بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل هشتم:
– من به حرفای جلسۀ قبلتون خیلی فکر کردم دکتر.
– خوب، بله، ممنونم….
– می دونین، احساس میکنم گرچه می شه گفت تئوری یک تا هشت تون کمککننده است، اما انگار یه جاییش میلنگه، جور در نمییاد….
– خوب، جالبه، کجاش میلنگه؟!
– ببینین، بذارین از اینجا شروع کنم. هفتۀ پیش داشتم کتاب «عهد جدید» رو می خوندم که به این جمله از عیسی مسیح رسیدم:
«یا داغ باش، یا سرد، که اگر ولرم باشی تو را قی خواهم کرد!»
– یا داغ باش، یا سرد ؟!
– بله، دقیقا بر عکس تئوری شماست دکتر، عیسی مسیح میگه میونۀ وسط نباش، تکلیفتو روشن کن، یا اینوری باش یا اونوری! میدونین میونۀ وسط بودن یعنی چی؟! یعنی «کجدار و مریز» نگه داشتن انتخابها، یعنی «هم از توبره خوردن، هم از آخور»، «یعنی هم خدا روخواستن و هم خرما رو». من احساس میکنم این جور زندگی، زندگی عمیق نیست، یه جور مطلحتطلبی صرفه، یعنی هدف از زندگی فقط اینه که حال خوبی داشته باشم؟! بزنم کاسه کوزۀ عشق وحماسه و آرمان و نبرد و غیرت و تعصب و رشادت و بغض و فریاد و…. صد هزار تا تجربۀ عمیق و دردناک بشری رو بشکنم و دنیارو یک- دو- سه- چهار- پنج- شیش- هفت- هشت بکنم تا در نهایت بگم حالم خوبه، ممنون؟! همین؟! زندگی یعنی همین؟!
– ………………….
– بدجور دارین نگاهم میکنین آقای دکتر!
– نه، نه، دارم به حرفاتون فکر می کنم، ادامه بدین.
– بله آقای دکتر، نمیدونم، بچه بودیم که به ما یاد دادن «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» معنای این حرف اینه که هر روز و هر جا که هستیم انتخابهامون به اندازۀ انتخاب بین اردوگاه حسین و اردوگاه یزید اهمیت داره، به ما یاد دادن که با هر انتخاب ممکنه «حرّ ریاحی» بشیم یا ممکنه «شمر ذی الجوشن» بشیم. حالا میتونیم انتخابها مونو یک تا هشت کنیم و به این نتیجه برسیم که حرّ نمرۀ هفت میگیره و به شمر نمرۀ چهار و تفاوت این دو نفر 40% بیشتر نیست! جالبه! آقای دکتر، بیاین به جای این که به این فکر کنین که چه جوری نظریهپردازی کنیم تا حال من خوب بشه بیاین فکر کنین که اگه نظریۀ شما در سطح کلان پذیرفته بشه و مردم هم این طوری فکر کنن که شما میگین چه جور جهانی خواهیم داشت؟!
جهانی که تفاوت بین خوبی و بدی میشه 5/37 درصد؟! و وقتی خط مرزی بین خوبی و بدی وجود نداشته باشد و آدما احساس درد، رنج، دغدغه، شک، عذاب وجدان، احساس گناه، احساس ترحمّ، احساس مسئولیت و… نداشته باشن زندگی چه شکلی خواهد بود؟!
– اوووم م م م! فکر نمیکنین بیشتر خشونتهای جهان که احتمالا هر انسانی اون ها روتو اردوگاه سیاه تاریخ بشری قرار میده حاصل همین آرمانگراییها بوده؟! حتما شما کتاب «برادر کشی» نیکوس کازانتزاکیس رو خوندین، نخوندین؟!
– چرا آقای دکتر، خوندمش!
– بله، بله، خیلی خوب، هر کدوم از دو طرف یک نیرد خیال میکنن طرف حق هستند و دشمنشون باطل مطلق و شیطانی و پلید! در حالی که وقتی جریان زندگی اونایی که در دو طرف صحنۀ نبرد مقابل هم صف بستن رومرور میکنیم میبینیم ماجرا همون تفاوت بیست درصدی بیشتر نیست! دو طرف این نبرد اونقدر به هم شبیهن که شما خیال میکنین دو تا برادر روبروی هم وایستادن و همدیگه رو نشونه گرفتن، اصلا نمیتونین به عنوان یه شخص ثالث بیطرف، تعیین کنین که کدوم طرف این کارزار متعلق به اهوراست و کدوم طرف متعلق به اهریمن!
یا در رابطه با عشق، یه نویسندۀ انگلیسی گفته بود:
«عشق توهمی است که انگار یک زن با بقیۀ زنها متفاوت است»
واقعا لیلی، با همه زن ها فرق داشت که مجنون همۀ زندگیشو صرف اون کنه؟!
-نمی دونم فیلم «سکس و فلسفۀ» محسن مخملباف رو دیدین؟!
– نه، ندیدم….
