پیپم را میتراشم و توتونهای سوخته را از تشتک پیپ میکنم . توی لوله پیپ فوت میکنم و سرامیکهای روشن کف مطب پر از دانههای سیاه میشوند . فیلتر آلمانی را توی لوله پیپ هلندی میچپانم که در اتاق باز میشود .
سلام
سلام، خوش آمدید، بفرمایید
من همکار شما هستم، دکتر نیاکان هستم
خوشوقتم خانم دکتر «نیم خیز میکنم به علامت احترام و دوباره در صندلی گندهام فرو میروم»
متشکرم، البته من پاتولوژیست هستم
خیلی خوش آمدید، چه خدمتی از دست من بر میآید؟
مکث می کند، مضطرب است، طبیعی است، همه صندلیهای این اتاق «صندلی داغ» هستند. اتاق اعتراف، اتاق درس، اتاق تنبیه، اتاق تشویق، فراموشخانه و . . . همه اینها که در یک عنوان «اتاق درمان» چپیدهاند.
شما سئوال میکنید یا من شروع کنم؟
مهرههای سیاه مال منند بنابراین شروع بازی با شماست
از کجا بگم؟
خیلی ساده اینجا چه میکنید؟
. . . . . راستش . . . . . مدت زیادی بود که تصمیم داشتم خدمتتون بیام . تعریف از شما رو از همه شنیده بودم و همیشه فکر میکردم که یه روز باید بیام پیش شما ولی پیش نمیآمد . . .پیپم را پر از کاپیتان بلک رویال میکنم و با انگشتانم روی پیپ فشار میدهم. برای روشن کردن پیپ اجازه میگیرم .
بفرمایید راحت باشید، من خودم سیگار میکشم، بوی پیپ را دوست دارم
هیچ وقت در مطب در مقابل این اجازه خواستن جواب منفی نشنیدم. فکر میکنم که چه دلیلی دارد که هیچ کس نگفته «نه» و چند فرضیه به ذهنم میرسد:
1-فرضیه سادهلوحانه: همه مردم بوی پیپ را دوست دارند!
2-فرضیه جامعهشناسانه: مردم ایران «نه»گفتن به صاحبان قدرت را نیاموختهاند.
در این مطب من نماد صاحبان قدرت هستم و مراجع من نماد مردم ایران!
3-فرضیه روانشناسانه: من مهارت این را پیدا کردهام که در اولین لحظات ملاقات مخاطب خود را بشناسم. من این اجازه را از کسانی می گیرم که «شمّ» من به من میگوید نه نخواهم شنید!
ذهنم به دنبال فرضیههای بعدی میگردد و در همان حال فندک لاکی بنفش را آتش میکنم و روی توتون پیپ میگیرم. توتونها سرخ و سیاه میشوند و دود غلیظی دور صورتم میپیچد.
حالا من وسط یک هاله نور قرار گرفتهام، مثل شمایلهای مذهبی و امکان تاثیرگذاری بیشتری دارم: گفتمان قدرت!
چند پک عمیق میگیرانم و او هنوز در شش و بش شروع است. کلهام را با تمام آدمکهای توش تکان میدهم که یعنی من منتظرم که بشنوم. آدمکهای توی کلهام روی هم میریزند، بعضیهاشان جیغ میزنند، بعضیها گریه میکنند، بعضیها فحش میدهند:
«مادر …!» و بقیه لام تا کام حرف نمیزنند و فقط رنگ صورتشان میپرد یا برعکس گلگون میشوند.
-راستش خودم هم نمیدونم مشکلم چیه، فقط میدونم حال خوبی ندارم انگار یه جاییم درد میکند ولی نمیدونم کجام! انگار یه چیزیم کمه ولی نمیدونم چی کمه ! انگار یه چیزی سر جاش نیست ولی نمیدونم اون چیه ! نمیشه مث بقیه دکترا شما هم یه جوری معاینه کنید یا آزمایش و سونوگرافی در خواست کنید؟! نمیشه بدون کمک من به تشخیص برسید . . . آخه من واقعاً نمیدونم چمه!
– خوب، غمی نیست قهوه میخوریم و گپ میزنیم، یواش یواش آدمکای توی کلهتون شروع به حرف زدن میکنند و آدمکهای توی سر من به من میگن کجاتون درد می کنه و چی سر جاش نیست.
نسکافه گلد رو بر میدارم، دو قاشق چایخوری در هر لیوان میریزم و روش رو پر از کافی میت میکنم: «شیرین یا تلخ؟»
-شکر نمیخورم، مرسی، رژیم دارم
-شکر نمیریزم، «سوئیت اندلو» میریزم، دیابت دارم
-اوه مرسی، پس لطفاً شیرین، راضی به زحمت نیستم
توی کلّهام میچرخه: «راضی به زحمت نیستم، یک مناسک زبانی، مثل گلاب به روتون، روم به دیوار، بلا نسبت شما، چاکرم، مخلصم، بلا دور، زحمتتون میشه و . . .» لیوانها را پر از آب جوش میکنم و فلاسک آب جوش را سر جایش میگذارم.
