مهندس صابری طبق قرار آمده بود تا هیپنوتیزمش کنم. سالهاست با درد و سوزش معده درگیر بوده و متخصصان بیماری گوارش گفته بودند منشاء عصبی دارد.
خواهرش که پزشک بود او را برای هیپنوتیزم ارجاع داده بود و او امروز طبق قرار اینجا بود. اما هفته قبل که شرح حال گرفته بودم و برای امروز قرار گذاشته بودم حواسم نبود که وارد ماه محرم میشویم.
روبروی مطب یک «ایستگاه صلواتی» راه افتاده و با صدای بلند نوحه پخش میشود. حتی برای شنیدن صدای مراجعانم باید بلندتر از حد معمول حرف بزنیم.
گهگاه «حاجی» فریادهایی میکشید که هر مردهای را از خواب میپراند، در چنین شرایطی هیچ احتمالی برای پیشبرد هیپنوتیزم وجود نداشت. به مهندس نگاه کردم و پوزش خواهانه به سمت پنجره اشاره کردم:
«فکر کنم باید این جلسه را لغو کنیم، از این به بعد در برنامهریزی مطب به تقویم قمری هم نگاه میکنیم»
-نه لازم نیست جلسه را لغو کنیم، من از فرصت استفاده میکنم و چند تا سئوال از شما میپرسم، سوالاتی که از هر آدم اهل مطالعه و تحقیقی میپرسم. اجازه هست؟
-اختیار دارید «ومشغول ریختن نسکافه در لیوانها میشوم»
-شما به خدا اعتقاد دارید؟
جا می خورم، فکر میکردم سئوالاتی در حوزه روانشناسی دارد! آدمک هم جا میخورند!
یکی عینکش را جابجا میکند و دیگری مشغول تمیز کردن دماغش میشود.
-خدا؟! ابتدا باید توضیح بدهید منظورتان از خدا چیست. «نیکوس کازانتزاکیس» نویسنده یونانی در کتاب «گزارش به خاک یونان» مینویسد:
«خدا در ذهن من پیرمرد تنومندی است که پوستینی به تن دارد و تبری بر شانه. او با تبرش سینه مرا میشکافد و به درون میآید»
در انجیل آمده است پیامبری به خدا گفت خودت را به من بنما:
آنگاه آسمان رعدی زد، اما آن رعد خدا نبود، کوه فرو ریخت ولی ریزش مهیب کوه خدا نبود، سپس توفانی برخاست، آن نیز خدا نبود، آنگاه آسمان و زمین آرام گرفتند، نسیمی وزید و بارانی نرم بارید، آن خدا بود!»
خوزه ساراماگو نوشته است:
«خدا سکوت کیهان است» و در فیلم سینمایی Patch Adams خدا به صورت پروانهای خود را نمایان میسازد.
به نظر من مهمترین سئوال، چیستی خداست، آنگاه می توان در باره هستی خدا سخن گفت.
مهندس خیال ندارد برود، مینشیند و وارد بحث الهیات میشود. آدمکها هم کنجکاوانه به گفتگوی ما گوش میکنند و حرف نمیزنند، جای تعجب است! گویی در این گفتوگو همه آنها هیپنوتیزم شده بودند تا اینکه جیغ دیگری از «حاجی» همه ما را از جا پراند.
قرار ما با مهندس یک هفته بعد بود اما دو روز بعد خانم دکتر – خواهر مهندس – که ایشان را به من معرفی کرده بود به من تلفن زد و اعتراض آمیز گفت: من برادرم را برای هیپنوتراپی و درمان مشکل گوارشیاش به شما ارجاع دادم، چرا دارید اعتقادات او راسست میکنید؟!
به آدمکها نگاه میکنم، نگاهشان را از من میدزدند گویی نمیخواهند وارد این ماجرا شوند.