– فیلم پرمعنایی است. راجع به عشق بحث میکنه، قهرمان فیلم به این نتیجه میرسه که عشق، محصول شرایط عاشقانه است. یعنی در یه لحظۀ ویژه، شرایطی ایجاد میشه که یه نفر برای یه نفر دیگه خیلی مهم میشه، در حالی که یک هفته بعد که اون شرایط رفع میشه دیگه اون آدم، ویژه و منحصر به فرد نیست، یا این که حداقل برای این آدم، اون آدم، ویژه و منحصر به فرد نیست.
مثل «رنگین کمان» که شما میبینیدش ولی میدونین که یک ساعت بعد دیگه اونجا نیست، رنگین کمان یه اتفاقه! مثل سراب، شما اونجا میبینیدش ولی وقتی برید اونجا میبینید که نیست! شاید، شاید بشه گفت که عشق یک حادثه است، یه اتفاقه، و از نظر یه ناظر خارجی خیلی تعجب آوره که چرا مجنون، عاشق لیلی شده در حالی که ده تا دختر خوشگلتر و خوش تیپتر و نجیبتر از لیلی تو قبیلۀ مجنون وجود دارن.
اما اگه قرار باشه مجنون، به جای عاشق لیلی بودن، دخترا رو بین یک تا هشت نمره بده و به این نتیجه برسه که لیلی بیشتر از پنج نمره نمیگیره در حالی که فرنگیس شیش میگیره و فرحناز هفت، خوب البته، حال مجنون خوب میشه و مجنون تبدیل میشه به همون «قیس بنی عامری» که بود اما اگه این ماجرا رو در سطح کلان اجرا کنین دیگه اثری از دیوان حافظ و خمسۀ نظامی و غزلیات شمس باقی نمیمونه! اگه عشق وحماسه رو از سرنوشت بشر پاک کنیم چه جور تمدن و فرهنگی باقی میمونه؟!
– بله، بله، فکر میکنم وارد یه پارادوکس شدیم!
– پارادوکس؟!
– بله، بله، چه اینوری بریم وچه اونوری به بنبست میخوریم! بدون عشق و حماسه، زندگی بشر فاقد زیبایی است و از اون طرف بسیاری از تاریکیهای تاریخ بشریت محصول همین تفکر آرمانگرا بوده که برای وجود عشق و حماسه ضروری است! یعنی هم زیباییهای زندگی بشری مدیون آرمانگرایی است و هم زشتیهای تاریخ بشر ناشی از آرمانگرایی است!
به قول حافظ. دردم از یار است و درمان نیز هم!
– و در چنین شرایطی، باید چه کنیم؟!
– خوب، خوب، در چنین شرایطی من ترجیح میدم دوتا نسکافۀ تلخ درست کنم، چپقمو چاق کنم و دو نفری بشینیم «دریاچۀ قو» چایکوفسکی رو گوش کنیم یا شاید هم «کاروانسرای» کیتارو رو؟!
– موافقم، بازم به قول حافظ:
سخن از مطرب و می گو، و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را!
– بذار ببینیم اینجاچه موسیقیهایی رو دارم، آهان، از این باید خوشتون بیاد، موسیقی ملایم و لطیفی است، «کافه فرانسه» رفتین؟
– نه دکتر، نرفتم.
– آهان، اینو از اونجا گرفتم، هفتۀ پیش یک ساعتی اونجا نشسته بودم، این موسیقی رو گذاشته بود، خیلی ازش خوشم اومد، خوشبختانه آماده داشتنش، گرفتمش.
– وقت میکنین کافه هم برین دکتر؟!
– زیاد، خیلی زیاد، حداقل هفته ای 3-2 روز، گاهی تنها، گاهی با یکی دو نفر.
– چقدر موسیقیاش قشنگه، احساس خوبی بهم میده.
– Ok، خیلی خوب، حالا مدتی با این احساس خوب حرف بزنین، هر چی به ذهنتون میاد بگین.
– بله، بله، چشم، ضمنا مرسی از نسکافه
– خواهش میکنم، خواهش میکنم.
– بله، احساس خوب، مثل احساس دوستی و صمیمت، مثل احساس تعلق و پیوستگی، احساس این که غریب نیستیم، رها شده و گم شده نیستیم، احساس در وطن بودن، احساس بودن در یه جای آشنا و صمیمی.
– احساس در وطن بودن؟
– بله دکتر، انگار در بقیۀ مواقع، یعنی وقتی که احساس خوبی ندارم، تو یه حالت نوستالژی هستم،
همون که مولانا میگه:
از نیستان چون مرا ببریدهاند از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
یا اونجا که میگوید:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.
انگار غریبهای هستم، مثل کسی که از یه سیارۀ دیگه افتاده اینجا و با این که شکل وشمایلش دقیقا شبیه مردم این سیاره است اما از جنس اونا نیست، اینجا غریب و بیکسه، خونواده و پیشینهای نداره، فامیلاش یه جای دیگه و دور از دسترس هستن و اینجا مث یه مسافر چند روزی داره میچرخه.
– و این موسیقی، این موسیقی باعث شد احساس کنین در وطن هستین؟
– بله، بله، انگار که این موسیقی منو یاد یه چیزی میندازه مربوط به سیّارۀ خودم، راستی شما کتاب «شازده کوچولوی» سنت اگزوپری روی خوندین؟
– اوه بله، مگه میشه نخونده باشم؟ چطور مگه؟!
