سوار تاکسی میشویم. سهیل میپرسد: «پدر، چرا این کافهی 1970 همچین اسمی دارد؟ فکر میکنی منظورشان از 1970 چه بوده؟»
میگویم: «حتما ً این سال تولد صاحب کافه است.» میگوید: «چه طور همچین فکری به سرت زد؟»
می گویم: «چون خودم متولد 1970 هستم.» به میدان شخ بهایی میرسیم راننده تاکسی به حرف میآید:
«قبل از انقلاب، اینجا هم یه کافه بود به اسم 1930. جزو اولین پیتزا فروشیهای تهران بود فقط خانوادگی راه میداد، نوشابه هم نمیداد فقط آبجو!».
کمی سکوت برقرار میشه. سهیل میگه: «ولی استیک خیلی خوبی داره» ومن سرمو تکون میدم، ادامه میده «اون سالاد 1970اش هم خیلی خوبه، اسم سساش چی بود؟» من میگم: «سس بالزامیک»
آقای راننده ته سیگارشو از پنجره پرت میکنه بیرون و پخش ماشین رو روشن میکنه، «لئونارد کوهن» شروع به خوندن میکنه:
«تا انتهای عشق با من برقص: Dance Me to The End Of Love»
از راننده میخواهم جلوی «کارت بانک » توقف کند تا قبض تلفنام را بپردازم. روی صفحه مانیتور کارت بانک نوشته:
«کشته شد؟ بله. گناهی داشت؟ نه.کارش چه بود؟ هدایت. حامیاش که بود؟ خدا»
کارتم را هل میدهم توی دستگاه، بلافاصله تبلیغات محرم میرود و جای آن این پیام میآید «با عرض پوزش دستگاه قادر به سرویسدهی نمیباشد!»
خوب، الهی شکر، این دستگاه ظاهراً صرفاً برای پخش تبلیغات محرم اینجا نصب شده است. کارتم را پس میگیرم و غرغر کنان سوارماشین میشوم. آدمکها مشغول بد و بیراه گفتن به اجنبیها هستند روس و انگلیس هردو! سهیل صدای آدمکها را قطع میکند:
«1970 استیکاش بهتره ولی لوپه تو با کلاستره» من کله تکان میدهم، راننده از توی آیینه نگاهی به سهیل میاندازد، سهیل هم سیگار در میآورد «دست پیچ هندوراس» وبه آقای راننده تعارف میکند، آقای راننده به بسته سیگارش اشاره میکند: «من فقط بهمن میکشم»
ولی چشمش میافتد به شکل و شمایل متفاوت سیگارهای دست پیچ و یکی برمی دارد جلوی «کارت بانک» بعدی 10-15 نفر بینظم و درهم و برهم صف بستهاند، راننده میگوید:
«اون دستگاه هم اگه درست بود همین طور شلوغ بود، امروز آخرین مهلت جریمهها ست اگه پرداخت نشه 2 برابر میشه»
در دلم خدا را شکر میکنم که ماشین ندارم، راننده سی دی روعوض میکنه، دنگ و دونگ یک شبه موسیقی شبه جوان پسند مثل چکش توی سرم ضربه میزند، به «خدا» اخم میکنم:
«من که همین حالا شکرت کردم! لئن شَکَرتُم لَازیدَنّکم»
* * *
«هادی» مهندس موفقی است. بیست سال در اروپا تحصیل کرده و در حال حاضر به او پیشنهاد شده که یک سیستم صنعتی عظیم را در ایران مدیریت کند. برای مدیریت منابع انسانی یا به قول خودش H.R; با من مشورت میکند.
از «روح تاریخ» بیخبر است و خیال میکند قدرت این را دارد که محیط صنعتی اینجا را طبق اصول و قواعد اروپا بازسازی کند. برایش عجیب است که صاحب کارخانه پسر بیتجربهاش را مدیر کارخانه کرده بود و خواهر زاده ناتوانش را مسئول کنترل کیفیت (Q.C) کارخانه. سعی دارد به صاحب کارخانه بفهماند که این گزینشها به ضررش بوده است و شیوه مدرن گزینش نیرو را به او میآموزد.
برایش از «روح زمانه» میگویم به روایت «اریک فروم» در کتاب «گریز از آزادی» ودلایلی میآورم که «روح تولید» در مملکت ما هنوز در دوران فئودالیته اقتصاد کشاورزی – بهسر میبرد و اگر او سیستمی که به او سپرده شده است را بخواهد با الگوی «روح کاپیتالیسم» باز سازی کند سیستم کلان مملکت وسیستمهای موازی به سیستم تحت مدیریت او فشار وارد میکنند تا تسلیم روح فئودالیته شود.
برایش «قانون اجبار برای حد متوسط زیستی» را از روانشناسی اجتماعی توضیح میدهم و قانعش میکنم که صنعتی شدن در این مملکت خواب و خیالی بیش نیست. شهرهای ما «کلان روستا» هستند و پارلمان ما «لویی جرگه افغانیها».
ما فقط اسمها را تغییر دادهایم. «سکینه» را «دلارام» نامیدهاند اما سکینه همان سکینه است و هرچه هم ژست «لیدی دلارام» بگیرد ته تهش با «جواد یساری» بیشترحال میکند تا «بتهون»!
من قهوه فرانسه سفارش میدهم و «هادی» کاپوچینو. ازهادی اجازه میگیرم و مخلوطی از کاپیتان بلک «لایت» و «رویال» را میچپانم توی کاسه پیپ و فندکی را که ستاره سرخ سوسیالیسم روی آن حک شده است از کیفم میکشم بیرون وآتش میکنم و درحالی که کافه چی آهنگ La isla de bonito مدونا را روشن کرده من یاد «روحوضیهای وطنی» میافتم:
«آمنه، چشم تو، جام شراب منه»
و حتی رو حوضی تر از آن:
«جا رو پهن کن ای دختر خاله، جارو پهن کن ای دختر خاله!»
* * *
«بهزاد خان» از آمریکا زنگ میزند و پنجاه دقیقه با من صحبت میکند. بعد از سی و پنج سال زندگی در آمریکا تصمیم دارد از ایران زن بگیرد. من شدهام «دلال عشق!» بی مزد و بیمواجب!- ما ایرانیها، هر کارمان بکنند آخرش ایرانیایم.
«همو سکسوآل» هم که بشویم دعای «شب زفاف» و «غسل جنابت» را فراموش نمیکنیم! «مارکسیست» هم که بشویم از «مولایم حسین» میگوییم مثل «خسرو گلسرخی».
«بهزاد» هم با هر خانمی که در ایران صحبت میکند صاف میرود سراغ تست کردن «حجب و حیای زن ایرانی!» که مطمئن شود طرف هنوز «کمی تاقسمتی» دوشیزه مانده است. بابا بهزاد جان، ول کن جون مادرت کدوم حجب و حیا؟!
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=360