«روانشناسی و عاشقی»
مصاحبهٔ علی ورامینی با دکتر محمدرضا سرگلزایی -روانپزشک ـ درباره علت، غایت و انواع عاشقی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
- علت و چیستی پدیده عشق را در پارادایمهای مختلف، بهصورتهای گوناگون تعریف میکنند، طیف این تعریف را، میتوان از آنانی که عشق را مقدس میپندارند و به عوالم دیگر مرتبط میکنند در نظر گرفت، تا آنانی عشق را یک امر کاملاً مادّی و بیولوژیک میدانند. در روانشناسی تعریف عشق و علت بهوجود آمدن آن چیست؟ روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی چه نقاط اشتراک و افتراقی از این منظر دارند؟
خوب میدانید که ارسطو راجع به علل اربعه صحبت کرده است و راجع به این که هر پدیدهای همزمان علل مادّی، فاعلی، صوری و غایی دارد؛ بنابراین اگر از ارسطو میپرسیدیم علت این میز چیست، میگفت: علت مادیاش چوب، میخ، چسب و رنگ است. علت فاعلی میز، نجّار است و تا نجاری نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و میخ میز نمیشود.
علت صوری آن طرح میز و یا ایدهی میز است، همان چیزی است که در World of Ideas یا جهان مُثُل مطرح میشود؛ «اگر طرحی از میز نباشد هیچ میزی در جهان ماده ایجاد نمیشود.» علت غایی آن هم این است که روی آن کتاب بگذاریم، غذا بخوریم و یا هر استفاده دیگری و اگر چنین غایتی وجود نداشت اصلا چنین صورتی اتفاق نمیافتاد و اگر چنین صورتی اتفاق نمیافتاد، نجاری تختهها را دور هم جمع، صاف و رنگ نمیکرد تا از آنها میزی بسازد.
همین علل اربعه را در رابطه با عشق ببینید. طبیعتا اگر افرادی بگویند که عشق ناشی از بالا رفتن مثلا «پرولاکتین» یا «اکسی توسین» است، درواقع آنها دارند از علت مادی عشق سخن میگویند، درحالیکه یکی دیگر ممکن است بگوید که نه، علت عشق مثلا این است که رسانهها به ما عاشق شدن را یاد میدهند. رسانه ممکن است قصه و ادبیات باشد مثل قصهٔ «سیندرلا»، «سفید برفی» و «زیبای خفته» و یا «هالیوود»، «والت دیزنی» و یا سریالهای تلویزیون باشد.
آن کسی که به ما عشق را یاد میدهد علت فاعلی عشق است. یکی هم ممکن است بگوید که عشق جستوجوی کمال است و انسانها عاشق میشوند تا در راه آن عشق بخشهای گمشدهی خودشان را بیابند؛ مانند داستان ِ«شیخ صنعان» یا «شیخ سمعان» که با تعبیر یونگی با بخش مادینه روان یا آنیمایی خودش بیگانه بود و وقتی که در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار که بخش تسلیم و رضای خودش را که گم کرده بود، پیدا کرد و شیخ صنعان به کمال رسید.
اگر آدمی این چنین عشق را تحلیل کند، از علت غایی عشق سخن میگوید. یکی هم ممکن است بگوید که عشق چیزی نیست جز بازتولید مثلث اُدیپال. همان مثلثی که از نظر فروید در دورهی اُدیپال رشد، بین کودک، مادر و پدرش بهوجود میآید و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر میشود. بنابراین دختربچه مادرش را هَوو و پسربچه پدرش را رقیب تلقی میکند. بعضی به پیروی از فروید معتقدند که وقتی ما عاشق میشویم همین مثلث ادیپال را بازتولید میکنیم.
ممکن است بین این چهار نظر نزاعهایی بهوجود بیاید. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشترکی داشتند و یکیشان گفت انگور بخریم، دیگری گفت عِنَب سوّمی گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافیل. چون گمان کردند که با هم اختلاف دارند، با یکدیگر وارد درگیری شدند تا اینکه یک زبانشناس و زبان دانی آمد و گفت که شما چهار نفر چرا دعوا میکنید؟ برایش تعریف کردند. متوجه میشود که هر چهار نفر از یک چیز صحبت میکنند امّا با چهار زبان، داستان را برایشان گفت و بینشان صلح ایجاد کرد.
