دستهامو تو جیب پالتوم فشار میدم، سرد شده چقدر، باقیماندههای برف پاییزی دیشب روی زمینه، 6 ساعت تو صندلیم فرو رفتم و به درد دلای مردم گوش دادم و همزمان آدمکهای توی مخم در حال بگو مگو بودند و من در تلاش که بین این همهمه درستترین جواب را پیدا کنم.
ساعتهای طولانی را با قهوه و پیپ کمی کوتاه کردم اما فشار زمان انباشته از رنجهای بشری سرم رو سنگین کرده و تنم خسته است. احتیاج دارم قبل از رفتن به خانه آدمکها رو آروم کنم.
میپیجم تو مرکز خرید «زیست خاور» و صاف میرم سراغ ویترین جواهر فروشها:
فیروزه نیشابور، عقیق لعل، یاقوت، زمرد، چشمهام با انگشترها و تسبیحها ور میروند و آدمکها آرام میشوند. توی ویترین یک انگشتر فروشی کلاه گیس زنانه هم چیده شده، «اَه!» حالم بد میشه، هیچ سنخیتی بین تسبیح شاه مقصود و انگشتر فیروزه با کلاه گیسهای بور و سیاه و بلوند نمیبینم.
یه جواهرفروشی دیگه پشت ویترین کاغذی چسبونده:
«مهره مار و مهر گیاه موجود است». آدمکها بیدار میشن، یکیشون میگه «اعتقاد به خرافات و سحر و جادو، تا این بساط برپاست همینه که هست!» آدمک دیگه جوابش رو میده:
«اتفاقاً خیلی بهنظرم مدرن میاد، اگه یه چیزی مثل مهره مار و مهر گیاه می تونه عشق و محبت ایجاد کنه یعنی عشق و محبت پروسه هایی فیزیکوشیمیایی هستند بنابراین این یک نگاه ماتریالیستیک به انسان و فضائل انسانی است!»
حرف این آدمک منو به یاد فیلم perfume میندازه و به یاد کتابهای میلان کوندرا. لجم میگیره که تلاشم برای خواباندن آدمکها به نتیجه نرسیده و حالا با همین همهمه باید برم خونه.
* * *
در خونه زنگ می زنم. صالح تپل میگه «کیه؟» میبینه که منم و در رو باز میکنه.دوباره زنگ میزنم صالح جواب میده: «چی میگی؟» می پرسم: «چیزی لازم ندارین؟» مکث میکنه و میگه: «نوشابه». لبخند شرم آگینی در صداشه، میدونه که نوشابه برای اضافه وزنش خوب نیست ولی دوست داره ماکارونی رو بانوشابه بخوره آدمکها شروع به حرف زدن میکنند.
یکیشون میگه: «چرا نگفتی نوشابه برات خوب نیست؟» تو پدری؟! شاید بچه دوست داشته باشه سم بخوره تو باید بدی دستش؟! آدمک اخم کرده و با تأسف سرش رو تکون میده، گوشه دماغشم داده بالا، از من متنفره!
آدمک دیگهای در تأیید اوحرف میزنه، قیافه حق به جانب و کارشناسانهای به خودش گرفته، ازمن متنفرنیست فقط داره رهنمودهای «داهیانه» میده:
«در ایران سرانه مصرف لبنیات نصف دنیاست در حالیکه سرانه مصرف نوشابه های گاز دار 4 برابر سرانه متوسط دنیاست.
کی قراره ما متمدن بشیم؟! کی قراره ما سالم زندگی کنیم؟!»
آدمک دیگهای پشت من در میاد:
«صالح حق انتخاب داره، و حق انتخاب یعنی حق اشتباه! اگه امروز باباش بهش بگه اجازه نمیدم نوشابه بخوری فردا بقیه صاحبان قدرت بهش باید و نبایدهای دیگهای میدن و او هم عادت کرده که اطاعت کنه. این که ما متمدن نمیشیم و سالم زندگی نمیکنیم ریشهاش در اینه که مثل بوفالوها دنبال بوفالوی جلوییمون میدویم و اگه اون بپره تو پرتگاه ما هم میپریم تو پرتگاه:
خر برفت و خر برفت و خر برفت!»
می خواستم سرمو بکوبم تو دیوار، توی سوپر مارکت شلوغ وایستادم تا نوبتم بشه، نوشابه خانواده سیاه تو دستامه و دستام یخ کرده یکی تو سرم داد میزنه:
«خدایاااااا! به دادم برس به من بگو چه کنم؟!»
* * *
آقا سید هفتاد ساله با دستار سبز و ریش سفید جلوم نشسته و کمک میخواد:
«جلوی حاج خانم شرمنده میشم!» منظورش رو میفهمم. هفتاد سالشه، فشار خون داره و دو جور دارو میخوره، به قول سعدی شیرازی در باب ششم گلستان دیگه عصاش راست نمیشه! یکی از آدمکهای توی کلهم میگه:
«حرف اوشو رابهش بگو، بگو عمر فصلهایی داره و هر فصل میوههای خاصشو داره، سعی نکنید مصنوعی زندگی کنید، هر فصل میوه همون فصل رو بخورید و خودتون رو برای خوردن میوههای فصل دیگه به زحمت نندازین!»
آدمک دیگه میگه:
«تو چه کارهای که برای مردم تکلیف تعیین میکنی؟! حاج آقا جلوی حاج خانم شرمنده میشه! راش بنداز دکتر!»
گفتوگوی آدمکها ادامه داره، من دست به نوشتن نسخه بردهام در حالیکه میشنوم آدمکی داره فریاد میزنه:
«لعنت بر تو! تو یک فاحشه مغزی هستی، به جای اینکه راه سالم زندگی کردن رو به مردم نشون بدی پول میگیری و در همون راهی که میرن کمکشون میکنی!»
نفس عمیقی میکشم و بازدمم رو با آهی بیرون میدم. آقا سید میگه:
«خسته این دکتر! خدا قوت و سلامت بهتون بده که به داد ما بیچارهها میرسین.»
لبخندی زورکی میزنم، تادالافیل مینویسم و تو دلم میگم:
«به درد من که نخورد، ایشالا به درد تو بخوره سید!» و باز یه آدمک فریاد میزنه: «ایشالّا !… یه مناسک زبانی… کلامی که روزی کاربرد داشته ولی الان کاربرد شو از دست داده… تو با عادتهات زندگی میکنی نه بابا تحلیلهات… خاک بر سرت کنن!»
آقا سید دو دستی دست میده و میره و من به منشیام زنگ میزنم:
«یه استراحت کوتاه به من میدین؟»
لبخند شو از پشت گوشی میبینم: «چشم!»
میرم سراغ قهوه و پیپ و در همون حال خانوم هایده تو مخ من شروع میکنه به خوندن:
«مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه»
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل نهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=367