خانم دکتر ادامه میدهد:
«از شما خواهش میکنم رابطهتان را با برادرم قطع کنید، شما که به خدا اعتقاد ندارید، به هرچه اعتقاد دارید قسمتان میدهم!»
جواب میدهم: «تا زمانی که ایشان تصمیم داشته باشند به من مراجعه کنند در خدمتشان خواهم بود».
تلفن را میکوبد به زمین، بوق بوق بلند میشود.
* * *
همان شب خواب دیدم با «گوته» قرار ملاقات دارم، در یک کافه زیر زمینی با دیوارهای آجر نمای رطوبت زده. بوی نم دیوارها با بوی قهوه آمیخته بود و فضای خلسه آمیزی ایجاد کرده بود
خانم پیشخدمت با لباس کوتاه سورمهای و پیشبند سفید جلو آمد تا سفارش بگیرد.
گفتم: «منتظر گوته هستم» پرسید: «موزیک؟»، پاسخ دادم: «فرانک سیناترا»، لبخند زد و به سراغ گرامافون کافه رفت. کسی از پشت به شانهام زد، برگشتم، گوته لبخند زد. «فاوست» را زیر بغل زده بود. نیم خیزی کردم، گوته روبرویم نشست و بشکنی زد. خانم پیشخدمت جلو آمد، گوته سفارش دو لیوان آبجو داد و به من چشمک زد: «مهمان من»
آن وقت کتاب «فاوست» را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
-مارگریت: «پس تو به خدا ایمان نداری؟»
-فاوست: «چه کسی جرأت دارد او را نام ببرد و شهادت بدهد که من به او ایمان دارم؟همچنین چه کسی جرأت دارد خطر کند و بگوید من به او ایمان ندارم؟ آن کسی که همه را درخود دارد و نگه دار همه است آیا تو را، مرا و خودش را در خود ندارد و نگه نمیدارد؟ هر اندازه هم که او بزرگ باشد روحت را از آن پر کن و اگر از این احساس خود را خوشبخت یافتی آن را هر جور که خواستی بنام: خوشبختی، دل، عشق، خدا! من برای آن هیچ نامی ندارم، اصل احساس است، نام چیزی جز همهمه نیست، دودی است که برفروغ آسمانی پرده میکشد.»
-مارگریت: «این ها همهاش خوب و زیباست، آنچه کشیش هم میگوید شبیه این است با چند کلمه اختلاف»
-فاوست: «همه جا، زیر آسمان، دل ها همین را تکرار می کنند، هر کدام به زبان خود. برای چه من آن را به زبان خود نگویم؟»
* * *
هنرپیشه تئاتر را در خانهاش ملاقات می کنم. این طوری بهتر میتوانم به گوشه کنار خانهاش سرک بکشم و سعی کنم از این طریق به خانه دروناش نفوذ کنم. زیبا، هنر مندانه، اصیل و نمادین. به سراغ کتابخانهاش میروم. آدمکها هم سرک میکشند و از بین صدها کتاب روی کتابهای «هرمان هسه» زوم میکنند.
شاید به این دلیل که این روزها، زندگی به سبک «کنولپ» را می آزمایم:
« ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم… »
پشت میز آشپزخانه مینشینم و او را نیز به نشستن دعوت میکنم. کاغذ سفیدی را جلویش میگذارم و از او میخواهم ذهنش را روی کاغذ تخلیه کند. در حالی که نوشتن را آغاز میکند یکی از آدمکها چشمک میزند:
« از فرصت استفاده کن پوآرو» پوآرو وار اطراف را میپایم. سبد داروهایش کنار میز آشپزخانه است. مشغول زیرورو کردن آن میشوم: لووتیروکسین، اسپیروونولاکتون، مت فورمین، جینکو بیلوبا.
