«هزار و یک شب میان خواب و بیداری»
تو هرچه میخواهی، بخواه!
دیشب دوباره در خواب به دمشق سفر کردم. همان محلههای رویایی دمشق قدیم که افسانههای هزار و یک شب را تداعی میکردند. افسانههایی که در آن ها میتوانیم چراغ جادو را در گنجه های پستوی خانه پیدا کنیم. در راهروهای زیر زمین نمور خانهای بزرگ، صندوقهایی است که اگر حوصله کنی و در تاریک روشن سنگین زیر زمین یکی یکی آنها را بگردی، قالیچهی خاک گرفتهی لوله شدهای را ته یک صندوق چوبی سبز رنگ بزرگ پیدا خواهی کرد که از نشانههایی حدس میزنی که باید قالیچهی حضرت سلیمان باشد!
از باب شرقی وارد محله «باب توما» میشوم و از خیابان باریک «حنانیه» به طرف کلیسای حنانیه به راه میافتم. هوا نه سرد است و نه گرم، همانطوری است که باید باشد، کوچهها نه شلوغاند و نه خلوت، همان طور اند که باید باشند!
سمت راست خانههایی قرار دارند که حیاط شان جلوتر از اتاقهاست و سمت چپ عمارتهای قدیمی دو طبقه با پنجرههای زیبای عربی که نقش هلال مهمترین عنصر بصری آن ها است و بالکنهای کوچک که گلدانهای باطراوت به زیبایی چیده شدهاند.
دیوارهای بلند این احساس را در تو بیدار میکنند که در کوچهای باریک و تو در تو، اندک اندک غرق میشوی. کمی که جلوتر میروم، سمت راست یک نمازخانهی کوچک با دیوارهای سنگی میبینیم به وسعت یک اتاق کوچک. فضای داخل نمازخانه سرد است، شاید بخاطر دیوارهای سنگی؛ و تاریک است، چون هیچ پنجرهای ندارد، غیر از همان در ورودی کوچک.
اکنون زمستان است و خادمهی پیر نمازخانه روی سکوی کنار در ورودی پاهایش را دراز کرده و پتویی روی پاهایش انداخته، منقل کوچکی کنار سکو گذاشته تا در باور خود گرمش کند! سلام میکنم و احترام میگذارم، اما میدانم که زبان یکدیگر را نمیفهیم و همین دایرهی صحبت را تنگ میکند.
وقتی به محراب نمازخانه میرسم، شمع روشن میکنم، زانو میزنم، دستهایم را در هم گره میکنم تا دعا کنم اما چه دعایی؟ نمیدانم! گاهی موقع دعا سر درگم میشوم که چه بخواهم! گویی چیزی نمیخواهم و برای چیز به خصوصی دعا نمیکنم، تنها برای دعا کردن است که دعا میکنم. چند لحظهای چشمانم را میبندم و به قلبم میگویم:
«تو هرچه میخواهی، بخواه!»
در همین لحظه کسی روی شانههایم دست میگذارد. برمیگردم و نگاه میکنم، مردی قد بلند با لباس عربی گلدار و عرقچین سفید، از آن هایی که تونسیها بر سر میگذارند؛ کنارم ایستاده است. در تاریکی نمازخانه بهنظرم آشنا نمیآید، هر دو به هم سلام کرده و دست میدهیم و مصافحه میکنیم.
نمیدانم چشمانم به تاریکی عادت کرد یا بوی عطر همیشگیاش باعث شد بشناسمش، یونس است، اهل تونس، لبم به لبخند باز میشود و یک با دیگر او در آغوش میگیرم و روبوسی میکنیم.
با یونس در مدینه آشنا شدم، در مسجدالنبی و در صف نماز ظهر. از ملاقات پیشین مدینه یک سال و نیم میگذرد و این بار در دمشق در نمازخانهای قدیمی در خیابان حنانیه همدیگر را میبینیم.
همراه میشویم و با هم به طرف کلیسای حنانیه به راه میافتیم. در انتهای خیابان، در حاشیهی سه راهی کوچه های باریک، به کلیسای حنانیه میرسیم که در زیر زمین قرار دارد. از پله های سنگی قدیمی پایین میرویم و در سالن اصلی کلیسا روی نیمکتهای چوبی مینشینیم، خانم معلمی برای گروهی از کودکان ماجرا یکی از قدیسین مسیحیت را تعریف میکند. وقتی بلند شدیم و با یونس به اتاق سنگی کنار اصلی رفتیم، دعوتم کرد که شام را با هم در خانهای که مهمان بود، بخوریم، قبول کردم .
«اگر مادر زنت چیز خور کردن میدانست»
یعقوب، میزبان یونس، از آشوریهای سوریه بود. آشناییشان با یونس به روابط تجاری برمیگشت. هردو بازرگان بودند و با هم داد و ستد میکردند. خانه یعقوب از همان خانههای هزار و یک شبی بود. از راهرو که وارد شدیم به حیاط بزرگی رسیدیم با حوض شش ضلعی در میان آن. حیاط آب و جارو شده بود و عطر خاک نم دار در هوا پیچیده بود. هوا بعد از غروب سرد شده بود و بهخاطر بخاری که در اتاق روشن بود، پشت پنجره ها بخار گرفته بود. چای شیرین خوردیم و توتفرنگی که در آن فصل ایران سابقه نداشت اما در سوریه میوه فصل بود.