قهوهاش را جلوش میگذارم و قهوه خودم را هم میزنم، حالا من باید سر صحبت را باز کنم:
-غیر از طبابت چه میکنید؟ علائقتان، اشتغال ذهنیها و اشتغالات روز مرهتان؟
-خانهداری با بیرغبتی، شوهرداری با بیتفاوتی و بچهداری با «اعصاب ندارم، بشین!»
-ای داد بیداد ! «یکی از آدمکها میگه: مناسک زبانی!» دیگه؟
– کتاب، موسیقی، سفر، دوستانم . . . همین!
– خوب، خوب، خوب برای این جلسه کم اطلاعات نگرفتیم . . .
-همین؟ همینا خیلی اطلاعات بود؟
-بله، حتماً، من حالا میدونم که شما یه خانومی هستید که از «نقش سنتی زنانه» بیزارید.
-چطور؟ زود قضاوت نمیکنید؟
-نه، یه قورت دیگه قهوه میخورم و دوباره پیپ روشن میکنم . . . منتظر و بیصبر نگاه میکند و من بیتفاوت دو پک عمیق به پیپم میزنم و دود غلیظ را تا دوردستها میپرانم و به مسیر دود نگاه میکنم. یکی از آدمکها میگوید:
ناقلا، داری منتظرش نگه میداری تا تنور داغ بشه و بعد نون را بچسبونی؟! جواب میدهم:
خودش اجازه داده با نشستن روی این صندلی داغ! آدمک زبانش را در میآورد و شکلک در میآورد، گوشه دماغم میپرد بالا که یعنی «گم شو»، نه، من زود قضاوت نمیکنم، نه اصلاً، وقتی صحبت از خانهداری، شوهرداری و بچهداری میکردید قیافهتان یه جوری شد که ما زابلیها بهش میگیم «پُلُسّ» یعنی مثل حالت صورت کسی که یه غذای بیاندازه بد مزه را زورکی داره میخوره.
در حالی که وقتی گفتید کتاب، موسیقی، سفر، دوستانم برق اشتیاق رو در چشماتون دیدم و لحن صداتون آهنگین شد . . .
-آهنگین ؟!
-بله، من ته صداتون یه آهنگ شنیدم مث آهنگ متن فیلم no end کریستوف کیشلوفسکی.
یه آهنگ قشنگ ولی غمگین.
-چرا غمگین ؟!
-خوب، احتمالاً، تکرار می کنم احتمالاً، شما از این کارها لذت میبرید اما در ضمن این کارها احساس گناه هم دارید که من به جای رسیدگی به خانه و خانواده نشستم کتاب میخونم
مثلاً کتاب . . .
-(لبخند می زند) جزیره، جزیره روبر مرل
– آها ! شما توی جزایر اقیانوس آرام همراه تاهیتیائیها قدم میزنید و موز جمع میکنید اما در عین حال میدونید که این جا خونه شما نیست و شما باید هرچه زودتر برگردید، هرچه دیرتر برگردید کارها تلنبارتر میشن و شما بیشتر وقت کم میآورید اونوقت با بی حوصلگی و عصبانیت بیشتر باید کارها رو انجام بدین و بعد . . .
_ سر هر کی جلو دستم باشه جیغ میزنم
-دقیقاً ! قهوهتون سرد شد!
قهوه را بر میدارد و هم میزند، دلنگ دلنگ قاشق و شیشه، توی فکر فرو میرود و پیش از آنکه لیوان به لبانش نزدیک شود دستش را پایین میآورد:
-آقای دکتر من اسکیزوفرنیا دارم؟
-اسکیزوفرنیا ؟! چطور همچین فکر عجیبی به سرتان زد؟!
-آخه اسکیزوفرنیا یعنی پاره پاره شدن فکر و من خیال میکنم هویتم تکه پاره است، توی چند تا دنیا زندگی میکنم و همهاش نصفه ونیمه!
-نه، نه، نه، این که شما میگید به «زبان ما» میشه «تعارض»، «conflict»، احساسات، ارزشها و باورهایی که با هم ناسازگارند:
این سو کشان سوی خوشان، آن سو کشان با نا خوشان
یا بشکند، یا بگذرد، کشتی در این سیلابها
-کشتی من شکسته دکتر!
-بله، بله قبول دارم، فیلم «کشتی شکسته» (castaway) رو دیدید؟
تام هنکس توش بازی میکنه . . .
-آره آره، تلویزیون هم نشونش داده
-بله، شما الان همون تام هنکس هستید و اینجا همون جزیره است . . .
-و شما؟!
-من همان توپ بسکتبال هستم که تام هنکس با خون خودش روش عکس یه صورت رو کشید و اسمشو گذاشت «آدم!»، من همون «آدمم!»
خنده میافتد و من فرصتی دارم برای چند پک بعدی به پیپ بیگ بن سیاه، این جایگزین جام می خیام و حافظ یا نماد پیروی از فروید و یونگ !
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=368