در درون کعـبه رسـم قبـله نيسـت-قسمت سوم
خرسندی:ما نمی توانیم تمام ویژگی های هادسی را بر شمس بیان کنیم، درست است که فردی درونگرا بوده، ولی دست به سفر می زند. یک آدم هادسی سفر نمی کند، من فکر می کنم وجه هرمسی شمس قوی بوده و بخش هایی از ویژگی های یک آدم هادسی را هم با توجه به توضیحاتی که شما دادید میتوانیم بپذیریم. پس بهتر نیست بگوییم یک آدم هرمسی هادسی است که وجه دیونیزوسی اش هم تقویت و رشد کرده است.
سرگلزایی:ما دو جور سفر می کنیم، یک جور،”سفر از” است، و یک جور دیگر سفر، “سفر به “است. بعضی ها سفر می کنند چون می خواهند دوستان جدید پیدا کنند، این سفر هرمسی است. برعکس،سفرهایی است که برای تنهایی است.،مثلا رنه دکارت” فیلسوف-ریاضی دان فرانسوی مرتب در سفر بود، ولی سفر می کرد تا کسی او را نشناسد و مزاحم تاملات فلسفی اش نشود. این یک سفر هادسی است. اما کسی که هرمسی است به سفر می رود برای اینکه چیز های جدید را تجربه کند. چیزی که در هرمس ها وجود دارد این است که هرمس ها محبوبند و چیزی که من شنیده ام این است که شمس زیاد محبوب نبوده است.
خرسندی:از ویژگی های شمس این است که او یک سخنور چیره دست بوده، خیلی راحت با دیگران ارتباط می گرفته و همان طور که این ارتباط را برقرار می کرده به همان راحتی هم آن را قطع می کرده است. ویژگی دیگر شمس این بود که به دنبال کاری که برایش ایجاد مسؤولیت می کرده، نمی رفته و معمولا کار را برای گذران امور مایحتاج زندگی اش می کرده است و از همه مهمتر این که من در مجموعه مقالات که مهمترین ارجاع ما درباره زندگی شمس است، به هیچ مطلبی که نشان از افسردگی شمس باشد مشاهده نکردم. همانطوری که می دانید افسردگی در قلمرو هادس است، همه این ها و مواردی را که مطرح کردم باعث می شود تا من کمی محتاطانه و با دیده تردید شمس را به عنوان یک شخصیت آرکی تایپ هادسی نگاه کنم، اگرچه برخی از ویژگی های هادس را در او می توان مشاهده کرد.
سرگلزایی:روایت سعیده قدس از شمس تبریزی در کتاب کیمیا خاتون یک روایت صد در صد هادسی است. داستان کیمیا خاتون من را یاد داستان پرسفون در سرزمین هادس می اندازد.
خرسندی:نکته مهم این جاست که به نظر من سعیده قدس درکی از شخصیت شمس نداشته و هر آنچه که زنانگی خودش در آرزوی آن بوده به جای سرگذشت کیمیا آورده است و هیچ دلیل و مدرک معتبر تاریخی برای نوشته های سعیده قدس در کیمیا خاتون وجود ندارد.
اگرچه من قبول دارم شمس فردی تندخو و عصبانی بوده ولی این تمام ماجرا نیست و این که واقعا بین شمس و کیمیا چه روی داده است، نامشخص است و ظلمی که خانم قدس با نوشتن کیمیا خاتون به شمس کرده قابل بخشش نیست،پس نوشته خانم قدس سندی برای هادس بودن شمس نیست. می توانیم این طوری بگوییم که شمس به قلمرو هادس خیلی نزدیک بوده است اما ویژگی دیگر شمس خوش مشربی اوست. خوش مشرب بودن متعلق به هرمس است. ما حتی می توانیم بر شمس ویژگی نوجوان ابدی را در نظر بگیریم، ویژگی که زیر بار هیچ مسؤولیتی نمی رفته است،به نظر من حتی اگر کیمیا هم فوت نمی شد در نهایت شمس نمی توانست مسؤولیت خانوادگی را ادامه بدهد و کیمیا را به حال خودش رها می کرد و می رفت.خوب پس اینجا شمس با چنین ویژگی هایی با یک واعظ چیره دست برخورد می کند. به نظر شما چه اتفاقی می افتد که یک پیرمرد ژولیده موی هرمس، هادسی و دیونوسوسی یک واعظ آپولونی را به ناگاه زیر و زبر می کند.
