بالاتر از تاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل پنجم:
– جلسۀ قبل راجع به اون آدم فقیری که بیمارستان، بچهاشو بستری نمیکرد حرف میزدین که چقدر شما رو تحت تأثیر قرار داده، من فکر کردم شاید بد نباشه راجع به این ماجرا یه چیزایی بگم….
– بله، حتماً آقای دکتر، ممنونم که به حرفام فکر میکنین و اهمیت میدین.
– بله، بله، خواهش می کنم…. ببینید، شما خیلی به نیمۀ خالی لیوان نگاه میکنید…. خوب، هر کدوم از ما یه جاهایی تو این زندگی رنج هایی رو تجربه کردیم… خوب یه جاهایی هم حسابی لذت بردیم…. حتی همون مرد فقیر، چه میدونین، شاید حتی بیش از من و شما تو زنگیش کیف کرده باشه، یا همون بچۀ مریض، شما دارین «زوم» میکنین روی صحنۀ دردورنج کشیدن اون… شاید یه هفته قبل از این صحنه، یا یه هفته بعد از این صحنه رو اگه تو ذهنتون داشته باشین ببینین اون بچه با نهایت وجد و شادی داره با دوستانش بازی میکنه و لذت می بره….
تازه، حتی اگه شما رو همون صحنۀ درد کشیدن هم «زوم» کنین بازم در صورتی میتونین شاکی باشین که مطمئن باشین اون مرد فقیر یا اون بچه قربانی زندگی هستن… در حالی که این طور نیست، انتخابهای ما در زندگیمون روی سرنوشتمون موثرن، از کجا میدونین اگه اون مرد فقیر تلاش بیشتری به خرج داده بود ،خلاقیت بیشتری تو زندگیش به کار برده بود و زحمت بیشتری کشیده بود وضع متفاوتی نداشت؟!
مگه کم بودن کسانی که از کارگری شروع کردن و بعد مالک یه کارخونه شدن؟! اگه کسی دست به آتیش بزنه، خوب طبیعیه که دستش میسوزه و درد میکشه، حالا اگه شما سکانس دست به آتیش زدن رو از این سریال حذف کنین و فقط سکانس درد کشیدن رو تماشا کنین طبیعیه که به نظرتون مییاد که این آدم یه قربانی و رنج کشیده است و شما هم باهاش همدردی میکنین، اما اگه یادتون باشه که وضعیت فعلی این آدم تحت تأثیر انتخابهای قبلیاش هست، خوب اون وقت احساس شما متفاوت خواهدبود.
– بله آقای دکتر، از نظر منطقی کاملا حق با شماست. میتونیم بگیم که زندگی ما تحت تأثیر انتخابهامونه و در نتیجه در دردهایی که میکشیم خودمون مقصریم… حق با شماست…. حتی اگه کسی بگه بچههای کوچولو که هنوز فرصتی برای انتخاب نداشتن بابت چه چیزی باید دچار رنج، بیماری، معلولیت، فلج، نابینایی، ناشنوایی و… بشن، باز میشه جوابی براش پیدا کرد، مثلا هندوها و بعضی بودایی ها جوابی که پیدا کردن اینه که ما بارها و بارها به این دنیا مییایم، هر بار یه جور زندگی میکنیم، و هر زندگی ما تحت تأثیر زندگیهای گذشتۀ ماست.
بنابراین کسی که در یه خانوادۀ فقیر به دنیا آمده ممکنه در زندگی قبلی ثروتمندی بوده که حق فقرا رو خورده و حالا تو این زندگی اومده تا تاوان این کارش رو بپردازه، کودکی که نابینا به دنیا اومده شاید پادشاه بیرحم یا جلاد قسی القلبی بوده که توی زندگی قبلیاش باعث کور شدن چند نفر شده و حالا داره مکافات این کارش رو میده، بله آقای دکتر، فرضیۀ قشنگی است فرضیه «تناسخ» واسه همۀ سوالا جوابایی داره، حیف که این فرضیه به هیچ شکلی قابل اثبات نیست، گرچه، به همون دلیلی که قابل اثبات نیست، قابل رد هم نیست، بله آقای دکتر، کسانی هم که نمیخوان فرضیۀ هندوها رو بپذیرن جواب دیگهای برای این مشکل پیدا کردن.
اونا اعتقاد دارن زندگی حقیقی ما، زندگی روحانی ماست و ما به این دنیا نیومدیم که حال کنیم و لذت ببریم، ما اومدیم تا روحمون صیقل داده بشه و ارتقاء پیدا کنه و هر چی ما بیشتر رنج بکشیم و درد و حرمان تحمل کنیم روحمون پاکتر و خالصتر میشه، بنابراین با دیدن آدمایی که رنج میکشن به جای گفتن این که «این چه مهربونیه که نگاه کنی و ببینی تو دنیایی که تو درست کردی این همه آدم رنج می کشن؟!» باید بگی «خوشا به حال آنها که رنج میکشند، آنان به ملکوت خدا نزدیکترند!»
