تحلیلی جامعهشناختی برادران کارامازوف
«زیگموند فروید» پایهگذار روانکاوی، «برادران کارامازوف» داستایِوسکی را بهترین رمان همهی دورانها میداند. برای من نیز رمانهای «برادران کارامازوف»، «ابله» و «قمارباز» فیودور میخائیلویچ داستایِفسکی از بهترین رمانهای زندگیام بودند.
جدا از جنبههای ادبی، فلسفی و روانشناختی رمانهای داستایوسکی، در آثار داستایوسکی شاهد نظریهپردازیهای جامعهشناختی هم هستیم.
برای مثال «داریوش مهرجویی» با نگاه به همین رمان برادران کارامازوف کتابی نوشته با عنوان «روشنفکران رذل و مفتش بزرگ» که توسط نشر هرمس منتشر شدهاست و تحلیل جالبی است دربارهی توتالیتاریسم. به عقیدهی من کتاب برادران کارامازوف بیشتر کتابی است که از آن میتوانیم ساختار «فاشیسم» را درک کنیم.
فاشیسم چیست؟
فاشیسم یک نظام حکومتی است که هم ضد لیبرالیسم است، هم ضد سوسیالیسم! ضد لیبرالیسم است برای اینکه مدافع دولت خودکامهای است که در تمام حوزههای زندگی اجتماعی دخالت میکند و ضد سوسیالیسم است چرا که فاشیسم مدافع نوعی افراطی از ملیگرایی است که بیشتر شبیه نژادپرستی است در حالی که انترناسیونالیسم از اصول محوری مارکسیسم – سوسیالیسم است.
ویژگی دیگر فاشیسم این است که دولت را در جایگاه مذهب مینشاند. فاشیسم برای حکومت مقامی قدسی قائل میشود به گونهای که گویی حکومت تجلی الوهیت در زمین است! معروفترین نظامهای فاشیستی قرن بیستم حکومت «موسولینی» در ایتالیا، «نازیسم هیتلر» در آلمان و «حکومتنظامی فرانکو» در اسپانیا بودند.
در این مقاله میخواهم راجع به همین جنبه از «برادران کارامازوف» صحبت کنم. در کتاب برادران کارامازوف داستایوسکی، با پنج چهره از کارامازوفها روبرو هستیم :
- کارامازوف پدر نماد اشرافیت مضمحل و فاسد است، دلقکی که در شهوات غوطهور است اما از آنجا که صاحب ثروت است بر دیگران آقایی میکند
- «ایوان کارامازوف» نماد تکنوکراتهای منفعتطلب است. او در پی فرصتی است تا بدون اینکه هزینه بپردازد ثروت کارامازوف پدر را برباید.
- «دیمیتری» کارامازوف نماد ملت احساسمدار است. او در پی احساسات خود روان است و هیجانات و شوریدگیها قلاده بر گردن او افکندهاند. او کاری به کار جنگهای معرفتی یا نبردهای قدرت ندارد. اما اگر پدر در مقابل کام گرفتن احساسات او قرار بگیرد سر او را میشکند و خیال قتل او را نیز در سر میپروراند.
- «آلکسی کارامازوف» نماد تکلیفمداران است. کسانی که از خود عبور کردهاند و دغدغهی رنج و شادی دیگران را دارند. آلکسی آنگاه که لازم میبینند لباس کشیش به تن میکند و آنگاه که شرایط تغییر میکند این لباس را در میآورد، دیر را ترک میکند و به میان مردم میرود.
صحنهای که آلکسی به تاوان گناه دیمیتری گاز گرفته میشود، نشانی است از این که تکلیفمداران قرار است قربانی همان ملتی باشند که برای رنج و شادی او میکوشند! - «اسمردیا کوف» (بدبو!) پنجمین چهره شاخص خانواده کارامازوف، فرزند نامشروع و نوکر صفت کارامازوف پدر است. گرچه او تنها کسی است که بیچون و چرا تابع کارامازوف پدر است، اما در نهایت او تنها کسی است که دست به خون پدر میآلاید! اسمردیاکوف نماد طبقه لمپنپرولتاریا است، گروهی از اراذل و اوباش که اشرافیت مضمحل و فاسد به او هویت میدهد و در انتها قدرت را از اشرافیت فاسد تحویل میگیرد.
در ایجاد یک فرآیند فاشیستی چند گروه دخالت دارند:
- اشرافیت مضمحل و فاسد که به جز پول هیچ ابزاری برایش باقی نمانده و در نتیجه نیاز به نوکری بیچون و چرا دارد.
- تکنوکراتهای منفعتطلب که مشروعیت اشرافیت مضمحل را زیر سوال میبرد اما حاضر به پرداخت هزینه نیست.
- ملت احساساتی که به دنبال شوریدگیها و جنونها و کامخواهیهای خود است و پشت سر پرچم هر کسی که به او قول کمک بدهد میدود.
- اسمردیاکوف بدبو یا همان اراذل و اوباش که جایی را که تکنوکراتهای منفعتطلب خالی گذاشتهاند را پر میکند !
چرا از برادران کارامازوف به فاشیسم رسیدم؟
زیرا ایوان کارامازوف است که پیشنهاددهندهی تز دولت به عنوان یک مذهب است. او تئوریسین فاشیسم است بدون اینکه بداند که فاشیسم با لمپنپرولتاریا میآید و او را به جنون میکشاند.
در انتهای رمان برادران کارامازوف سرنوشت یک جامعهی به فاشیسم فرو غلطیده را میبینیم: پدر (اشرافیت فاسد) کشته شده است، اسمردیاکوف (لمپنها) پس از قتل پدر خودکشی کرده است، ایوان (روشنفکرهای رذل منفعتخواه) به جنون افتاده و دیمیتری (ملت) محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه شده است! تنها آلکسی است که آزاده زندگی کرده و آزاد مانده است و هنوز در اندیشه آزادی دیمیتری است.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
.
پی نوشت:
«لمپن»یا «لومپن» : مخفف «لومپنپرولتاریا» است به معنای «پرولتاریای ژنده». این اصطلاح را اولین بار«کارل مارکس» و «فردریش انگلس» در دومین کتاب مشترک خود (ایدئولوژی آلمانی:1845) بهکار بردند. آنان در این اثر و آثار بعدی خود «لومپن پرولتاریا» را «خردهطبقهای» در جامعه دانستند که برخلاف «بورژوازی» و «پرولتاریا» در تولید نقشی ندارد و در حاشیهی اجتماع از راههای مشکوک مانند «کلاهبرداری»، «واسطهگری»، «قاچاق» و «گدایی» امرار معاش میکند.
مارکس این گروه اجتماعی را وابسته و ریزهخوار بورژوازی و اشرافیت میبیند و به همین خاطر آنان را ضدانقلابی ارزیابی میکند.
برای اطلاع بیشتر از تحلیل مارکسیستی طبقات اجتماعی پیشنهاد میکنم دو مقالهی «ناخوداگاه جمعی خردهبورژواها» و «آیا فمینیسم بدون سوسیالیسم امکانپذیر است؟» را نیز در همین سایت مطالعه کنید.
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=124
این مطلب به زبانهای English در دسترس است