با این رویکرد ارسطویی خیلی راحت میتوانیم بین کسانی که راجع به عشق اختلاف نظر دارند صلح، وفاق و اجماع ایجاد کنیم، وقتی بگوییم آنکه عشق را بالا رفتن پرولاکتین، اُکسی توسین، استروژن و پروژسترون میداند، در رابطه با علت مادی عشق سخن میگوید و در سطح مولکولی هم سخناش کاملا درست است.
دیگری که راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت میکند و معتقد است ما انواع عشق داریم. مثلاً عشق ادیپال فرویدی و عشق به زیبایی کانتی. در عشق کانتی عاشق در معشوق «آنِ» زیبایی را میبیند (به تعبیر حافظ: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بندهٔ طلعت آنیم که «آنی» دارد)، به تعبیر کانتی یک غریزهی استتیک یا زیباییشناسانه وجود دارد که در عشق، آن غریزهی زیباییشناسانه متناظر بیرونی پیدا میکند و فرد عاشق فردی دیگر میشود. با چارچوب ارسطو می گوییم اینها form of love و علت صوری عشق هستند و نه در عرصهٔ ملکولی بلکه در عرصهٔ فرافردی معنا پیدا میکنند.
یکی دیگر میگوید اگر کسی راجع به عشق با ما سخن نمیگفت و اگر تجربیات عاشقانه را ( مثلاً ترک نام و آبرو کردن در راه معشوق، خودکشی کردن و یا مردن در راه عشق) از فیلمها، قصهها، رمانها و آهنگهای پر سوز و گداز حذف کنند، دیگر کسی این چنین عاشق نمیشود. آن هم درست میگوید و علت فاعلی عشق را بیان میکند که در ساحت رفتاری، یادگیری و همانندسازی معنا پیدا میکند.
فردی هم که بیان میکند عشق باعث میشود یک مرد آنیمای خودش را انکشاف یا اکتشاف کند و یک زن آنیموس خودش را انکشاف و اکتشاف کند و در مسیر عاشق شدن به تمامیت برسد، آنها هم دارند راجع به علت غایی عشق صحبت میکنند که نه در عرصهٔ ملکولی، نه در عرصهٔ فرافردی (کهن الگویی)، نه در عرصهٔ رفتاری بلکه در عرصهٔ معنوی مفهوم پیدا میکند. طبیعی است آنکه در سطح بیولوژیک راجعبه عشق صحبت میکند، دیگر نمیتواند مولکولها را مقدس بپندارد و بنابراین در سطح مولکولی حرفزدن، همهی عوامل را به قول «ماکس وبر» قداست-زدایی (disenchantment) میکند. شما هر چیز مقدسی را در سطح مولکولی نگاه کنید آنرا دچار قداستزدایی کردهاید.
مثلا هر مکان مقدسی را وقتی در سطح آجرهای آن برررسی کنید، آجر که دیگر مقدس نیست، این همان آجری است که در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان ترکیب و همان شکل و از همان آجرپزی. وقتی آن مکان را ریزریز کنید و به شیشه، آهن، سیمان و آجر تبدیل شود و هرکدام در گوشهای بیافتد امر مقدس از بین میرود. اما وقتی اینها را ترکیب میکنیم و به یک تمامیتی میرسانیم، آن تمامیت ممکن است که برای ما یک هالهی قدسی بیابد و در ذهن ما امر قدسی را تداعی کند.
