کتاب «اسطورهی جام مقدس» رابرت جانسون را میخواندم که «عاطفه» «به قول خودش آتنا – آفرودیت» به من هدیه داده و روی آن نوشته «تقدیم به استاد استاتید که راهنمای جام مقدس است!».
نویسنده کتاب «رابرت جانسون» و شارح آن «تورج بنیصدر» خیلی عمیق به ماجرای ارتباط مرد با روح زنانگی پرداخته اند. درهمین حال «سیاوش قمیشی» درحال راز و نیازبا «عسل بانو» است.
8-9ساله بودم که دررویایی دخترجوانی را دیدم با چادر نماز که در صندوقی را باز کرده بود و میخواست چیزی را در صندوق به من نشان دهد. در رویا احساس میکردم آن دختر دوران نوجوانی مادر بزرگ درگذشتهام است و در همان حال احساس عاشقانهای را نسبت به او در خودم احساس میکردم .
نزدیک به سی سال طول کشید تا توانستم این رویا را بفهمم. آن دختر که درعین جوانی، کهنسال بود و درهمان حال که معشوقه من بود از نیاکان من بهشمار میرفت روح زنانگی درون من «آنیما» بود و نمادی از «مادر زمین» «گایا» که راه رسیدن به گنج درون «صندوق» را به من نشان میداد. انگار این رویا در شروع دوران «هویت یابی» من سناریوی زندگی یا ماموریت «mission» زندگیم را به من نشان میداد: «دستیابی به جام مقدس».
دیشب هم خوابهای اسطورهای میدیدم: قبر، جنازه، سفره ابوالفضل، شلهزرد و عریانی! فرایندی مقدس درحال وقوع است دراین روزهای «کریسمسی»!
دیروز برف غافلگیر کنندهای در تهران بارید و درختان کاج فضای سبز جلوی خانه ما سپیدپوش شدند. جملهای از «رابرت جانسون» توجهم را به خود جلب میکند:
«اگر به بکرزایی عیسی مسیح همچون یک رویداد تاریخی بنگریم، جلوهگاه معنوی این قانون حیاتبخش، تیره و تارخواهد شد.»
* * *
بالاخره «مروارید» را میبینم. برخلاف تبلیغات «اسمعیل خان» هیچ معمای پیجیده و راز عمیقی را در او پیدا نمیکنم. نقطه نظرات درمانیام را برای اسمعیل خان مینویسم. میاندیشم که چگونه است که این مراجع این قدر برای همکارم جذابیت داشته و برای من نه و خیال میکنم که موضوع به قلمرو کنجکاوی ما بستگی دارد اما همین که نسکافهام را مزمزه میکنم ایدهی دیگری به ذهنم میرسد: «فاصله مقدس».
«کریستین بوبن» نویسنده فرانسوی میگوید: هرکس را اگر از فاصله مقدس نگاه کنی یک شاهکار است، یک اثر فوقالعاده هنری است، یک راز باشکوه است. اگر کسی برایت چیز جالبی ندارد یا زیادی به او نزدیک شدهای یا به اندازه کافی به او نزدیک نشدهای! به همین سادگی!
* * *
آقای مهندس را هیپنوتیزم میکنم و او را به خانه درونش میبرم:
ساکت و سرد است، میترسد از جانوران موذی! دیوارها سیمانی است. میگویم بگرد روی دیوارهای سیمانی و ببین چه طرحی حک شده است. نگاه میکند، پیدا نمیکند، میگویم بیشتر بگرد، میگردد، بالاخره پیدا میکند: «امضاء پدرش» همین سفرکوتاه هیپنوتیزمی، سناریوی زندگی او را برای من فاش میکند
او به گونهای زندگی میکند که رضایت پدرش را کسب کند، او نیاز به امضاء پدرش دارد.
حالا میدانم که برای شناخت داستان او باید داستان پدرش را بشناسم، بنابراین چند جمله نا کامل برایش مینویسم تا آن ها را کامل کند:
پدرم . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پدرم . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پدرم کاش . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تامل میکند و با دقت جملهها را پر میکند
پدرم مهربان است.
پدرم زحمتکش و دلسوز است.
پدرم کاش یتیم نبود.
و من بازی را ادامه میدهم:
پدرم مهربان است اما . . . . . . . . .
پدرم زحمتکش و دلسوز است اما . . . . . . . . . . .
پدرم کاش یتیم نبود و در این صورت . . . . . . . . .
او باز با دقت کامل میکند :
پدرم مهربان است اما باید آن را بروز دهد .
پدرم زحمتکش و دلسوز است اما تا حدودی خود رأی
پدرم کاش یتیم نبود ودر این صورت آرام تر و متعادلتر میبود.
