مصاحبه ی دکتر فاطمه علمدار (جامعه شناس) از از مجلّه ی ادبی «الف-یا» با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک) درباره ی کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن:
قسمت هشتم
فاطمه علمدار: دوباتن مدعی است که با تجربۀ والد شدن شخص سبک جدیدی از عشق را تجربه میکند: «بخشنده بودن بدون انتظار دریافت چیزی در عوض»، «عشقورزیدن بدون انتظار مورد عشقورزی قرار گرفتن». این ایدۀ عشق ذاتی و بدون چشمداشت بهخصوص در رابطۀ مادر فرزندی جزء مشهورات است؛ البته از جانب برخی از رویکردهای فمینیستی در آن تردید ایجاد شده و در زندگی روزمره هم نمونههای نقض فراوانی از عدم عشقورزی والدین به فرزندان وجود دارد. از منظر روانشناختی اساسا انسانها قابلیت عشقورزی مطلق و بدون چشمداشت به موجود انسانی دیگر را دارند؟ و عشق والدین به فرزندان ذاتی است یا برساختی متأثر از کلیشههای فرهنگی و اجتماعی است؟ و اینکه آیا عدم احساس چنین عشقی حکایت از یک اختلال روانی دارد؟
دکتر سرگلزایی: این که این دلبستگی چه مقدارش غریزی است و چه مقدارش فرهنگی و آن مادر و پدر شدن چقدر غریزی است و چه میزان فرهنگی، این در واقع یک سؤال اساسی در روانشناسی است که راجع به هر چیزی انسان صحبت میکند این سؤال پیش میآید که چقدرش ژنتیک، غریزی و طبیعی است و چقدر اجتماعی و فرهنگی و یادگیری است. واقعا این دوتا در انسان مثل تاروپود میماند؛ یعنی نمیشود آنها را از هم جدا کرد. هیچ امر غیر ژنتیکی و غیر غریزی وجود ندارد؛ یعنی پیانو یاد گرفتن که غریزی نیست؛ اما هوش موسیقیایی غریزی است؛ بنابراین اینکه چه کسی در چند جلسه میتواند پیانو یاد بگیرد این را ژن تعیین میکند؛ مثلا کسی آنقدر راحت پیانو را یاد میگیرد که زود تشویق میشود و پاداش میگیرد و تقویت میشود یا اینکه کسی نُه ماه دارد تولدت مبارک را تمرین میکند آن را هم اشتباه میزند و دوباره و دوباره آن را تمرین میکند این را ژن تعیین میکند؛ در نتیجه نمیتوان گفت پیانو زدن ژنتیکی است یا تربیتی ؛ چون اگر پیانویی نباشد کسی پیانیست نمیشود؛ اما اگر فردی هوش موسیقیایی نداشته باشد تمام اساتید بزرگ عالم هم به او آموزش دهند آخرش هم نهایتا بتواند در مهمانیهای خانوادگی بنوازد. حالا اینجا هم ماجرا همین است که این که دلبستگی چقدرش غریزی است و چقدرش یادگیری است قابلتعیین نیست؛ ولی همۀ ما به شکل غریزی غریزۀ دلبستگی را داریم و نه تنها انسانها بلکه همۀ حیوانات اجتماعی دارند؛ هری هارلو یک زیستشناس آمریکایی روی میمونهای رسوس خیلی تحقیقات جالبی انجام داده بود؛ مثلا یک میمون رسوس را از بچگی از مادر جدا میکند که به او شیر میدهد و در محیط امن و گرمی قرار میدهد ولی این بچه میمون مادر را ندیده بود. این بچه میمون وقتی بعد از چند هفته در قفس بچه میمونهای دیگر قرار میگرفت یا آنها را میزد یا از آنها فرار میکرد. با بچه میمونهای دیگر نمیتوانست ارتباط برقرار کند. وقتی تعدادی بچه میمون با هم در یک قفس قرار میگرفتند که مادر در آنجا نبود، از ابتدای تولد اینها به هم چسبیدند، کز کردند گوشۀ قفس و از هم جدا نمیشدند – اسم این پدیده را هری هارلو پدیده ی چوچو گذاشته بود، که بهگمانم واژه ای آفریقایی یا مالایایی باشد- انگار از همۀ دنیا میترسیدند؛ حتی آن میمونهایی که از ابتدا از مادر جدا شده بودند در رابطۀ جنسی با جفتشان و آیینهای جفتیابی دچار مشکل میشدند. ارتباط این بچه میمون ها با مادر در نوزادی در سکس بعد از بلوغ خیلی میتواند دخالت داشته باشد. در یک آزمایش خیلی معروف یک بچه میمون را در قفس گذاشت و یکطرف قفس یک عروسک شبیه میمون درست کرد و