مصاحبه ی دکتر فاطمه علمدار (جامعه شناس) از از مجلّه ی ادبی «الف-یا» با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک) درباره ی کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن:
قسمت نوزدهم
فاطمه علمدار: نهاد خانواده نهاد فرزندآوری است.
دکتر سرگلزایی: فقط نهاد فرزندآوری نیست، نهاد همکوشی طولانی بین یک مرد و یک زن است، فرزندآوری یکی از نمونه های این همکوشی است، یک آپشن است؛ همین که دو نفر بر اساس قراردادی پارتنر جنسی امن و در دسترس داشته باشند خودش هم یک نوع همکوشی میشود و یک نهاد میشود. نهادی به نام خانواده که بر اساس قرارداد و قواعدی مدنی، انسانی و غیرمقدّس پیش برود. چهارچوب آن را مثل قانون موجر و مستأجر و قانون راهنماییورانندگی عقل مصلحت اندیش، استراتژیک و فایده محور انسان ها تعیین کند. وقتی در یک تصادف رانندگی یک نفر میفهمد که خطا از او بوده، مثلا از فرعی داشته به اصلی میآمده میپذیرد که بله با وجود این که تو سرعتت بیشتر بود؛ ولی من مقصّرم چون من از اصلی به فرعی میآمدم. با اینکه علیالقاعده من باید عصبانی باشم؛ ولی من شرمگین هستم. معذرتخواهی میکنم؛ چرا؟ چون من اول قوانین راهنماییرانندگی و کروکی کارشناس را نگاه کردم و بعد عاطفه ام بالا آمد، عاطفه متاخّر بر تحلیل بود.. پس ببینید ما در یک عرصههایی توانسته ایم عواطفمان را مدیریت کنیم و به قراردادها عمل کنیم، ولی هرجا پای گفتمان نقدناپذیر تقدیس شده و نهادهای قداست یافته به میدان می آید ما آنقدر گرفتار عواطف می شویم که زخم می خوریم و زخم می زنیم.
فاطمه علمدار: شما راجع به یالوم صحبت کردید و فرمودید یالوم میگوید ما عاشق میشویم برای اینکه از درد مسائل وجودیای که داریم فرار کنیم و با آنها مواجه نشویم. در کتاب دوباتن دقیقاً همین عاشقشدن باعث شد که ربیع با خود مواجه شود. خودش را واکاوی کند و در صفحات آخر کتاب، به تنهاییِ وجودی خود پی ببرد و آن را بپذیرد و به این ترتیب به آرامش برسد. آیا عشق بهجای اینکه راه فرار باشد یک میانبُر نیست؟ برای اینکه ما بتوانیم به خودمان برسیم؟ و با مسائل وجودیمان مواجه شویم؟
دکتر سرگلزایی: ببینید اینجا ربیع در واقع به ناکامی عشق میرسد؛ یعنی وقتی عاشق میشود از بنبستهای وجودی فرار میکند و زمانی که در تبوتاب بالا پایین عشق است که «کِرستن من را دوست داشته باش، به من نگاه کن، حواست به من باشد.» از بنبستهای وجودی رها میشود. دغدغه میشود دغدغۀ من و تو، بهجای دغدغۀ ما در مقابل جهان ساکت و صامت و سرد و تاریک؛ ولی وقتی به ناکامی نهایی میرسیم یعنی بیست سال را تجربه میکنیم، بالا پایین میکنیم، آخرش میبینیم کل این ماجرا یک تلاش نافرجام برای برگشت به آغوش مادر و رحم مادر و فرار از این دنیای سرد صامت است، حالا مواجه میشویم با اینکه باید این تنهایی را انگار بپذیریم. این دیگر یک میانبُر نیست. برای اینکه یک نفر زندگیاش ممکن است در این بیست سال بگذرد. میانبُر آن است که به آدمها پیشآگاهی بدهد. از قبل بگوید این دنیا اینجوری است. تا حالا هیچکس از بالا با نردبان نیامده به ما یک معنا دهد. هیچکس یک آغوش بزرگ باز نکرده، همۀ انسانها را در آغوش بگیرد. ما اینجا زندگی میکنیم. اوضاع اینجوری است تلاش میکنیم بفهمیمش. بیگبنگ را بازسازی میکنیم؛ شاید صد سال بعد توانستیم معنایی پیدا بکنیم؛ شاید از سیارهای دیگر یکی آمد و به ما یک فیلمهایی نشان داد گفت این فیلم خداست مثلا، یا آغوش بزرگ مثل یک اشعه آمد زمین را گرفت و همۀ ما دچار Peak experience مازلویی شدیم. ما تلاش میکنیم و تحقیق میکنیم تا این زندگی را بفهمیم ولی هنوز معنای غائی آن را نفهمیده ایم؛ اگر این حقیقت از ابتدا به ما گفته بشود، در عین حال نه به شکل یأس آور بلکه اینجور گفته شود که دنیا یک آزمایشگاه بزرگ است و به ما اشتیاق داده شود، کنجکاوی داده شود، آزادی و خلاقیتی هم که این بیمعنایی میتواند به ما بدهد بیان شود این میشود میانبُر، نه این که چند دهه از عمرمان را در امید بگذرانیم و بعد از چند دهه ناکامی به پذیرش برسیم. یعنی ما از کودکستان بچهها را برای این جهان واقعی آماده کنیم، در حالی که ما برعکس انگار که داریم از کودکستان از آغوش مادر، خودمان را برای یک جهان خیالی آماده میکنیم و پنجاه سالمان که شد و آن جهان خیالی همهچیزش فرو ریخت، خدایش فرو ریخت، معشوقش فروریخت، عدالتش فرو ریخت، همهچیز از بین رفت، آن وقت یا دچار خشم میشویم یا دچار یأس میشویم. حالا مواجه میشویم با اینکه مثل اینکه من باید بپذیرم، تاب بیاورم این جهان را، همینطور که هست پذیرش داشته باشم؛ در نتیجه نه، واقعا این یک میانبُر نیست؛ البته همۀ این چیزهایی که من میگویم با نقد عقلانی میگویم. من نقد عقلانی و تئوریک ارائه می دهم از منظر فلسفه و روانشناسی بهخصوص با گزینشهایی که من از فلسفه و روانشناسی دارم؛ ولی واقعا نمیدانم که آیا این یوتوپیا از آن یوتوپیاهایی نیست که قرار است تبدیل به دیستوپیا شود، شاید بشود؛ چون چیزی که هست ما عوارض جانبی این سبک زندگی عاطفه محور را داریم میبینیم ولی از سبک زندگی عقل محور فقط یک تصوّر داریم، تصوّر شما از آن، یک جهان سرد و بی روح است، تصوّر من یک جهان اخلاقی و صلح آمیز! زیرا من فکر می کنم این جهان موجود یک عوارضی دارد که بخش زیادی از این عوارض مربوط به غرایز بدوی و غرایز ابتدایی ماست که حتی به تعبیری میتوان عشق را هم یکی از همان غرایز دانست، بر این اساس من فکر میکنم جهان آرمانی مدنی عقلانی سکولار، جهان امنتر و صلح آمیزتر و عمیقتر باشد؛ اما شاید واقعا این اتفاق نیفتد.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=560