یادش به خیر، دانشجو که بودم اولین جشنواره شعر دانشجویان علوم پزشکی کشور را در زاهدان برگزار کردیم. فرصتی مغتنم بود که بزرگان شعر آن روز را به کویر بکشانیم:
محمود شاهرخی، مشفق کاشانی، سپیده کاشانی، استاد لاهوتی، نصر اله مردانی و موسوی گرمارودی.
آن روزها چه نگاه متفاوتی داشتم به دنیا و دغدغههایم چقدر فرق میکرد. تنها شباهتم به این روزها این بود که «دغدغه مند» بودم:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
با لطافت طبع استاد شاهرخی خیلی حال کردم، حرف که می زد اشکش در میآمد، سر تا پا احساس بود و لطافت. سپیده کاشانی را از دبیرستان میشناختم، در کتاب ادبیات دبیرستان با این شعرش خیلی حال میکردم:
«به اشک شویم این زمان زچکمهات غبار را». در وصف «رزمندگان اسلام» سروده بود و آن روزها من هم به صف رزمندگان اسلام پیوستم، با این شعر سپیده کاشانی و با نوحههای صادق آهنگران!
آن روزها نمیدانستم که «جنگ» هم میتواند «یک پروژه اقتصادی» باشد. بعدها با تماشای فیلم «عروسی خوبان» محسن مخملباف و با خواندن کتاب «تیستو سبز انگشتی» فهمیدم که همه مهرههای بازی بزرگان شدهایم. شاید الان هم اعداد و ارقامی در یک «پروژه اقتصادی» دیگر باشیم، مثل این که در این دنیا، همه دعوا ها سر لحاف ملاست!
دستخط مرحومه سپیده کاشانی را هنوز لای دیوان حافظ جلد قرمزم نگه میدارم:
در کعبه شدم یار در آن خانه نبود
در محفل عاشقان فرزانه نبود
لبیک کنان چو کوفتم حلقه دل
دیدم به جز او کسی در آن خانه نبود
از فروتنی نصراله مردانی و لهجه کازرونیاش حظ میکردم و این بیت از اشعارش، هروقت بوی خاک باران خورده و بوی نان داغ به مشامم میرسد برایم تداعی میشود:
بوی گندم، بوی باران میدهی
بوی عطر تازه نان میدهی
معنای «سهل ممتنع» را از استاد موسوی گرما رودی آموختم و توصیف زیبای او را از «رستم، آنگاه که دلوی نمییابد تا از چاه آب بکشد، به دو طرف چاه پنجه میافکند و چاه را بالا می کشد!» را همیشه به خاطر دارم.
* * *
دیروز در جلسه «گروه مرتضی» راجع به «خواب و رویا» صحبت می کردیم. آنجا به اهمیت نمادین رویاها در «جامعه فئودالیته» پرداختم و با این ابیات مولانا شروع کردم:
رو سر بنه به بالین
تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا
شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا
خواهی برو جفا کن
تا این ابیات که :
در خواب، دوش، پیری،
در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد
که عزم، سوی ما کن
گر اژدها ست در ره
عشق است چون زمرد
با برق این زمرد
هین دفع اژدها کن
اما دوران «رنسانس» و مخصوصاً «عصر صنعتی» اهمیت رویا ها را کمرنگ کرد و ما فقط میخوابیم که در وقت بیداری خواب نرویم! این جاست که «دکتر شفیعی کدکنی » چنین میسراید:
صبح آمدست، برخیز
بانگ خروس گوید
وین خواب و خستگی را،
در شط شب رها کن
اشراق صبحدم را، در ساقه اقاقی
آئینه خدا کن
صبح آمدست، برخیز
ور اهل خواب و خفتی:
«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن!»
