بالاتر از تاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل هفتم:
– هفتۀ قبل یکی دوروز تعطیلی داشتیم، تصمیم گرفتم چندتا کتاب جدید بخونم، یادکتاب «1984» افتادم که شما راجع بهش صحبت کردین، میخواستم از خودتون بخرمش، دنبال کتابفروشیتون گشتم. پیداش نکردم، گفته بودین بالاتر از تئاتر شهره، ندیدمش…..
– کاش گفته بودین خودم براتون میآوردمش، یا زنگ زده بودین آدرس دقیق میدادم خدمتتون، کتابفروشی تو خیابون اصلی نیست، توکوچه ست، عبوری نمیتونین پیدایش کنین، بالاخره گیر آوردین کتابو ؟!
– آره،البته تو یه کتابفروشی که کتابای کهنه و دست دوم میفروخت، ببینیم این کتاب «قدغنه»؟!
– والا چی عرض کنم جناب دکتر؟! اینجا مرز بین آزاد و قدغن مرز روشنی نیست. خیلی کتابها رو کسی رسماً قدغن نکرده اما شما به راحتی نمیتونین تهیهاش کنین، از طرف دیگه مواد مخدر رسما قدغنه اما شما هر جایی و خیلی راحت میتونین تهیهاش کنین! بگذریم، خوندینش؟! خوشتون اومد؟!
– هنوز تمومش نکردم، فکر کنم 60-50 صفحهاشو خونده باشم. اولش دنبال «کافۀ درخت بلوط» میگشتم توش ولی بعد از موضوعش خوشم اومد. میخوام راجع به اون قسمتش صحبت کنم که «حزب» ادبیات جدیدی تعریف میکنه برای جامعه و کلماتی رو حذف میکنه و کلماتی رو ابداع میکنه.
– بله، بله، یادمه کجاشو میگین، واسه منم وقتی میخوندمش جالب بود.
– بله، من یاد نظریات زبانشناسان و روانشناسان زبان افتادم، چیزی که میخوام بگم اینه که چارچوب زبانی که از کودکی به ما آموخته می شه چارچوب فکر کردن ما رو میسازه، و اگه زبان رو تغییر بدیم افکارو احساسات آدما تغییر میکنن.
فرض کنید توی یه زبانی کلمه ای معادل «عشق» وجود نداشته باشه و تنها کلمهای که برای بیان احساس خوشایند ما نسبت به کسی یا چیزی وجود داره «خوشم میاد» باشه، یعنی شما مجبور باشید هر چقدر هم که کسی رو دوست داشته باشید برای بیان احساساتتون فقط بگید از این آدم خوشم میاد، همین و بس. فرض کنید در این زبان کلماتی مثل «خیلی»، «زیاد» و امثالهم هم وجود نداشته باشه، اون وقت، اگه شما در چنین فرهنگ زبانی متولد شده باشید و فقط با این زبان تکلم کرده باشید آیا اساسا «عشق» رو تجربه میکنید؟!
– نمی دونم، شاید بله، شاید هم نه!
– بله، منظورم همین قسمتشه، شاید نه!
– متوجه منظورتون نمیشم.
– منظورم اینه که شما از طریق یه عینک دارین دنیا رو نگاه میکنین. که همون زبان شماست. اگه عینک رو عوض کنید شاید دنیا، زندگی و حتی خودتون رو جور دیگهای ببینین، به قول مولانا:
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
– یعنی میگین زبان دیگهای یاد بگیرم؟!
نه دقیقا، ممکنه حتی شما زبان جدیدی یاد نگیرین و به همین زبون فارسی تکلم کنید اما سبک حرف زدنتونو عوض کنید، من متوجه شدم که شما خیلی «دراماتیک» حرف میزنید، زبان تون تمثیلی، استعارهای و شعرگونه است. شاید همین سبک تکلم و البته سبک تفکره که باعث میشه این قدر حساس و عاطفی باشین.
– میشه یه جوری بگین که من دقیقا بفهمم باید چه کار کنم که حالم بهتر بشه؟
– بله، دقیقا میخوام همین کارو کنم ولی با مشارکت خودتون. مثلا شما دغدغۀ زیادی توی انتخابای کوچیک و بزرگ زندگی تون دارین، چون شما انتخابهاتونو یا برحسب «وظیفهای» که دارین و یا بر حسب «نتیجهای» که ایجاد میکنند به «درست» و «غلط» تقسیم میکنید. بیاین با هم قرار بذاریم که از کلمات درست و غلط استفاده نکنیم و به جای اون در یک طیف بین یک تا هشت از اعداد استفاده کنیم.
اگه به انتخابی که میکنید کاملا مطمئن هستید عدد هشت رو بهش بدین و اگه اصلا اطمینان ندارین عدد یک رو بهش بدین و بر اساس شدت اطمینانی که به یه انتخاب دارین جای بین یک تا هشت رو برای اون انتخاب کنید.