یکطرف قفس هم یک بطری شیر گذاشت و فرض این بود که این بچه چون گرسنه میشود بیشتر وقتها کنار بطری شیر است؛ ولی این بچه شیر میخورد و زود میآمد به این عروسک میچسبید و بیشتر وقت خود را در آغوش مادرنما میگذراند؛ درحالیکه شیر برایش حیاتی بود و وقتی این عروسک و شیر را به هم نزدیک میکردند بچهمیمون به مادر نمادین آویزان میشد و فقط گردنکشان از آن بطری شیر میخورد؛ درحالیکه در بغل مادر نمادین بود. این در حیواناتی که از گونۀ ما هستند کاملا وجود دارد؛ بنابراین این نیاز دلبستگی کاملا غریزی است؛ اما اینکه این دلبستگی چه اتفاقی برایش میافتد بستگی به محیط اوّلیّه دارد. محیط باعث می شود یک آدم در دلبستگی سیر شود و مستقل شود و آنقدر سیراب شود که از بخشش به دیگران لذت ببرد؛ یعنی نقش مادر را ایفا کند؛ یا اینکه گرسنه بماند و در آن گرسنگی وارد عواطف سخت یا Hard Emotions شود یعنی یا به دیگران چنگ بزند یا اینکه برود در لاک حفاظتی پنهان شود و با هیچکس وارد ارتباط نشود یا برود در واکنش چسبندگی و آویزان بودن، این که کدام واکنش را فرد به گرسنگی عاطفی اش نشان بدهد را ترکیب عوامل فرهنگی و عوامل ژنتیک تعیین می کنند . همینطور هم راجع به رفتار مادرانه و مهر مادری، مادری هم تابع غریزه است؛ هر کس که پرولاکتین دارد به قدری که پرولاکتین دارد -چه حیوان باشد چه انسان باشد- غریزۀ مادری دارد و وقتی پرولاکتین دارد اگر نتواند بچهدار شود، یا اگر مرد باشد میرود از یک حیوان خانگی مراقبت میکند، از بچۀ دیگران مراقبت میکند. پس مهر مادرانه خیلی غریزی است؛ اما یک بخش آن وابسته به یادگیری است؛ مثلا در یک زمانی مردم فکر میکردند که مادری کردن تنها کار یک زن است؛ در نتیجه مادری کردن خیلی متفاوت بود تا این زمانه که ما باور داریم مادری کردن یکی از آپشن ها و گزینه های زن بودن است و یک زن می تواند نقش مادری را انتخاب نکند و نقص و کمبود هم نداشته باشد. فرهنگ غرایز ما را شکل میدهد. بهنوعی میتوان گفت هرچه حیوانات فرهنگیتر و اجتماعیتر شوند غریزهشان کشسانی و الاستیسیتی بیشتری پیدا میکند؛ غریزه وجود دارد اما غریزۀ الاستیکتری است نسبت به غریزه ی حیوانات پست تر. غریزۀ یک تمساح از جنس سنگ است. غریزۀ یک انسان از جنس خمیر است؛ در نتیجه غریزۀ یک تمساح را خیلی کم میشود قالب زد؛ اما غریزۀ انسان را خیلی زیاد میتوانیم قالب بزنیم؛ به همین خاطر وقتی عشق رمانتیک برای ما هالۀ قدسی پیدا میکند آن وقت غریزۀ ما هم یکجور دیگر عمل میکند؛ درحالیکه اگر عشق بمثابه یک مسئلۀ مدنی به ما تعلیم داده شود؛ یعنی عشقی که فیلمهای سینمایی، سریالها و کارتونهای والت دیزنی نشان میدهند این شکلی باشد که آدمها میروند، آزمایش میدهند و بهترین گزینه شان را انتخاب میکنند و بعد یک دور او را «پرو» میکنند و بعد از پرو کردن میآیند میگویند فیتشان هست یا نه و یا چه جاهایشان را میزند و بعد از آن میروند پیش تراپیست. اگر فیلمهای سینمایی، اگر سریالها و اگر کارتونها این باشد آن وقت آن غریزۀ الاستیک ما رنگ و قالب آن را میگیرد و ما وقتی کشش پیدا میکنیم که آزمون و تست فیتنس مان با هم خوب در بیاید، وقتی تستمان خوب آمد میگوییم که چقدر دوستت دارم؛ درحالیکه الآن این غریزۀ ما را، این ادبیات و هنر و گفتمان در قالبی میبرد که وقتی از یکی خوشمان میآید، حتی اگر این خوشآیند بودن یک خاطرۀ نوستالژیک باشد، حتی اگر این خوشآیند بودن یک غریزۀ جنسی باشد، سریع هالۀ قدسی نقد ناپذیری را دور آن میکشیم و این باعث میشود که کورمالکورمال در یک مسیر تیره و تاریک بیفتیم.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=529