقدر مورد توافق نیست که بتونیم حتی با اطمینان بدونیم یه فرد رو باید در چه جهتی پیش ببریم….. می دونین وضعیت کار ما مث چی میمونه؟! مث رانندهای که مسافر سوار ماشینش میشه و به اون راننده میگه منو ببر یه جای خوب در حالیکه نه مسافر میدونه جای خوب یعنی چهجور جایی و نه راننده میتونه مطمئن باشه که مفهوم جای خوب رو میدونه وجایی که اون خیال میکنه خوبه برای مسافرش هم همانقدر خوب و دلچسبه.
دقیقا مث اون شعری که میگه: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟!
من میدونم و میبینم که بیشتر همکاران حرفهای من حال و روز بهتری از مراجعینشون ندارن! اونها تو حل مشکلات و فشارهای زندگی خودشون همونقدر سرگردون و درماندهاند که مراجعینشون! انگار ماجرای درمان مث یه بازی میمونه که مراجع و مشاور با هم قرار کردن که یکی قراره با حال بد بیاد تو بعد با حال خوب بره بیرون، مث یه نقش، مث یه نمایشنامه! در واقع اگه مشاور ومراجع هردو هنرپیشه های خوبی باشند و تمایل و توانایی بالایی برای ایفای این نقش داشته باشن، روان درمانی به نتیجه میرسه!
متاسفانه به نظر میرسه من و شما هیچکدوم هنرپیشههای قابلی نیستیم، یعنی هیچ کدوممون نمیتونیم نقشی رو که به عهده گرفتیم باور کنیم.
– دکتر…. مرسی که اینقدر صداقت دارین!
– چارهای جز صداقت دارم؟!
– اقای دکتر، میتونستین صداقت نداشته باشین و به نتیجه نرسیدن درمان رو بندازین گردن من و بگین: «تو در مقابل بهبودی مقاومت میکنی و مانع پیشرفت درمانی میشی!»
– چه فایدهای می بردم از این کار؟!
– حداقل این که میتونستین شغلتون رو دوست داشته باشین، میتونستین با قدرت سرجاتون بشینین و بگین « من دارم یه کار مهم و مفید انجام میدم!»، اما حالا، با این اعتراف، چطوری میخواین کار کنین؟!
– هیچوقت هنرپیشه خوبی نبودم! هیچ وقت نتونستم نقش بازی کنم! هیچ وقت نتونست دروغ بگم، نه به خودم، نه به دیگران.چه میدونم، شاید به کار ادامه دادم در حالی که خودم تو دلم به کارم میخندم، شایدم مث شما یه کتابفروشی باز کردم، یا مث دوستتون یه کافه! خوب، اون وقت تنها تفاوت من با دوست کافه چی شما میتونه این باشه که اسم کافه مو بذارم «کافه فروید»
– بیینم دکتر، این «مهمانی خداحافظی» من با شما بود، یا «مهمانی خداحافظی» شما با حرفهتون؟!
– چه فرق میکنه؟! وقتی شما به بنبست رسیدین، یعنی من هم به بنبست رسیدم:
«بنی آدم اعضای یک دیگرند»
– میدونین دکتر؟! ولی این حرفای آخری شما انگار یه جورایی حال منو بهتر کرد! یادتونه گفتم آدم خیلی احساس تنهایی میکنه وقتی هیچکی حرفشو نفهمه؟! خوب، حالا دیگه من احساس تنهایی نمیکنم، حداقل این که میدونم ته این کوچۀ بنبست تنها نیستم! این خودش اون قدر ارزش داره که بابتش جشن بگیرم دکتر!
– جدا؟! خوشحالم! حالا چه جوری جشن می گیرین؟!
– دوتا دلستر یخ با لیموی تازه و نمک سفارش میدم و میگم «دوستم براتون» «دسپرادو» بذاره، چطوره؟!
– پیشنهاد بهتری ندارم ،بزن بریم!
پایان!
محمدرضا سرگلزایی – اسفند ماه 1387
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=348