قرار شد خانم دکتر نیاکان فانتزیهایش را تبدیل به «قصه» کند و به ابتکار خودش نقشی هم به من در قصهاش بدهد. روش کار من برای هدایت فانتزیهایش جواب نداد. او را تشویق میکنم تا فانتزیهای خودش را آزادانه بیان کند.
اولین نوشتههایش کلیشهای و تکراری هستند. رمانهایی که خوانده است را با هم قرو قاطی میکند و «آلیاژ» در میآورد.
تشویقش میکنم که آثار «سورئال» را بخواند و بعد شروع به نوشتن کند. یک نمونه خارجی و یک نمونه ایرانی از سورئالیسم را که خودم باهاشون خیلی حال کردهام را به او معرفی میکنم: «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف و «دیدار در حلب» جعفر مدرسی صادقی.
جواب میدهد. جلسه بعدی حملات پانیکاش را درنوشتههایش میآورد و دیالوگی سورئال با اضطرابش بر قرار میکند. کارمان خوب پیش میرود و هر دومان راضی هستیم. رمانش را به گونهای هدایت میکنم که پست مدرن دربیاید و وقتی کامل شد تشویقش میکنم که وبلاگی بسازد و رمانش را در آن بگذارد.
نتیجه عالی است. ازخوانندگانش تأیید میگیرد و هنرمند درونش بیدار میشود. در رمان بعدی سراغ رابطه درمانیاش میرود و این بار به من هم نقش برجستهای در رمانش میدهد، همان نقشی که دوست دارد من در دنیای واقعی داشته باشم را، و من موفق میشوم «انتقال فعال» را برقرار کنم.
آدمک «فرانتز الکساندر» تپل و مپل روی مبل بزرگ اتاق درمان نشسته، پا روی پا انداخته و خودش را میخاراند. راضی به نظر میرسد.
* * *
می گوید: «میخوام نقطه ضعفای اساسیام رو بشناسم واصلاح کنم» میگویم:
«هر چی سوار ما بشه نقطه ضعف ماست. فرق نمیکنه سیگار سوارت بشه یا پول، الکل سوارت بشه یا مذهب، هر وقت تو از پشت فرمان بکشی کنار و اون بشینه پشت فرمون یعنی دچار یک آسیب روانی شدی» سر تکان میدهد، میفهمد.
سهیل از اتاقش بیرون میآید و سراغ کلکسیون فندک «زیپو» میرود و فندکی را که عکس چگوارا دارد بیرون میکشد و یک سیگار «دکمهدار» روشن میکند. نازنین میگوید: «بابام و مامانم هر دو سیگار میکشند ولی به من رو نمیدهند جلوشان سیگار بکشم»
می گویم: «در نظام فئودالیته کار آن ها درست است، در نظام پست مدرن کار من درست است، در نظام فئودالیته پدر و مادر نه تنها حق دارند بلکه وظیفه دارند برای فرزندشان «نباید» بگذارند، در نظام فرا مدرن «سن» حق ایجاد نمیکند و پدر و مادر فقط میتوانند از گفتمان معرفت استفاده کنند، نه از گفتمان قدرت!»
نازنین به بحث اصلی بر میگردد: «من خیلی از این چیزها دارم که سوارم هستند و قدرت کنترل شون را ندارم. چطوری باید بر گردم پشت فرمون؟!». لقمه گنده نون ماهی را فرو میدهم و پشتش یک قاشق ماست و جواب میدهم:
«باید اول ببینیم کدام لایه از نیازهایمان را این رفتار ها ارضاء میکنند، مثلاً سهیل ما سیگار میکشد چون نیاز دارد بزرگتر از سنش باشد و خیال میکند با سیگار دست گرفتن به جای 17 ساله، 19ساله به نظر میرسد. خوب باید به این رسیدگی کنیم که چه شده که نیاز پیدا کرده دو سال بزرگتر از سنش به نظر برسد و بعد به آن نیاز رسیدگی کنیم، نمیتوان یک رفتار را تغییر داد بدون این که «کل منظومه روانی فرد» را دستکاری کرد.
آدمک اریکسون جلو میآید و با اشاراتی به من میفهماند که لازم است حرفم را روشتر بیان کنم. لیوان بعدی را به سلامتی «میلتون اریکسون» مینوشیم و من تو ضیح میدهم:
آن زمانی که من مرشد خانقاه بودم، یک قاب تمثال امام علی را به دیوار اتاقم زده بودم و یک بیت هم ازدیوان شاه نعمتاله ولی به دیوار دیگر اتاقم نصب کرده بودم. آن زمان کت و شلوار جلیقهدار میپوشیدم و نیاز به این داشتم که انگشتر فیروزهام را به دست کنم و تسبیح سبز رنگم را درموقع وعظ کردن دست بگیرم.
پرونده پیر خانقاه را با نوشتن هزار و یک شب میان خواب و بیداری بستم. بعد از آن دیگر نه نیاز به قاب تمثال داشتم و نه نیازی به شاه نعمت اله ولی. یادش به خیر آن روزها «گلی» به من لقب «حضرت شاه» داده بود، لقبی که کرمانیها به شاه نعمت اله ولی میدهند. آدمک شاه نعمت اله که خداحافظی کرد و رفت قابها پایین آمدند.