بنابراین اختلاف نظر میان کسانی که عشق را «سُفلی» میبینند با کسانی که آن را «عُلیا» میبینند در ساحت و سطحی است که به عشق نگاه میکنند. اگر عشق را در سطح هورمونهای جنسی ببینیم، ممکن است بهنظرمان عشق سفلی بیاید. آدم عاشق که میشود همان حرکتهایی را انجام میدهد که بقیهی نخستیها، بقیهی پریماتها و بقیهی میمونسانها انجام میدهند و همان رفتارهای جفتیابیای که در گوریل، در شامپانزه و در اورانگوتان میتوانید ببیینید بخش زیادیاش را در انسان هم میتوانید ببینید.
اگر از دیدگاه «عینی» و «کردارشناسانهٔ» علم ethology به ماجرا نگاه کنید، میگویید این که همان کاری است که اورانگوتان و شامپانزه هم میکند، کجای این عشق مقدس است؟! اما اگر از این وادی (به قول مولانا از سر این رَبوَة) نگاه کنید که هیچ اورانگوتانی برای معشوقش غزل عاشقانه نمیسراید و هیچ اورانگوتانی برای معشوقش تاجمحل نمیسازد؛ اینجا متوجه میشوید که این عشق یک کارکردهایی دارد که آن کارکردها و آن غایتها عشق انسان را از عشق شامپانزه و اورانگوتان متمایز میکند. وقتی این سطوح اربعهی ارسطویی را نگاه کنیم، آن وقت به جای «این یا آن»، میتوانیم به «این و آن» برسیم (به قول کارل گوستاو یونگ که میگوید: مسأله بر سر «این و آن» است، نه «این یا آن»)
- نسبت عشق با سلامت روان چیست؟ نسبت آن با تکامل روان، ذهن و یا روح چیست؟
عشق نه برای سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه کافیست؛ یعنی آدمهایی میتوانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدمهایی میتوانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعکسش هم درست است: بعضی ها سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه کردهاند و بعضی دیگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه نکردهاند. بنابراین نه میشود به کسی که عاشق نشده بگوییم تو شرط لازم سلامت روان را نداری و نه به کسی که عاشق شده بگوییم که تو شرط سلامت روان را نداری بهخاطر اینکه عاشق شدی و عشق مانع سلامت روان است و نه به کسی که عاشق شده میتوانیم بگوییم که تو به کمال رسیدی!
چنین نیست برای اینکه ما انواع عشق داریم. انواع شخصیتها و انواع فرهنگها، انواع عشقها را تولید میکند. ما به آدمی که عاشق میشود و بهخاطر آن رابطهی عاشقانه قتل انجام میدهد نمیتوانیم بگوییم که بهواسطه عشق سلامت روان پیدا کرده است. اما آن عشقی که عاشق در تجربهی عاشقی شعر میسراید یا نقاشی میکند، این عشق یک وجه هنرمندانهٔ انسانیای را در او شکفته است (همان طور پیشتر گفتم هیچ شامپانزهای، هیچ اورانگوتانی و هیچ گوریلی آن بذر و آن میوهٔ هنر و ادبیات را ندارد).
این آدم تا عاشق نبوده نه شعر میفهمیده و نه میسروده است. اما حال که عاشق شده شعر میفهمد و شعر میسراید. اینجا در واقع یک پدیدهی انسانی و یک پدیدهی هنری به این آدم افزوده شده است، پس عشق در این آدم سلامت روان ایجاد میکند. بنابراین اینجا بحث این است که وقتی ما بر اساس علل اربعهٔٔ ارسطویی راجع به عشق صحبت میکنیم، ما باید به این برسیم که ما انواع یا فرمهای مختلفی از عشق داریم.
یک نفر وقتی راجع به عاشق شدن صحبت میکند از گریبانچاککردن صحبت میکند و یکی وقتی راجع به عشق صحبت میکند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن میگوید: (چنان که سعدی سروده است: «دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی») و دیگری وقتی که عاشق میشود دل نگران ایمان خودش است: (چنان که حافظ سروده است: «چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم/ که دل بهدست کمان ابرویی است کافرکیش.»)