سفره پهن شد و برنج عربی پر از ادویه خوردیم و خاطرات یعقوب را شنیدیم که از ازدواجش میگفت. هنوز هم با گذشت بیست سال از ازدواجاش میخواست بداند نظر من در مورد این که داماد را «چیز خور» کنند تا همه شرایط خانواده عروس را بپذیرد، چیست! خیال میکرد چنین بلایی سرش آمده است، که خیلی زود تمام شرایط را پذیرفته بود!
نمیدانستم چه جوابی بدهم، سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، ولی برایش مهم بود که نظر مرا بداند. گفتم اگر مادر زنات چیز خور کردن میدانست، بعدها همچنان چیز خورت میکرد که پس از بیست سال از این که شرایط آن ها را پذیرفتهای، اظهار پشیمانی نکنی.
خندید ولی فکر میکنم که هنوز هم روی اعتقاد خودش مانده بود. مجبور بودم زود خداحافظی کنم، چون دَرِ هتل قبل از ساعت 10 شب بسته میشد. اما قرار گذاشتیم که فردا یونس و یعقوب را در حجرهی یعقوب در بازار حمیدیه بینیم. با اینکه 10 دقیقه قبل از ساعت 10 به در هتل رسیدم، در را چفت و بند کرده بودند و نگهبان پیر که با آن سبیلهای کلفت سفید زیر پتویش روی مبلی در لابی هتل دراز کشیده بود، خیلی زورش آمد که مجبور شده بود در را برایم بازکند. هم اتاقیها خوابیده بودند و توی تاریکی به زحمت خودم را به تختم رساندم.
«عمر خیام!»
نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود که ما به دیوار مسجد «اموی» تکیه زده بودیم . یک پدر و دختر ژاپنی برای بازدید آمده بودند و مشغول عکس گرفتن بودند. پیرمرد اشاره کرد که میشود از آن دو عکس بگیرم. بلند شدم و با لبخند به سمتشان رفتیم، دوربین را که میگرفتم حال و احوالی کردیم و گفتم که سال قبل ژاپن بودم. گل از گلش شکفت، استاد دانشگاهی در اوزاکا بود. همین ماجرا باعث شد که بعد از عکسبرداری کنار من و یونس بنشینند و من از خاطرات یوکوهاما تعریف کردم.
از شبهای آگوست که گروههای موسیقی جوانان مشغول نوازندگی در معابر هستند و مردم دورشان جمع میشوند. از پارک ساحلی یوکوهاما که نامزدهای جوان دو به دو روی چمن هایش مینشینند و یک گیتاریست جوان بیتوجه به آنچه اطرافش میگذرد، آرام آرام گیتار مینوازد و اقیانوس با همهی بزرگیاش در سکوت گوش میدهد.
«ناکامورا» خوشحال بود که من از ژاپن خوشم آمده، دوست داشت چیزی از ایران بگوید که تلافی شود، کمی فکر کرد و گفت: «عمر خیام!» و من این بار گل از گلام شکفت و شروع کردم:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهی از روی نیاز
چیزی نگذاری که نمیآیی باز
«ناکامورا» بدش نمیآمد که بیشتر گپ بزنیم ولی دخترش چند بار به ساعتاش نگاه کرد و همهی ما منظورش را فهمیدیم.
«وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!»
به تنهایی در بازار حمیدیه راه میرفتم، یادم بود که همسفران شکلات سوغاتی میخرند، از شکلاتهای سوریه تعریف میکردند، وارد مغازهای شدم که انواع شکلات را در قفسهها چیده بود، چند نمونه شکلات خریدم، کنار دخل مغازه، وقت حساب کتاب، چشمم به پلاک های فلزی کوچکی افتاد به شکل نعل، روی شان صلیبی حک شده بود و نوشته بود «ذِکرِ تعمیدی» یعنی «یادبود غسل تعمید من»
با دیدن آنها به یاد «ویکتوریا» افتادم. چند بار برایش یادبودهای مذهبی سوغاتی برده بودم، یکی از پلاکها را برداشتم و در کنار بقیه ی خریدهایم گذاشتم، فروشنده پرسید «مسیحی هستی؟»
گفتم «نه، برای یک دوست مسیحی میخرم» .گفت «اهل کجایی؟» گفتم: «ایران، البته دوستم آمریکایی است!» بدجوری نگاهم کرد و گفت: آمریکاییها آدمهای بدی هستند. گفتم «دوست من آدم خوبی است» و توی دلام گفتم «همه جا خوب و بد دارد!»
از مغازه که بیرون آمدم توی فکر «ویکتوریا» بودم، دفعه ی قبل از ارمنستان برایش یک صلیب چوبی و یک دستمال متبرک سوغاتی برده بودم. صلیب را از «اِجمیازین» خریدم. به قول خانم معلمی که همراه مان بود «واتیکان ارامنه».