که مولانا خودش به زیبایی می گوید:
زاهد کشوری بُدم، صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
این چه عشقی بود که بین مولانا و شمس به وجود آمد و نه تنها وجود خودشان را به آتش کشید، بلکه آتش به جان سوختگان عالم هم زد.
سرگلزایی:نمی توانم جواب قطعی به این ماجرا بدهم. اما دلیل این که این انفجار رخ داده به نظر من این بوده که مولانا به آستانه ی دیونیزوس درونش رسیده بود، من خیال می کنم اگر شمس هم نبود این اتفاق با یک ماجرای دیگری حتما می افتاد و با یک تلنگر از یک جایی روبه رو می شد. فقط چیزی که در ارتباط بین یک استاد(مرشد) و شاگرد (مرید (کمک می کند، این است که راه را برای مرید آسان می کند.به نظر من چیزی که حلقه اتصال بین شمس و مولانا بوده این است که مولانا آن چیزی که قرار بوده باشد را در شمس می بیند.
.
خرسندی:من به این سخن خیلی اعتقاد ندارم که اگر شمس نبود مولانا، مولانا می شد. مولانا اگر مولانا شد به خاطر وجود شمس است. به خاطر عشقی است که در بین آنها به وجود می آید. به نظر من این عشق بوده که مولانا را متحول کرده؛ عشق مولانا به شمس
سرگلزایی:من نمی توانم در این باره نظر دهم ، در این زمینه فقط می توان گمانه زنی و نظریه پردازی کرد. اما چون قرار است من از عینک یونگ به مسأله بپردازم این قرائت شما مرا به یاد نوشته ای از دکتر علی شریعتی می اندازد به نام “پایان غم انگیز زندگی یونگ”. من نمی دانم دکتر شریعتی آنچه از یونگ در این کتاب ذکر می کند از کدام کتاب یونگ است، چون من مطالبی که ایشان از یونگ نقل می کند در ده کتابی که من از یونگ خوانده ام ندیده ام و ایشان هم در کتابش (که در واقع دلنوشته ای بوده که بعدا کتاب شده) هیچ ذکری از منبع نیاورده اند. با این حال من به آنچه ایشان از یونگ نقل می کند اشاره می کنم که در باب تأثیر عجیب و غریب چنین ارتباطی است:
“یونگ نشانه ها و قرائن روانی این حلول و جذب دیگری را در یک روح برای روانشناس قابل بررسی می داند و می گوید در عین حال که آثار این حلول گاه چنان پنهانی و ظریف و فرار است که به زحمت می توان مطالعه کرد ولی به هر حال ممکن است و به خصوص برخی از حالات و خصوصیات بسیار روشن و برجسته آن را ساده تر دریافت.
از بیان یونگ چنین برمی آید که این حالت شبیه به یک نوع جنون است که یونگ آن را الینه شدن به وسیله دیگری (L alienation Par L’autrui Alienation) اصطلاح کرده است.
Alienation اصطلاحی است که هگل فیلسوف آلمانی در فلسفه رایج کرد و بعد شاگرد معروفش کارل مارکس آن را وارد جامعه شناسی کرد و معتقد شد که ابزار کار و تولید هر چه انسان به طور مداوم با آن در تماس است رفته رفته و خودبه خود در انسان رسوخ می نماید و شخصیت اولیه او را مسخ می کند.
کلمه Alienation در اصل به معنی جنون و دیوانگی است و چنان که از دو کلمه جنون و دیوانگی نیز برمی آید در قدیم عقیده داشته اند که این حالت در اثر راه یافتن جن یا دیو در انسان پدید میآید و عقل و روح او را مسخ می کند.
همین اصطلاح را یونگ در روانشناسی به کار برده است بدین معنی که انسان در اثر تماس، دیدن و آشنا شدن با روح کسی و به خصوص یافتن راه ها و روزنه ها و پیچ و خم های پنهانی آن و بالاخص احساس تجانس یا همدردی و بسیاری احساس های همانندی و خویشاوندی مرموز و وصف نشدنی با آن و یافتن صدها رشته نامرئی، پیوندهای غیبی میان خود و او رفته رفته به جایی می رسد که او را در خود حس می کند یا خود را در او و هر دو یکی است چه وی اختلاف میان این دو را احساس نمی کند و تمایز میان من و او را از یاد می برد.