– خوب؟!
– خوب، مثلا توی کتابفروشیتون هستید و یه نفر میاد و از شما میخواد یه کتاب پیشنهاد کنید که برای دوستش که علاقه به کتاب داره هدیه ببره. شما تحصیلات اون آدم و ویژگیهاشو میپرسید و میفهمید یه آدم 22 ساله، دانشجوی مدیریت بازرگانی، اهل تلاش و مطالعه و منظمه حالا به جای این که دغدغه داشته باشید که آیا «نان و شراب» سیلونه رو بهش معرفی کنید یا کتاب «تا میلونر شدن چهار هفته راه است»، به هر کدوم از این دو کتاب یه عدد بدین از یک تا هشت.
– اوهوم…. خوب….. بله….. به «نان و شراب» چهار یا پنج میدم و به اون یکی «میلیونر شو» دو، شایدم…. شایدم سه!
– بله! ببینید! در سبک تفکر قبلی چون به جای نگاه طیفی، از نگاه این یا آن استفاده میکردین این دو کتاب انگار متعلق به دو دنیای متفاوت بودن، انگار قرار بود بین «امام حسین» و «یزید» یکی رو انتخاب کنین و شما چنان دراماتیک در مورد پیشنهاد کتاب به مشتری تون حرف میزدین که انگار قراره شما با این پیشنهادتون وارد یکی از دو اردوگاه بشین!
حالا که دارید عدد میدین می بینم که به یکی 4 تا 5 نمره میدین و به اون یکی 2 تا 3. بنابراین در یک مقیاس 8 رقمی تفاوت این دو کتاب بین یک تا سه نمره است یعنی بین 25 تا 5/37 درصد. در حالی که در شیوۀ تفکر قبلی انگار شما با دو تا فضای صد در صد متفاوت سروکار داشتید مثل «بودن» یا «نبودن» شکسپیر!
– ……………………….
– موافق نیستین؟!
– نمی دونم، دارم فکر میکنم.
– بله، بله، خیلی خوبه، فکر کنید، همونطور که شما دارین فکر میکنین من به صحبتام ادامه میدم. یه مثال دیگه میزنم، همون ماجرایی که دوستتون تو بیمارستان دیده بود، پدری که پول کافی برای بستری فرزند بیمارش نداشت و شما کلی بخاطر شنیدن این ماجرا ذهنتون درگیر شده بود…..
– بله ، بله،….
– بله، به جای این که فکر کنید که چنین ماجرایی خوب بوده یا بد، برای ماجرا عددی بدین بین یک تا هشت. عدد یک صحنهایه که اصلا ازش خوشتون نمییاد و عدد هشت صحنهای که کاملا ازش خوشتون مییاد… این طوری نمره بدین.
– خوب، بله، طبیعیه که به چنین صحنهای یک بدم، اصلا از دیدن چنین صحنههایی خوشم نمییاد……
– خوب حالا من به شما انواع سناریوهای جایگزین این صحنه رو میگم ان وقت شما دوباره به این صحنه نمره بدین.
– بله، بفرمایید.
– خوب،حتما شما سناریوی قشنگی رو توی ذهنتون دارید که مثلا توی «سوئد» یا «نروژ» اتفاق میافتد، یا توی «استرالیا»، مردم همه بیمه هستن و بیمارستان دولتی بابت پذیرش مریض هیچ پولی نمیگیره وقتی این دوتا سناریو رو با هم مقایسه میکنید طبعا یکی از اون ها یه دنیای سفید و پرنور رو به ذهنتون میاره و اون یک یه دنیای سیاه و تاریک رو و شما با دیدن دنیای سیاه و تاریک به خدا، به حکومت، به سیستم درمانی و به پذیرش بیمارستان معترض میشین، خیلی زیاد، طوری که میخواین فریاد بزنید و گریه کنین.
– اوهوم…. بله…..
– اما حالامن به شما چندتا سناریوی دیگه میدم. یکی از اون سناریوها اینه، این بچه یه بیماری لاعلاج داره، حتی اگه تو استرالیا باشه و رایگان پذیرش بشه میمیره!