البته به تسبیح خیلی عادت کرده بودم، جزئی از انگشتانم شده بود. تسبیح ها که چرتکه شدند از هر چی آدم تسبیح به دست متنفر شدم، تسبیح هم از دستم افتاد. میبینی؟ من در مورد قابها یا انگشتر یا تسبیح تصمیم نگرفتم، من در مورد کل نمایش تصمیم گرفتم، نمایشنامه که عوض شد طراحی صحنه هم عوض شد. قاب عکس فروید و یونگ که به دیوارنصب شد پیپ آمد آمد توی دستم.»
* * *
«خانم عقرب» میگوید: «من خیلی گفتم، نوبت شماست» میدانم منظورش این است که میترسد روان خود را برای آدمی که در «ساحل امن» ایستاده عریان کند. حق دارد و تصمیم میگیرم «خودافشایی» کنم و از خود بگویم، آدمک فروید میپرد جلو و میگوید: «دست نگهدار! خود افشا سازی کارخطرناکی است! باعث «انتقال زودرس» میشود، درمانگر و درمانجو هر دوغرق میشوند، یادت نیست جه بر سر ژوزف بروئر و برتا پاپنهایم آمد؟!».
آدمک «ساندور فرنزی»، جوابش را میدهد: «دکتر فروید، درمانگر باید خطر کند تا درمانجو هم خطر کردن را یاد بگیرد. به عقیده من عدالت حکم میکند که یا هر دونفر عریان شوند یا هیچکس عریان نشود: mutual analysis من هم که «سوسیال دموکرات» هستم با «فرنزی» موافقم، «گفتمان قدرت» مربوط به عصر«فئودالیته» است، خطر میکنم و عریان میشوم:
«بچه که بودم تصمیم داشتم پلیس بشوم، بزرگتر که شدم گفتم جراح میشوم، نه پلیس شدم و نه جراح، این شدم که میبینید وبعد ازبازنشستگی از این کار دوست دارم یک عتیقه فروشی باز کنم، صبح تا غروب بین عتیقهها بنشینم و در گرامافون صفحههای قدیمی بگذارم.
شاید درعتیقه فروشیام یک گربه هم داشته باشم به اسم «ببری خان». بچه که بودم مرید «ژان والژان» کتاب بینوایان ویکتورهوگو بودم، بعدها خیلی تحت تاثیر «سالوادور آلنده» رئیس جمهور شهید شیلی قرار گرفتم، در فانتزیهایم خود را جای او میدیدم، بهخصوص در لحظه شهادتش!
اولین بار که عاشق شدم هشت ساله بودم،عاشق دخترکی هم سن و سال به اسم «هما» فقط یک بار او را دیدم، بقیه عشق بازیها در خیال بود. آخرین بار، سی و هشت ساله بودم، عاشق یکی از شاگردهایم شدم به اسم «لیلا». برایش یک قصه هم نوشتم به اسم «لیلی، مجنون، بهشت».
اولین قصهام را در دوازده سالگی نوشتم، به اسم «بزرگها و کوچکها»، اعتراضی به اشرافزادگی بود.
تحت تاثیر «نون والقلم» جلال آل احمد این قصه را نوشتم. عصیان من به اشرافزادگی با خواندن کتاب «افسانه محبت» صمد بهرنگی شروع شد. در بقیهی عمرم یک سوسیالیست باقی ماندم.
صمد بهرنگی با کتاب «یک هلو، هزار هلو» زخم عمیقی را علیه فقر در دلم ایجاد کرد که هیچ وقت التیام نیافت. سعی کردم مثل یک چریک – درویش زندگی کنم. جوان که بودم پدرم برای این که کفشهای کهنه میپوشیدم مسخرهام میکرد و میان سال که شدم همسر سابقم سعی میکرد ریخت و قیافه یک جنتلمن را برایم ایجاد کند، هر دو شکست خوردند، صمد قویتر بود.
من پیپ بیست هزار تومانی میخریدم، همسرم میرفت برایم پیپ دویست هزار تومانی میخرید، من از این که پیپ دویست هزار تومانی دست بگیرم احساس گناه میکردم، سه ماه که پیپ دویست هزار تومانی دست نمیخورد، همسرم احساس میکرد به او توهین شده است، بین احساس گناه من و احساس اهانت او جنگی درمیگرفت، این داستان مرتب تکرار میشد و این چهارمین علت طلاق ما بود!
«خانم عقرب» که خودش هم طلاق گرفته به این قسمت قضیه علاقمند شده، حرفم را قطع میکند و میپرسد:
«چهارمین علت!» میگویم بله. طلاق ما به 4 دلیل صورت گرفت، این علت چهارم بود! تیز شده است و اصرار میکند بقیه علل طلاقم را هم بداند.
آدمک فروید دیگر از کوره درمیرود میپرد وسط و جلوی دهانم را میگیرد:
«این کار تو بر خلاف ضابطه درمانی است، یک کلمه دیگر حرف بزنی از این جا میروم و دیگر بر نمیگردم. آنا را هم با خودم میبرم. فهمیدی؟»
از دست دان آنا فروید را دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. کوتاه آمدم و سازش کردم به «خانم عقرب» لبخندی زدم و گفتم:
«بماند برای بعد» آدمک چگوارا از جلویم عبور میکند با پلاکاردی بر دوش که روی آن نوشته شده: «مرگ بر سازشکار !»
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=359