– هیچی همینجوری، صحبت سیاره شد، یاد شازده کوچولو افتادم که از جای دیگهای به زمین اومده بود، بله، عرض میکردم. انگار که این موسیقی منو یاد یه جای آشنا انداخت.
– و اون جای آشنا چه جور جائیه؟
– بله،اونجا، سیاره من، جایی است که مردم همه به هم وابستگی دارند، انگار هویت شون بزرگ شده، مثل اعضای یه خانوادۀ صمیمی میمونن، آقای دکتر، من یه خانوادهای رو میشناسم که 4-3 تا برادرند و با این که هر کدوم ازدواج کردن و بهظاهر خونه زندگی مستقلی به دارند در واقع از نظر مالی و اقتصادی جوری هستن که مثلا ماشین یکی از اون ها مال همه شونه و اصلا بین منفعت من و منفعت تو تفاوتی وجود نداره. تو سیارۀ من، انگار همهی مردم اینطوری هستن، کسی چیزی رو از دیگری دریغ نمیکنه، کسی چیزی رو پس انداز یا احتکار نمیکنه….
– بازم آرمانگرایی….. این بار ازنوع سوسیالیستیاش!
– میدونم نمیشه دکتر، میدونم عملی نیست، میدونم یه مدینۀ فاضله است. ولی خیال میکنم انسان بودن یعنی آرزومند این مدینۀ فاضله بودن و در جهت رسیدن به اون حرکت کردن
– یعنی حرکت کردن به سمت جایی که وجود نداره و امکان موجودیت هم نداره؟!
– بله، دقیقا، حرکت کردن به سمت «ناکجا آباد» مشتاق بودن و منتظر بودن، و فرض کردن این که تلاش ما بینتیجه نیست……
– هر چند محاسبات نشون بده که این تلاش بینتیجه است؟!
– بله، دکتر دقیقا یعنی همین! یعنی باورداشتن به غیرقابل باور، باور داشتن به این که 2×2 مساوی میشه با پنج!
– و این حال شما رو بهتر میکنه؟! این که باور کنید که 2 ضرب در 2 به جای چهار میشه پنج تا؟!
– بله، دکتر، بله، دقیقا…. و این موسیقی انگار این طوری حال منو بهتر میکنه، این طوری که به من میگوید چیزی که قاعدتاً نباید وجود داشته باشد وجود داره! حتما این شعر مولانا رو شنیدین:
خشک سیمی، خشک چوبی، خشک پوست از کجا می آید این آوای دوست؟!
به نظر من، مولانا دارد به همین «محال محقق شده» اشاره میکند، قاعدتاً این سیم و پوست وچوب خشک نباید بتونن چنین حس لطیفی رو ایجاد کنن، میدونین دکتر، مث این میمونه که شما شب خواب ببینین تو یه باغ پر از میوه هستین و از یه درخت یه سیب سرخ یا یه انار رسیده میچینین، بعد یکهو از خواب میپرید و میبینید به جای این که تو اون باغ باشین تو یه کویر هستین، اما تا میخواین ناامید بشین یه دفعه میبینن که اون سیب سرخ یا اون انار رسیده تو دستتونه! چه احساسی بهتون دست میده! باور نکردنیه اما انگار من تو اون باغ بودم!
– پس فکر کنم اجازه دارم نتیجهگیری کنم که به جای گفتگو در بارۀ چیستی زندگی، بهتره شما بگردین و ببینین چه چیزایی میتونن این «آوای دوست» رو به گوش شما برسونن، این طور نیست؟
– بله، فکر می کنم حق با شماست، من باید یه رژیم غذایی خاص رو رعایت کنم، تو سفرۀ زندگی من باید چیزا یا کسانی باشن که «بوی وطن» میدن، وقتی اون انار رسیده تو دستمه باکی ندارم از این که وسط کویر باشم، میدونم که یه جایی، یه باغ پرمیوه منتظرمه و گرچه تا چشم کار میکنه غیر از شن و خاک چیزی دیده نمیشه اما اون باغ یه جایی همین نزدیکیهاست، طوری که دست من رسیده به اناری که رو شاخۀ یکی از درختاش بوده…. مهم نیست که وسط یه کویر بیانتها باشم اگه بدونم هر وقت دستمو دراز کنم میتونم دستمو تو آب خنک نهری که وسط اون باغ جاری است فرو کنم و «دوتا مشت آب خنک بپاشم به صورتمو و دو تا مشت آب خنک دلچسب رو بریزم تو گلوم….
– قشنگه، و رومانتیک! میدونین که خیلی وقته که وقتمون تموم شده؟! تازگیها دارم خیلی توی برنامۀ زمانبندی شده انعطاف به خرج می دمها!
– موسیقی قشنگی بود، مرسی!
– و شما هم قصۀ قشنگی گفتین، مرسی! کاش بشه یه بار تو زندگی اون سیب سرخ رو تو دستمون پیدا کنیم، جایی که اثری از درخت سیب نیست!
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=349