سناریوی دیگه، این بچه نیاز به بستری نداره، پزشک کم تجربه بیماری سادۀ اون رو با یه بیماری صعب العلاج اشتباه گرفته بوده و توصیه به بستری کرده بوده، این آقا پول نداره که بچهشو بستری کنه، بنابراین برمیگرده خونه، چندتا قرص و داروی مسکن یا دم جوشاندهی گیاهی به بچهاش میده و احتمالا خودش و همسرش واسه بچۀ مریضشون که خیال میکنن بیماری سختی داره کلی دعا میکنن، خوب همون طور که گفتم اون بچه بیماری سادهای داره، یه تب ویروسی که بعد 4-3 روز قطع میشه و بچه سر حال میشه و ازین رو به اون رو میشه، پدر و مادر کلی خوشحال میشن، بدون این که خرج و دردسر بیمارستان رو تحمل کنن بچهشون خوب میشه و اونا هم کلی ایمان پیدا میکنن به این که خدا خیلی دوستشون داره و از این به بعد خیلی خوش بین و شاکر به زندگی نگاه….. خوب، حالا که به جای دو تا سناریو، چهارتا سناریو داریم شما به هر کدوم از این چهار سناریو از یک تا هشت نمره بدین.
– بله، چشم، فکر میکنم اون حالتی که بچه با وجود پذیرش رایگان در بیمارستان میمیره رو 2 میدم، چون حالت بدتری هم میتونه وجود داشته باشه و اون این که بچه به خاطر بستری نشدن و پول نداشتن خونوادهاش بمیره! بله، به اون حالتی که خونواده بیمه هستن و بچه رایگان بستری میشه و خوب میشه هشت میدم، شایدم هفت. و اون حالتی که بچه بستری نمیشه ولی بیماری سادهای داره و زود خوب میشه هم همون هفت یا هشت….
– خوب، خوب، عالی، ببنید، دوتا واقعه، بستری شدن یا «بستری نشدن» بچه که قبلا یکیاش دنیای سفید و دیگری دنیای سیاه بود حالا هر دوتاش بین هفت یا هشت نمره میگیرن، شبیه هم، چون شما برای پر کردن طیف تفکرتون صحنۀ مشاهده شده رو بر اساس احتمالات کثیر قبل و بعدش گسترش دادین، آیا هنوزم این که یه نفر داره برای بستری بچهاش «تقاضای پذیرش رایگان» میکنه میخواد منفجرتون کنه؟! ببینین، شما میتونین بگین یه نفرداشت برای بستری بچهاش التماس میکرد» و میتونین بگین «یه نفر تقاضای پذیرش رایگان» داشت، این دو تا جمله، دوتا احساس کاملا متفاوت در شما ایجاد میکنه….
– بله، فکر میکنم باید راجع به نحوۀ فکر کردنم بیشتر فکر کنم.
– مرسی، مرسی، فکر کنید، اما «یک تاهشتی» فکرکنید. مثلا به جای این که به خودتو بگین من تا حالا اشتباه فکر میکردم به نحوۀ فکر کردن قبلیتون یه نمرۀ یک تا هشت بدین….. چند میدین؟
– شیش، شایدم پنج، شایدم هفت! باید سناریوهای جایگزین رو مرور کنم و بعد نمره بدم!
– احسنت، آفرین، حالا اگه من بیام بالاتر از تئاتر شهر و توی یه کوچه کتابفروشی شما رو پیدا کنم و بیام تو و بخوام بهم یه کتاب پیشنهاد کنین شما چه کتابی رو به من پیشنهاد میکنین؟!
– او م م م….. بذارین فکر کنم… بله، «نگاه دلقک»!
– «نگاه دلقک»؟! عجب اسمی! موضوعش چیه؟
– «هایکو»های عاشقانه!
– اوه، عشق… اون وقت بین یک تا هشت چه نمرهای به این کتاب میدین؟!
– پنج!
– چه قاطع! و چرا کتاب نمرۀ پنجی رو به من معرفی میکنین؟! نمیشد یه کتاب با نمرۀ هشت به من معرفی کنین؟!
– نه آقای دکتر، فکر کنم بر عکس من، شما لازمه یه کمی شعلۀ احساساتتون بالاتر کشیده بشه، واسه همین جدا از نمرهای که به این کتاب میدم میخوام این کتابو بهتون پیشنهاد کنم که یه ذره احساساتیتر بشین!
– و چرا اون وقت چنین بلایی میخواین سر من بیارین؟!
– برای این که حرصم گرفت از این که وقتی که من داشتم راجع به احساسات دراماتیکم ضجه میزدم، شما پیپ تونو تمیز میکردین، میزان شیرینی نسکافه تونو تست میکردین و حواستون به ساعتتون بود که کی وقتی تموم میشه!
– ای داد بیداد: باشه، به مجازاتتون تن میدم و این کتابو میخونم، البته به شرطی که یه کتاب نمرۀ هشت هم به من معرفی کنین، واسه مرهم زخمی که قراره با «نگاه دلقک» به قلبم بخوره! کمی مهربونتر باشین!
– رو چشم دکتر، رو چشم!
– راستی این جلسه، بیست دقیقه بیشتر از وقتتون موندینها! تازه، منم این قدر حرف زدم که نرسیدم پیپمو روشن کنم!
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=350