امروز در«کافه چارچوب» با اشکان قرار دارم. پشت میز مخصوص خودم نشستهام و یک «شیر چای عسل» کم عسل سفارش دادهام. اولین جرعه «شیر چای» همیشه مرا یاد «مکه» میاندازد: عزیزیه، شارع الفل.
اما جرعه دوم مرا بر میگرداند به اینجا و اکنون. پیپم را پر از توتون مرطوب کردهام و آتش را روی توتون نگه داشتهام. وسط دود گم می شوم و اشعار «اشکان» را مرور می کنم. قصد دارم اجازه بگیرم تا چند تا از «شعر واژههایش» را در کتابم بیاورم. این چند تا Favorite من هستند:
مرا به دار تنهایی آویختهاند
اما هیچ طنابی نفسم را نخواهد گرفت
تا تو زیر پایم را خالی نکنی
*
ایمانم را در سبدی به نیل میسپارم
تا شاید به درد فرعون بخورد
*
ما محکومیم به ماندن هرچند که از نیمههای شب هم گذشته است
آیا رفتگران، زباله ها را از یاد بردهاند؟
*
آنقدر خستهام که
حاضرم زنگ هر خانهای را بزنم
و فرار نکنم
*
پک عمیقی به پیپ میزنم و اشکان وارد کافه میشود، نگاهش را میچرخاند و من از بالای پلهها دست تکان میدهم تا مرا ببیند. کافهچی موزیک را راه می اندازد
«فرهاد» میخواند:
«اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه»
* * *
یکی از همکارانم که در آسایشگاه معلولین کار میکند به من تلفن میزند. تلویزیون به تازگی یک سریال آبگوشتی دیگرپخش کرده که در آن فردی به تاوان گناهانش دچار معلولیت شده است. همکارم میگوید این سریال، معلولین را از نظر روانی حسابی به هم ریخته است: «معلولیت، تاوان گناهان بسیار است»
از 1388 به بعد دیگر تلویزیون جمهوری اسلامی را نگاه نکردهام و در جریان سریالهایش هم نیستم. همکارم کمک میخواهد. راهی برای خنثی کردن زهری که تلویزیون در جان معلولین ریخته است. یکی از آدمکها خیلی عصبانی میشود، دوست دارد «بعضیها» را گیر بیاورد و بکشد.
جمله «مسیح » را یاد آور میشوم:
«آن کس که با شمشیر میکشد با شمشیر کشته خواهد شد!» یاد «کلودیا» میافتم که هر وقت آدمکهای جنگجوی درونم شمشیرهایشان را تیز میکردند برایم انجیل میخواند. با «کلودیا» در متروی یوکوهاما آشنا شدم. تا گفتم ایرانی هستم یاد «مولانا» افتاد – یا به قول خودش «رومی» – اهل «گواتمالا» بود و در مکزیک فوق تخصصاش را میگرفت. با هم دوست شدیم و به من «روح مسیحیت» را نشان داد. «کلودیا» آدمک خشمگین را آرام کرد و من مشغول همفکری با همکارم شدم.
* * *
هفتمین جلسه درمان خانم دکتر نیاکان بود و دیگر راجع به مسائل روزمره مذاکره نمیکردیم بلکه به دنیای فانتزی او میپرداختیم. در اولین لایه فانتزی اش «خانم عنکبوت» قرار داشت. این اسم را من برای فانتزیاش انتخاب کردم. وقتی فانتزیاش را گفت یاد فیلم «ریش قرمز» آکیراکوروساوا افتادم. دختر دیوانه مرد متمولی که در سلولی در انتهای بیمارستان دکتر ریش قرمز محبوس بود زیرا آزاد بودن او برای مردان خطر ناک بود!
او به رسم عنکبوت ماده، مردان را شکار می کرد. آن ها را به بستر خود فرامی خواند و سپس با فرو بردن میلههای پشت موییاش به گلوی«قربانی» او را می کشت. خانم دکتر نیاکان نیز با این فانتزی، مردان زیادی را به «بازی عشق» فراخوانده بود و سپس «سر آنها را به دیوار کوبیده بود» و از این که عنکبوتهای نر را تحقیر کرده بود لذت میبرد.