درنتیجه این انواع عشق و فرمهای مختلف عشق که شخصیتهای مختلف و فرهنگهای مختلف آن را خلق میکنند، باعث میشود که ما یک عشق نداشته باشیم. مثلاً شما به دو فیلم «محسن مخملباف» در رابطه با عشق نگاه کنید یکی «نوبت عاشقی» است که در ایران توقیف شد و بعدتر «سکس و فلسفه» که فیلمی است که در تاجیکستان ساخت.
در این فیلمهای محسن مخملباف شما میتوانید فرمهای مختلف عشق را ببینید؛ یا مثلاً فیلم مرحوم کیارستمی بزرگ به نام «مثل یک عاشق یا like someone in Love» را ببینید که آن را در ژاپن ساخت . کیارستمی در این فیلم نشان داد که دو نفر (یک مرد جوان و یک پیرمرد) هر دو عاشق یک دختر هستند ولی هر کدام از اینها با عشق چه میکند و هر کدام از اینها چقدر متفاوت عاشقی میکند.
این چگونه عاشقی کردن در همان بحث فرم یا صورت عشق در آن «علّت صوری ارسطویی» میگنجد. یکی از این صورتهای عشق ممکن است ما را به سلامت روان نزدیک کند و یکی از این صورتهای عشق هم ممکن است ما را از سلامت روان دور کند. اینکه این صورتهای عشق چقدر سالم هستند یا ناسالم، به خود تعریف سلامت روان برمیگردد. تعریف سلامت روان هم زیرمجموعهی فرهنگ است؛ یعنی یک نظریهپرداز عمیقاً مسلمان هیچ وقت مثل یک نظریهپرداز عمیقاً بودایی راجع به سلامت روان صحبت نمیکند.
دو پیشفرض در سؤال شما وجود دارد که من با قطعی بودن هر دو مخالف هستم. اول اینکه که انگار سلامت روان یک تعریف مورد اجماع دارد که ندارد. و دومین پیشفرضش این است که عشق یک صورت ثابت دارد که ندارد. بنابراین براساس اینکه کدام تعریف از سلامت روان را برداریم و کدام صورت از عشق را برداریم میتوان به این سؤال جواب داد. در واقع پاسخ به سؤال شما نیاز به این دارد که به خیلی مقدمات بپردازیم.
بعضی از فرمهای عشق مانع سلامت روان هستند مثل عشقی که باعث پارانویید شدن فرد میشود. مثلا همهش نگران این است که همسرش دارد به او خیانت میکند و یا فردی که بر اثر عاشقی دچار «jealous delusion» یا هذیانهای حسادت میشود و گمان میکند هر کس با همسرش سلامعلیک میکند با او سر و سرّی دارد، این یک عشق بیمارگونه است. برعکس آن آدم پیشتر خودشیفتهای را در نظر بگیرید که عاشق میشود و حالا نانش را با یک نفر به نام معشوق تقسیم میکند و حتی حاضر است سهم بزرگتر نانش را به آن آدم بدهد. این عشق برای او فرارفتن از خودشیفتگی و بزرگ شدن و بنابراین برای سلامت روان مفید است.
- عشق و در کل احساسات اموری ارادی هستند یا غیر ارادی؟ بعضی معتقدند که با متدهایی میتوان به احساسات هم کنترل داشت. بهنظر شما این کنترل تا چهاندازه میتواند محقق شود؟
احساسات ارادی نیستند، ولی اینکه ما بر مبنای آن احساسات چه رفتاری انجام بدهیم را میتوانیم ارادی تلقی کنیم؛ بنابراین ما هیچ وقت نمیگوییم که این احساس بد یا خوبی است که تو داری. اما چنین نیست که یک نفر چون عاشق شده، یا عصبانی شده هر رفتاری انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما میپذیریم و در مواجهه با احساسات، پذیرش یا acceptance داریم؛ امّا در مواجهه با این که من خشمگین شدم و زدم شیشه را شکستم یا مثلا بهخاطر عاشق شدن وارد رابطهای جدید شدم پیش از آن که رابطهی قبلیام را تمام کردم این دیگر نمیتواند بگوید که من عاشق شدم و دست خودم نبود.