حال من بازی را این گونه ادامه میدهم، نام او را به جای پدرش میگذارم و بازنویسی میکنم:
من مهربانم اما باید آن را بروز دهم .
من زحمتکش و دلسوزم اما تا حدودی خود رای .
اگر زیر دست پدری که یتیمی را تجربه کرده بزرگ نمیشدم، آرام تر و متعادلتر میبودم.
و از او میخواهم که در این هفته این سه جمله را جلوی چشمش بگذارد. جلسه درمان تمام میشود. همین!
* * *
دو سال از روزی که خانم دکتر نیاکان به مطبم آمد گذشته، با یک پیامک از او میخواهم به من بگوید در چه حالی است. پاسخ میدهد: «من دگرگون شده وعاشقم. دیگر چه می خواهید بدانید؟» نمیدانم برای خوشحال کردن من این پاسخ را میدهد یا واقعاً دگرگون شده و عاشق است.
به دانشجویانم میگویم ما هیچوقت بهطور قاطع نخواهیم دانست که کدام مراجع بهبود یافته و کدام مراجع ما برای خشنود کردن ما «نقش بهبودی» را بازی میکند وهیچگاه نخواهیم دانست کدام مراجع ما بهبود پیدا نمیکند یا برای لج بازی کردن با ما به عنوان یک کانون قدرت«نقش بهبود نمییابم» را بازی میکند! کاش ما هم میتوانستیم مثل پزشکان دیگر با یک گرافی رادیولوژی یا یک آزمایش خون بهبودی مراجعانمان را اندازه بگیریم آن وقت خودمان را هم بهترمیتوانستیم بسنجیم.
در شرایط فعلی ما تنها کورمال کورمال میرویم و دیگری را هم درهمین کورمال کورمال به دنبال خود میکشانیم:
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه؟!
«اشکان» پیامکی میفرستد، نوشته خودش است:
«ما سه تکهایم، تکهای درتو، تکهای در من، تکهای در باد
هر دوی ما بیقرار تکه سوّمیم»
* * *
چای دارچین تازهدم را با نان خرمایی کرمانشاهی میخورم و یک موسیقی کردی روشن میکنم. دیروز و پریروز کرمانشاه بودم، سرزمین بیستون و طاق بستان و کاک و نان برنجی و خانقاه و مردم مهربان.
شانزده سال پیش برای آموزش نظامی چهل روز را در این شهر گذراندم و حالا برای تدریس آمدهام. من چه قدر تغییر کردهام، دنیا چقدر تغییر کرده است اما هنوز من را به همان نام صدا میزنند و کرمانشاه را هم به همان نام.
«ویتگشتاین» راست میگوید ما با زبان دنیای جدید خلق میکنیم، دنیایی که پیش از نامها وجود نداشت. با شاپور خان، امپراطور زاگرس به کافه آقای حیدر میرویم و «دنده کباب» میخوریم، عجب غذای لذیذی! لذت به معنای واقعی از زیر دندانهایم به تک تک یاخته هایم نفوذ می کند، لذت: واکنشی شیمیایی در سلولهای عصبی، ورود و خروج یونهای سدیم و کلسیم و پتاسیم که هیچکدام نه لذت را میفهمند و نه درد را اما رفت و آمد بی سر وصدا و بی احساسشان دنیای مرا تغییر میدهد. قرار است پنج دقیقه بعد یک نفر از ارومیه تلفن بزند برای مشاوره.
* * *
سهیل از سفر عسلویه برنگشته برنامه سفر بعدیاش را ریخت. مخالفتی نکردم. روانکاوش عقیده دارد من دارم به سهیل باج میدهم. میگوید: «یک عمر به مادرش باج دادهاید حالا به سهیل باج میدهید.»
نمیدانم حق با اوست یا با من. من خیال میکنم وقتی امکان خوش گذراندن وجود دارد چرا خوش نگذراند؟ حالا که جوان و سالم است و میتواند ساعتها با دوستانش بگردد و بخندد وادار به کارش کنم و وقتی که به سن و سال من رسید به فکر خوشگذرانی بیفتد؟
روانکاوش اعتقاد دارد سهیل غیر مسئول است کدام یک ما مسئول هستیم؟ عصر قرار است چهار ساعت مریض ببینم. هیچ حس خوبی به امروزعصر ندارم!
پیشاپیش خستهام. فکر کنم باز دارم زیادی کار میکنم چرا؟!
روانکاو سهیل میگوید:
«خستهام از کار، مراجعان برایم خسته کنندهاند، دوست دارم همهشان را بیرون کنم، همه تکراریاند: سوپرایگوی تنبیه کننده!»
فکرمیکنم کسی که خودش به زور کار میکند چگونه به سهیل ایراد میگیرد؟ به مردم حقوق بیکاری بدهید ببینید چند درصدشان سر کار میروند.
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=358