از این لایه فانتزیاش عبور کردیم.
در لایه عمیقتر، فانتزی روانپزشک شدن قرار داشت. دوست داشت در صندلی گنده من فرو برود و مثل من در دنیای محرمانه انسانها نفوذ کند. اما در فانتزی روانپزشک شدنش نیز «خانم عنکبوت» حضور داشت:
این بار عنکبوتهای نر را از بین مراجعانش انتخاب می کرد! از این لایه نیز عبور کردیم. امروز – در هفتمین جلسه درمان – لایه جدید از فانتزی هایش را گشودیم. خانم دکتر دوست داشت «فاحشه شدن» را تجربه کند.
در این روش درمانی همچون فیلم سینمایی Inception وارد فانتزی های مراجعانم میشوم و سناریوی فانتزی هایشان را باز نویسی میکنم. آدمک کارگردان در حال فکر کردن بود که با چه نقشی وارد فانتزی «فاحشه» شود. در نقش یک مشتری؟ در نقش یک «خاله خانم»؟ در نقش یک «عیار» که زندگی او را دگرگون میکند؟ یا مثل فیلم سینمایی «زیر نور ماه » در نقش یک روحانی غیر معمول که او را به راه راست بر میگرداند؟ میدانستم که در عمق نقش فاحشه نیز «خانم عنکبوت» پنهان است.
چرا «شکار عنکبوتهای نر» برای او این قدر جذاب بود؟ آیا خودروزی شکار شده بود؟ «پوآرو» سبیل هایش را تاب میداد و به دنبال « سرنخ» می گشت. یادش به خیر یکی از مراجعانم این لقب را به من داده بود. در مالزی تصادف کرد و از دنیا رفت. خیلی سعی کردم کمکش کنم اما به همین دلیل که «خیلی» سعی کردم موفق نبودم، «زیادی» برایش وقت گذاشتم و زیادی بهش نزدیک شدم، دیگر نمیتوانستم از «گفتمان قدرت» استفاده کنم و «گفتمان معرفت» نیز «قدرت» کافی نداشت.
در سناریوی درمان او به «فروید» ایمان آوردم. اگر فاصله درمانی فرویدی یا به قول «کریستین بوبن» «فاصله مقدس» را رعایت کرده بودم شاید میتوانستم به او کمک کنم من زیادی «یونگی» عمل کرده بودم، و دچار فرایندی شده بودم که «دکتر شریعتی» آن را «پایان غم انگیز زندگی یونگ» میخواند در کتاب «اومانیسم و انسان بی خود».
در این خیالات فرو رفته بودم که آدمک «شرلوک هلمز» با پیپ درازش چند تلنگر به پیشانیام زد و مرا از خواب پراند:
«هی پوآرو» وسط کار به خواب و خیال فرو نرو کار را جدی بگیر، اخم کردم و گفتم:
این جزو کار است، تداعی های من هم جزو کار من است، زیگموند فروید گفته است درمانگر باید در وضعیت «توجه مواج آزاد» باشد و یعنی همین که یک نگاه به درمانجو داشته باشی و یک نگاه به ذهن خودت، به خاطرات و تداعیها و احساساتی که این درمانجو در تو ایجاد می کند.»
شرلوک هلمز چهره اش را «پُلُسّ» میکند و میرود و من از خودم میپرسم این خیالات چه کمکی به من در این جا و اکنون میکنند؟ و بلافاصله به خودم پاسخ میدهم: «این خیالات به من میگویند که با این درمانجو نباید یونگی برخورد کنم بلکه باید فرویدی با او راه بروم، حفظ فاصله «درمانی» نفس عمیقی میکشم و بین نقشهای «مشتری» «خاله خانم»، «عیار»، «کاهن» نقش آخر را انتخاب میکنم:
«روحانی غیر معمول» یا همان «کاهن»: تصمیم میگیرم او را وارد «مناسک» کنم، «روح مقدس 2» را میگذارم و با هم وارد «خلسه» میشویم…
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل نهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=364