بله آقای دکتر، من هم این چیزا رو تو کتابا خوندم و میتونم برای قانع کردن آدمها کلی از این فرضیهها براشون ببافم ولی آقای دکتر، من رنج میکشم، دست خودم نیست. من با دیدن یه بچۀ 6-5 ساله که تو سرمای سخت زمستون با لباس کم، نشسته گوشۀ پیادهرو و یه ترازو گذاشته جلوش تا ما خودمونو وزن کنیم و کمترین اسکناسی که تو جیبمون پیدا میشه رو بذاریم کف دست سرمازدهاش رنج میکشم میتونم بگم این که این بچه الان گوشۀ پیاده رو چمباتمه زده تقصیر من نیست، تقصیر خدا هم نیست، تقصیر حکومت هم نیست، تقصیر نظام سیاسی اجتماعی هم نیست، تقصیر پدر و مادر معتاد و غیر مسؤولشه که حاضر شدن بابت پول مواد کثافتشون این طفل بیگناه تو سرما بلرزه، میتونم اینو به خودم بگم ولی تا 3 ساعت بعد، هر جا که برم هر جا که بشینم و هر زهرمار گرم و خوشمزهای رو که بخوام کوفت کنم قیافۀ اول بچۀ کنار خیابون مییادتو ذهنم که الان داره میلرزه… و بغض میکنم و میخوام از زور بغض خفه بشم…
– خوب، من فکر میکنم نحوۀ فکر کردن ماست که احساسات ما رو میسازه… عجیبه برام که میتونین منطقی فکر کنین ولی بازم احساسات آزار دهنده دارین…
– متأسفانه آقای دکتر، تفکر منطقی نمیتونه احساسات منو کنترل کنه، بذارین یه مثال براتون بزنم، شما «رنه دکارت» رو میشناسین؟
– «دکارت»؟ بله، بله، اسمشو شنیدم، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی و پایهگذار هندسۀ تحلیلی و این جور چیزا، درسته؟
– بله، بله، کاملا درست میفرمایید. دکارت علاوه بر این که فیلسوف و ریاضیدان بود، اهل علوم تجربی هم بود. از جمله کارای مورد علاقهاش هم کالبدشکافی و تشریح حیوانات بود….
– عجب ! نمیدونستم…
– بله آقای دکتر، تو یه کتاب خوندم که دکارت عقیده داشت که حیوانات فاقد «عقل و شعور» هستند و چون عقل و شعور ندارند پس احساسات واقعی هم ندارند. میدونین این آدم چطوری حیوونهای بیچاره رو کالبد شکافی میکرد؟ بدون این که اون هارو بیهوش کنه، در حالی که زنده بودند و جیغ و نعره میکشیدن اونا رو میبست و تیکه پاره میکرد. اون وقت در پاسخ به کسانی که به این کارش ایراد میگرفتن میگفت به دلایل منطقی اونا واقعا درد نمیکشند!
و وقتی اونا میگفتن پس چرا جیغ و فریاد میکنن میگفت یه کاغذ رو هم اگه مچاله کنین خش خش میکنه… همون طور که خش خش یه کاغذ ربطی به درد کشیدن اون نداره جیغ کشیدن یه گربه هم ربطی به دردکشیدن اون نداره، یه جور واکنشه، فقط همین!
– عجب! واقعا دکارت همچین کاری میکرده؟!
– نمیتونم بگم بله یا بگم نه، اینو تو یه کتاب خوندم که اسمش یادم نمونده، به هر حال فرض کنید که چنین چیزی یه زمانی توسط یه کسی انجام شده باشه….
– خوب ؟!
– بله، ، خوب حتی اگه من به دلایل کاملا منطقی یه فیلسوف و دانشمند بزرگ قانع بشم که جیغ این گریه مثل خش خش کاغذ میمونه و اون حیوون واقعا درد نمیکشه، باز هم شنیدن فریاد و ضجۀ اون منو زجر میده دکتر، باور کنین با وجود دلایل کاملا منطقی، باز هم من به جای اون گربه درد میکشم. نمیتونم صدای جیغ زدن اونو بشنوم و بگم: ok ! let it be!
– او م م م… می فهمم….خیال میکنم منم نتونم جیغ زدن یه گربه رو که داره زنده زنده کالبدشکافی میشه تحمل کنم….
– بله دکتر، این مثالو زدم که بگم همیشه نمیشه با متفاوت نگاه کردن احساس متفاوتی داشت، بعضی احساسارو ما انتخاب نمیکنیم. اگه انتخاب احساسا دست من بوده انتخاب میکردم که هیچ وقت دچار «شفقت» و «هم حسی» نشم. وقتی من وظیفۀ شخصیام رو درست انجام دادم دیگه چرا باید بابت چیزی که وظیفۀ من نیست درد بکشم؟!
یادم مییاد بچه که بودم با خوندن کتاب «یک هلو هزار هلو»ی صمد بهرنگی کلی گریه کردم و با خوندن کتاب «بیست و چهار ساعت میان خواب و بیداری» بهرنگی ماهها از فکر زاغهنشینها و پابرهنهها در نمیرفتم. کاش میشد دلم از سنگ و یخ باشه، نه دلم واسه کسی آتیش بگیره، نه دلم واسه کسی غش بره… اونوقت چه راحت زندگی میکردم دکتر…. میتونین به من کمک کنین؟!
– …………………..
– دکتر ؟!
– …………………………
– شما دارین گریه می کنین؟!
– اوه، نه، نه، این توتون جدید یه کم سنگینه برام، اشکامو در میاره!
– و وقت من هم تمومه دکتر، اجازۀ مرخصی می فرمایین؟!
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=352