«کاهن» که میشوم بیاختیار این شعر دکتر «محمدرضا شفیعی کدکنی» برایم تداعی میشود:
کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت:
«بخور آتش و قربانیان پی در پی، هنوز خشم خدا را فرونیاورده است؟! »
* * *
همین چند صفحهای که از کتاب را نوشتهام را به مرضیه نشان میدهم، قرار است ویراستار کتابم باشد. میگوید:
«از کلودیا برایم بگو».
همیشه یک جور حس ششم عجیب و غریب دارد. چیزهای مهم را فوری میگیرد حتی اگر از روی آن ها به سرعت بپری و عبور کنی. توی فکر میروم. از کجا باید بگویم نمیدانم. ذهنم را آزاد میگذارم تا همین طور پراکنده هر چه از کلودیا میداند را عیان کند.
کلودیا را میبینم در صومعه قرون وسطایی در جنوب اسپانیا. یک هفته در آن صومعه معتکف شد تا تصمیم بگیرد که «راهبه» شود یا نه. یک احساس درونی به او میگفت برای راهبه شدن انتخاب شده است در حالی که عقل و منطق حکم میکرد که در نقش یک پزشک و یک روانپزشک فوق تخصص بیشتر میتواند به «فرزندان خدا» خدمت کند.
یک شب خواب دید که لباس «اسقف اعظم» را به تن دارد و در «کلیسای جامع» مشغول اجرای مراسم «عشای ربانی» است ولی لباسش دست و پا گیرش است و به دشواری آن را جمع و جور میکند.
وقتی خوابش را برایم تعریف میکرد گفتم خودت هم خوب میدانی این خواب چه میگوید تو برای «مناسک مقدس» نیاز به این لباس نداری، این لباس فقط تو را محدود میکند.
من خیال میکنم نیاکان «کلودیا» از قوم «مایا» بودند چرا که چهره سرخپوستی او و تبار گواتمالاییاش مرا به معابد « مایا» میبرد. در هر حال یک «راهبه» بود چه با لباس روانپزشک و چه باهر لباس دیگر. «عشق افلاطونی» من و کلودیا با کتاب «بریدا»ی پائولو کوئییلو شروع شد و با کتاب «والکیریها» آرام گرفت و ما تا ابد دوستان خوبی برای هم خواهیم ماند. از آنجا که هر دوی ما در این عشق به خودشناسی عمیقتری رسیدیم به رسم «یونگ» کلودیا مرا آنیموس سان صدا میکند و من او را آنیما سان
پسوند «سان» را ژاپنیها به کار میبرند که به معنای «جناب» است و ما از آنجا که در ژاپن همدیگر را پیدا کردیم به ابتکار بروبچههای آمریکای لاتین همدیگر را با پسوند سان صدا میزدیم. بچههای با عاطفهای بودند «دادلی» از نیکارارگوئه، «کیرو» از برزیل، «ریکاردو» از پاناما، «ماریا» از السالوادور، و «کلودیا» از گواتمالا.
«دادلی» و «ریکاردو» را یک بار دیگر در «فلورانس» ایتالیا ملاقات کردم ولی از سال 2002 به بعد کلودیا را ندیدم. کتابهای «جیمز ردفیلد» را با همدیگر میخواندیم، او به اسپانیولی میخواند و من به فارسی و بعد به انگلیسی با هم تبادل نظر میکردیم.
با هم به «معبد سلستین پرو» سفر کردیم و «با گرگها رقصیدیم» کلودیا مجموعه کتابهای «آنتونیو دملو» کشیش برزیلی را در تفسیر کتاب عهد جدید «انجیل» برایم فرستاد دملو سعی میکند انجیل را به سبکی روانشناسانه تفسیر کند همچون مولانا از قرآن:
ما زقرآن مغز را برداشتیم پوست را بهر خران بگذاشتیم!
کلودیا آدمک «دیونیزوس» را در درون من بیدار کرد و آدمک «زئوس» را خواباند و درنهایت «هرمس» به جا ماند:
«پیک خدایان و حامی مسافران»
با نگاه از مرضیه میپرسم:
«بس است؟» و او با لبخندی پاسخ میدهد که من نمیفهمم منظورش «ها» است یا «نه»! آدمک «کاپیتان هادوک» به دادم میرسد و من مشغول پیپ کشیدن میشوم:
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی بیش از این از شمس تبریزی مگوی
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر!
* * *
«بهرام» از تنهایی شاکی است و میگوید از بس دیگران را تحقیر و تمسخر کرده است هیچکس حاضر نیست با او دوست و مصاحب باشد. سال آخر زبان فرانسه درس میخواند. میگوید در دانشگاه، همکلاسهایش در گروههای دوستی متعددی قرار گرفتهاند ولی او در هیچ گروهی پذیرفته نمیشود! خودش به دیگران حق میدهد.
در یکی دو سال اول دانشگاه کارش دست انداختن همکلاسهایش بوده است. به قول خودش استاد خراب کردن بقیه بوده و از این «مهارت» لذت میبرده ولی حالا که تنها مانده از این الگوی رفتاری پشیمان است.
خوب، من در زمینه دوستیابی دانش و مهارت ندارم. آنچه به حرفه من مربوط است کشف ریشه الگوی رفتاری غلط بهرام است. بدیهی است که چنین رفتاری تنها از کسی بر میآید که خودش به شدت «احساس حقارت» داشته باشد.
چنین کسی به عنوان یک «دفاع روانی» دست پیش میزند که پس نیفتد یعنی قبل از آن که کسی او را تحقیر کند او آن فرد را چنان «له» میکند که دیگران توان «تحقیر احتمالی» او رانداشته باشند. آدمکی فریاد میزند «پاتک قبل از تک» منظورش این است که «پاد حمله پیش از حمله».
آدمک آدلر با آن شکم گنده و عینک گرد پشت رل مینشیند و ماجرای «عقده حقارت»، «مکانیزمهای دفاعی» و «وارونه سازی» را برای بهرام توضیح میدهد. بهرام با هوش است و «میگیرد» حالا او هم کنجکاو است که بداند این «احساس عمیق حقارت» از کجا آمده است. در گذشته بهرام کاوش میکنم، بهخصوص دوران کودکیاش را میکاوم، هیچ دستاورد «دندانگیری» به دست نمیآورم.
انتظار دارم بهرام در جایی از زندگیاش به شدت مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته باشد و بیدفاع زخم خورده باشد و پس از آن سوزش پنهانی آن «زخم عاطفی» او را به سمت این دفاع روانی مخرب پیش برده باشد:
«بکش تا زنده بمانی!» اما هرچه جستجو میکنم چنین «بزنگاهی» را در زندگی او پیدا نمیکنم. شاید زخم آن قدر عمیق بوده است که او برای درد نکشیدن، خود را تخدیر کرده است:
«فراموشی فعال» مثل کم حافظهگی تاریخی ملت ایران!
اگر این چنین باشد باید خیلی وقت بگذارم، آنقدر که او در لابهلای حرفهای پراکندهاش قطعاتی از «پازل گمشده» را «لو بدهد» و من زیرکانه آن ها را کنار هم بچینم. آدمک فروید به آدمک آدلر چشمک میزند که یعنی اینجا روش من بهتر کار میکند. آدمک آدلر خودش را به بیتفاوتی میزند و عینکش را تمیز میکند.
من پیپم را پر میکنم و بهرام سیگارش را در میآورد.
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل نهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=363