عاشق شدن یا احساساتی شدن دست خودم نیست، اما اینکه من براساس آن عشق چه کنم میتواند دست خودم باشد. اما این توانستن به چه چیزهایی بستگی دارد؟ به اینکه این آدم چقدر قسمتهای عالی مغزش یعنی لوب پیش پیشانیاش (prefrontal) بر قسمت تحتانیتر یعنی بر سیستم Limbic system که مرکز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براین نقاط باعث میشود که وقتی عصبانی میشویم یا عاشق میشویم، نفرت پیدا میکنیم یا دلتنگ میشویم، کینه میورزیم، چندشمان میشود، میترسیم و… بتوانیم رفتار مناسبتر، متعهدانهتر، مسؤولانهتر و مؤثرتری را در پاسخ به آن عشق یا خشم داشته باشیم.
یک قسمت بسیار تحتانی از مغز ما شبیه به مغز همهی جانوران است و به همین دلیل به آن reptile brain یا مغز خزندگان میگویند، چون از زمان دایناسورها این بخش مغز وجود داشته و مسؤول ترس و خشم ما است و خیلی قوی عمل میکند. یک قسمت بزرگتر که به آن mammalian brain یا مغز پستانداران و یا مدار پاپِز هم به آن میگویند، مسوول احساسات پیچیدهتر از خشم و ترس مثل حسادت، حسرت، آه، غم، شادی، وجد و نفرت در ما است. یک قسمت جدیدتر (از حیث تکاملی) از مغز هم که به آن Neo mammalian cortex میگویند، این قسمت را فقط پستانداران عالی مثل میمونها، دلفینها، گربهها و سگها دارند و رفتارهای پیچیدهی حل مساله، کشف محیط و در کل رفتارهای فراغریزی را فراهم میکند. و بالاخره یک قسمت از مغز که فقط انسانی است به آن prefrontal cortex میگویند که مثلا خودداری، پرهیزگاری، پارسایی، تقوا و کلا آنچه که به نام اخلاقیات میشناسیم از اینقسمت ناشی میشود.
قسمتهای تحتانی مغز خیلی قویتر از قسمتهای فوقانی مغز هستند و بنابراین اگر ما انسان را به حال خود بگذاریم، وقتی خشم و ترس پیدا میکند، رفتاری شبیه شامپانزه دارد. رفتار شامپانزهای این است که وقتی زلزله میآید به طرف در بدویم؛ درحالیکه کلی به ما آموزش میدهند که هنگام زلزله، دویدن به سمت راهرو به نفع تو نیست و بهتر است که نزدیکترین پناهگاه را بیابی که حتی ممکن است همین میزی باشد که پشت آن نشستهای و باید به زیر آن بروی. اما مغز شامپانزهای ما این را نمیفهمد مگر بارها و بارها تمرین بکند، یعنی در مانور زلزله شرکت بکند و هی زمین بلرزد و او به زیر میز برود تا اینکه یک مدار تسهیلشدهی عصبی که به آن «عادتسازی» میگوییم در مغز تشکیل شود.
بازیهای استراتژیک، موسیقی کلاسیک، مدیتیشن، ریاضیات و فلسفه چیزهایی است که مغز prefrontal را درواقع تقویت میکنند و وقتی این بخش مغز تقویت شد، احساسات برای من قابلکنترل هستند. نه کنترل به آن معنا که من خشمگین نمیشوم، حسادت نمیکنم و عاشق نمیشوم؛ بلکه کنترل به این معنا که من عاشق میشوم تدبیر میکنم که چه باید بکنم، خشمگین میشوم اما کظم غیظ میکنم و گاهی اوقات برنامهریزی میکنم، گاهی اوقات در یک کلام موثر خشم خودم را ابراز میکنم بدون اینکه سنگ و چوب و موشک بالستیک بردارم. درنتیجه پاسخ سوال شما این است که احساسات غیرارادی هستند، ولی رفتاری که ما در قبال احساسات داریم میتواند ارادی بشود اگر ما بخشهای ارادی مغزمان را تقویت کنیم.
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=572