در این جا گرچه لطافت بیان را ناچار باید فدا کنم ولی برای روشن تر شدن بیان پیچیده و ظریف یونگ می کوشم تا خلاصه ای از مهمترین مسائلی را که طرح کرده است به سبکی درسی و تعلیمی در این جا بیاورم.
Aliene یعنی کسی که روح دیگری یا اصلا شخص دیگری را حس می کند، دچار انقلاب شگفتی می شود که قابل پیش بینی نیست و برای دیگرانی که با او آشنا بوده اند در تصور نمی گنجد. این انقلاب در اخلاق،رفتار، حساسیت ها، روحیات، عواطف و عقاید و افکار و حتی سبک زندگی و نیز حتی در کیفیت استعدادهای وی به شدت رخ می دهد و همه را دگرگون می کند، به طوری که پیوند خود را چنان با گذشته می برد که با آن بیگانه می شود، وی دیگر شباهتی با گذشته اش یعنی با خودش در گذشته ندارد، حالات و خصائص روحی و فکری اش برای همه کسانی که او را میشناخته اند مجهول و مرموز می گردد. حلول دیگری در او موجب می شود که وی دیگر شبیه خودش نیست.
با یک تغییر ناگهانی همه چیز در نظر او دیگرگونه می شود. این دگرگونی نه تنها در عقاید و روحیات و افکارش بلکه در حواس ظاهریش نیز رخ می دهد، رنگها عوض می شوند، طعم ها، صداها، اشکال، تصویرها، زشتی ها،زیبایی ها، بدی ها، خوبی ها، بیگانه ها، آشناها، دوست ها و دشمن ها همه از قالب های اصلی خود بیرون می آیند و کیفیت و حالت دیگری می یابند و هر کدام اثری در او می گذارد که با همیشه متفاوت است و گاه متضاد، حتی مثلا شیرین ها تلخ، تلخی ها شیرین، آشناها بیگانه، عکس العملی نیز که وی در برابر هر یک از این ها نشان می دهد گاه غیر معقول و باورنکردنی است مثلا گاه حوادث و وقایع بسیار جدی و خطیر کمترین تاثیری در روح او ندارند و برعکس، یک حرکت بسیار کوچک، یک حالت خاص یا یک احساسی که مثلا از یک رنگ دارد چنان در او رنج یا شادی وصف ناپذیری پدید می آورند که شگفت انگیز است. “
اگر این نقل قول دکتر شریعتی از یونگ را بپذیریم می توانم بگویم که این گونه می توان تحول مولانا تحت تاثیر عشق به شمس را “یونگی” تحلیل کرد.
خرسندی:فراق شمس چه قدر به پختگی مولانا کمک می کند؟
سرگلزایی:پختگی هر آدمی از زمانی به وجود می آید که با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه می شود؛ فقدانی که فکر نمی کرده که بتواند آن را تاب بیاورد، مثلا بدون آن کس زندگی کند. هر کس یک “دیگری برجسته” دارد که گویا هویت و معنای زندگی و امنیت او همان دیگری برجسته است. یکی فرزندش، یکی مادرش، یکی مذهبش، یکی همسرش ، یکی حزب، یکی پول و … وقتی آدم آن را از دست میدهد با وجه عریان زندگی روبه رو می شود . در واقع اوج آن بلوغ این است که ما بتوانیم این حرمان را تاب بیاوریم نه افسرده شویم، نه خودفریبی کنیم و نه اینکه دچار خشم بشویم، بلکه بتوانیم با واقعیت عریان زندگی مواجه شویم و تاب بیاوریم، واقعیتی که به قول بودا ذات آن رنج (دوکا) است! اگر شمس برای مولانا آن چیزی باشد که سیلوانو آریتی “Silvano Arieti” نام آن را significant other می گذارد، آن وقت می توان گفت که فراق شمس مولانا را با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه کرده است و این مواجهه اگر کسی را در هم نشکند او را به اوج پختگی اش می رساند.
دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک
پی نوشت: مصاحبه ی محمد خرسندی (کارشناس ارتباطات و مولانا پژوه) با دکتر سرگلزایی در روزنامه ی نوآوران یکشنبه 5 مهر 1394 (ویژه نامه ی نکوداشت مولانا) بصورت یکجا چاپ شده است. متن مصاحبه پس از غلط گیری در سه قسمت در این سایت منتشر شد.
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=148