چند ساعتی آنجا بودیم. در موزهاش تکه ای از یک نیزه بود که می گفتند همان نیزهای است که به پهلوی مسیح روی صلیب فرو شده است و قطعهای چوب که میگفتند تکهای از کشتی نوح است. یک اتاق زیرزمینی پیدا کردم که خیلی دلم میخواست یواشکی بروم داخلش و سر و گوشی آب بدهم، اما ترسیدم شاید این کار توهین به مقدسات باشد، دوست ندارم به مقدسات مردم توهین کنم.
در مورد خیلی چیزها در اجمازین کنجکاو بودم ولی هیچ کس علاقمند به پاسخ گفتن نبود. آخرش بیخیال شدم و مثل توریستها به عکس یادگاری گرفتن و خرید کردن بسنده کردم. صلیبی که برای ویکتوریا خریدم، حاصل آن لحظه بود.
دستمال متبرک هم حکایتی دارد. در کنار یک صومعه قدیمی یک باغ بزرگ گردو بود که تمام شاخههای درختان آن را دستمال بسته بودند، قطعا برای نذر و حاجت گرفتن. به همسفرم «رضا» گفتم حتما هرکس دستمالش ناپدید شود، حاجتاش برآورده میشود پس میخواهم کمک کنم حاجت سه نفر برآورده شود.
سه تا از دستمال ها را باز کردم، یکی از آن ها قسمت ویکتوریا شد. ویکتوریا خیلی معصوم بود، آن قدر که حاضرنشده بود فیلم «آخرین وسوسه های مسیح» را تماشا کند، چرا که واتیکان نمایش این فیلم را ممنوع کرده بود! به او گفتم به نظر من این فیلم توصیف بسیار زیبایی از یک پیامبر است، مهم نیست که واقعیت تاریخی چه بوده است، مهم است که این فیلم احساس درونی پیامبر را به زیبایی باز کرده است.
ویکتوریا حاضر شد فیلم را ببیند و گفت: «وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!».
«خوابم؟ یا بیدارم؟ تو با منی با من»
از تعجب خشکم زد، خوانندهی ارمنی به زبان فارسی آواز میخواند! با همسفرم به دنبال «مسجد کبود ایروان» میگشتیم. از چهار راه خیابان «نالبندیان» که گذشتیم سمت راست، داخل پارک، کافهای بود با چراغهای فلورسنت آبی و صدای موسیقی میآمد. خسته شده بودیم.
گفتیم همین جا مینشینیم، یک نوشیدنی میخوریم و خستگی در میکنیم تا هنگام اذان مغرب به مسجد کبود برویم. وارد کافه که شدیم بر خلاف انتظار دیدیم موسیقی زنده است. مرد مو بوری گیتار می زد، مردی مو مشکی پیانو مینواخت و خانم جوانی میخواند.
تا نشستیم آهنگ قبلی تمام شد و آهنگ جدیدی را شروع کردند، بلافاصله بعد از نشستن ما، یک آهنگ ایرانی بود: «خوابم یا بیدارم؟ تو با منی با من» جا خوردیم!
یعنی به سرعت فهمیدند ما ایرانی هستیم و یک آهنگ ایرانی را شروع کردند؟ آهنگ زیبایی بود، قبلا بارها شنیده بودم. زیر لب با خواننده همخوانی میکردم. آهنگ که تمام شد، کنجکاوی بیطاقتم کرد. با اینکه در این گونه موارد آدم کم رویی هستم، بلند شدم و جلوی سن رفتم، یک کلمه فارسی نمیدانستند!
اصلا هم نفهمیده بودند که ما ایرانی هستیم! طبق فهرست دفتر نتهاشان میخواندند و ورق به ورق پیش میرفتند و «تصادفأ» همزمان با ورود ما دفترچهی نت ها به تنها آواز ایرانی موجود در دفتر رسیده بود و آن ها شروع به نواختن و خواندن کرده بودند.
این خُنیاگران ناشناس مجرایی شده بودند تا هستی ما را آنجا بنشاند! به «رضا» گفتم: «امشب قرار است همچنین جا بمانیم، راحت بنشین!» و نشستیم، برنامه آن شبمان را تغییر دادیم. به جای «مسجد آبی» در «کافهی آبی» نشستیم: أینَمَا تَوَلَّوا فَثُمَّ وَجه ُ اللهِ، مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه!
در همان سفر ارمنستان بود که شبی در جستجوی آدرسی بودم، جهتیابیام اصلا تعریفی ندارد، به راحتی راه گم میکنم و به دشواری پیدا!
تقریبا گم شده بودم. به تمامی ناشناس و غریب. مردی با چهرهی شکسته و لباسی مندرس و جعبه ابزاری در دست میگذشت، پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: «اهل کجایی؟» گفتم: «ایران»
گل از گلاش شکفت وفوری گفت: «عمر خیام! عمر خیام!» تعجب کردم که خیام را میشناسد، نه فارسی میدانست و نه انگلیسی! رباعیات خیام را به روسی خوانده بود!
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=369