میپرسم: «این دارو ها مال خودتان است؟»
-«بله، سال گذشته غده فوق کلیویام پر کار شد ودر نتیجه هم مقاومت به انسولین برایم ایجاد شد و هم هیپوفیزم کم کار شد و…»
او توضیح میداد و آدمک مینوشت، تند تند، راضی بود، کلی اطلاعات جمع کرده بود. نگاه دوبارهای به یادداشتهایش انداخت و دوباره چشمک زد:
«خانه را بگرد» خانه سه اتاق داشت، دو اتاق باز بود در سومی بسته بود. میدانستم منظور آدمک این است که باید توی اتاق سوم نفوذ کنم.
« پوآرو وار» دور تا دور خانه را برانداز کردم و به در آن اتاق اشاره کردم: «می تونم توی اون اتاق را ببینم؟» رنگ از روی خانم هنرپیشه پرید: «نه، خواهش می کنم، اون اتاق خیلی به هم ریخته است» به آدمک نگاه کردم، سرش را تکان داد و با جدیت گفت: «اصرار کن، تو باید توی آن اتاق نفوذ کنی»
اصرار کردم، با بی میلی قبول کرد، توی اتاق رفتم، تخت نامرتب، کمدهای باز، لباسهای مچاله گوشه و کنار اتاق و یک نقاشی خیلی قشنگ از رقص فلامینگو به دیوار، همین! آدمک فریاد زد: «همین!» خانم هنرپیشه از به هم ریختگی اتاقش شرمسار بود و سعی می کرد با بدنش زاویه دیدم را محدود کند، بی خبر از این که من دیگر به اتاق نگاه نمیکنم.
آدمک دوباره فریاد زد : «یعنی چی همین ؟!»
گفتم: « یعنی یک اتاق به هم ریخته، همین ! توی هر خانهای یک همچین اتاقی پیدا می شود، حالا میخواهی از این خانه چه نتیجهای بگیری شرلوک هلمز؟!» نگاه شماتتباری به من انداخت و گفت: «آن سلولهای خاکستری توی مغزت به چه کاری مشغول هستند؟! یک بار دیگر اطلاعات را مرور کن… »
خانم هنرپیشه همچنان جهت نگاه مرا تعقیب می کند تا ببیند چگونه آبرویش جلوی من میرود و من برای «هلمز» تکرار می کنم : « تخت نامرتب، کمدهای باز، لباس های مچاله گوشه کنار اتاق و یک نقاشی خیلی قشنگ از رقص فلامینگو به دیوار بالای تخت».
شرلوک هلمز پیپ درازش را آتش کرد و جرقه نبوغ در چشمانش برق زدند. فاتحانه به من نگاه میکند:
«پوآرو، نقاشی رقص فلامینگو به دیوار بالای تخت،مهم نیست؟!»
به آدمک بیاعتنایی میکنم و از اتاق میزنم بیرون و آدمک عصبانی میشود و بد و بیراه میگوید: «تو خود شیفتهای، خودت میدانی که حق با من است اما حاضر نیستی از مسیری که من بهت یاد میدهم به پیروزی برسی، چون میخواهی یک تنه بر سکوی پیروزی بایستی»
به او بی اعتنایی میکنم و میروم سراغ کاغذهایی که خانم هنر پیشه پر از کلمه کرده است. کلمهها را طبق الگویی که من دادهام ردیف کرده و «تست رمز واژه مایکل دانیلز » ساخته شده است.
توی تست دنبال قسمت مربوط به اتاق خواب می گردم، کلمه مربوط به این قسمت «رهایی» است. دوباره توی ذهنم تصویر بالای تختخواب را مرور میکنم. زن رقصنده خودش را بین هوا و زمین «رها» کرده است و رقصنده مرد در سایه روشن تصویر پنهان است.
گرچه رقص دو نفره است اما گویی مرد «حاشیه» است و زن «متن»، مرد چارچوبی را فراهم کرده تا زن در قالب آن تصویر «رهایی» را خلق کند. نگاهی نوازش آمیز به آدمک میاندازم، ولی او با قیافهای «پُلُسّ» نگاهش را از من میدزد…..
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=365