در عصر پیش مدرن، بزرگان «خوابهای بزرگ» میدیدند همچون «خواب ابراهیم برای قربانی کردن اسماعیل و «قال قد صدقت الرویا»
در کتاب «زوایای تاریک حکمت» پیتر کینگزلی اشاره به دوران پیش از سقراط در حکمت یونان میکند، دوران پارمنیدس و پارمنیدسیان. در این دوران، اعتقاد بر این بود که حکمت را نه از راه تعلیم و اکتساب، بلکه از راه «خواب و خوابواره» میتوان آموخت.
دکتر ژاله آموزگار نیز در مقاله «اوردویراف نامه» به این مطلب اشاره میکند که در ایران باستان نیز پاسخ بسیاری از پرسشها را در «خواب و خوابواره» میجستند. جولیان جویس در کتاب «جایگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دو جایگاهی» آگاهی مردمان اعصار پیشین را دارای کیفتی میداند که امروز ما تنها در «خواب و رویا» تجربه میکنیم.
اما عصر صنعتی، «عصر بیداری» است و در چنین عصری «اقبال لاهوری» میسراید:
«از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز !»
«جورج اورول» در کتاب 1984 و «کریستوفر فرانک» در کتاب «میرا» نگران عصری هستند که بشر «آن قدر بیدار» شود که حتی در خواب نیز رویا نبیند. همین سوژه دستاویز ساخت فیلم «I Robot» شد اما نگرانی آنها بیمورد بود، صنعتی شدن آن قدر پیش نرفت که بر رویاهایمان غلبه کند بلکه رویاها بر صنعتی شدن غلبه کردند و عصر «پست مدرن» و «سورئالیزم» شکل گرفت.
«کلودمونه»، «کارل یونگ»، «ژاک لاکان» و «سالوادور دالی» پیامبران این عصر جدید بودند و «کیم کی دوک»ها و « دیوید لینچ» ها کشیشان این عصر. کتابهای مقدس این دوران نیز «هری پاتر» و «ارباب حلقهها» هستند!
همه این ها را گفتم که خواب دیشبم را برایتان تعریف کنم، خواستم رویایم را جدی بگیرید،کمی! دیشب خواب دیدم در شهری جنگ زده زندگی میکنیم. جایی که زیر باران بمبها نیمه ویران شده است و تقریباً تمام مردم شهر، آنجا را ترک کردهاند.
اما من و گروه کوچکی در آن شهر مانده بودیم و مقاومت میکردیم تا شهر سقوط نکند. مثل این که «شام آخر» بود، چون آخرین زن و بچههای باز مانده را از شهر خارج میکردیم و من وداع سوزناکی با کودکی داشتم که گویی فرزندم بود.
من به همراهانم میگفتم: «ما بدون توپخانه نمیتوانیم بجنگیم، اسلحه سبک بدون توپخانه هیچ است». آخرین همراهان من «شاپور » و «رضا» بودند، همکاران روانپزشکی که در کنگره روانپزشکی سال 2003 ارمنستان همسفرم بودند. پیش از آنکه شب شود و یورش دشمن شروع شود در جایی از شهر مراسمی شبیه «بالماسکه» برگزار شد و در آن مراسم شاپور در قالب زنانه فرو رفت، زنی که من او را تشبیه به «مرلین مونرو » کردم. در بالماسکه فردی قصد داشت فریبم بدهد و «جنس قلابی» به من بفروشد اما زبلی کردم و جا خالی دادم و جایزه گرفتم….
حالا میخواهم رویای خودم را تعبیر کنم. چون دیشب «در جلسه مرتضی» راجع به تعبیر اسطورهای رویا صحبت میکردیم علی القاعده «جن خواب» به من یک رویای اسطورهای تحویل داده است. اسطوره شناسیام چندان خوب نیست، پس میگذارم روزی که با «اسطوره شناس اعظم» جلسه دارم خوابم را برای او میگویم، همان اسطورهشناسی; که در ته فنجان قهوهام «اسب دریایی نر باردار» و «شیوای مادینه» میبیند.
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل نهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=361