روانکاوی به روایت ژاک لکان (سخنرانی پیادهشده از درسگفتار رواندرمانی سال ۱۳۸۹)
اینکه سایکوآنالیز اثر میکند یا خیر، خود بسیار مورد چالش است؛ چرا که این درمان برخلاف رفتاردرمانی که علامتِ هدف مشخص دارد؛ درمانی بسیار طولانی و غیرقابل کنترل است.
«اریک فروم» در کتاب «هنر گوش دادن» میگوید: «روانکاوی هنر تغییردادن شخصیت است». در روانکاوی ما میخواهیم background شخصیتی مراجع را تغییر دهیم؛ پس هیچ چیز قابل پایش نداریم. اینجا ما نهتنها علامت هدف نداریم که زمان هم متغیر است. یعنی شما نمیتوانید بگویید باید بعد از 12 جلسه نتیجه بگیریم؛ در حالیکه رفتاردرمانی یا CBT میگوید مثلاً بعد از 12 جلسه باید این علامت هدف از نظر کمّی تغییر کردهباشد. پس بهدلیل اینکه روانکاوی از حیث پلان جلسات، ساختار تعریفشده ندارد و از حیث اینکه علامت هدف تعریفشده ندارد؛ اثربخشی اثباتشدهای ندارد.
حال به فرض اینکه بپذیریم روانکاوی اثربخش است؛ چگونگی اثربخشی آن در بین روانکاوان مورد اختلاف است. روانکاوی یک الگوی ثابت ندارد؛ بلکه الگوهای متعددی با پیشفرضهای متفاوت دارد.
در روانکاوی چه اتفاقی میافتد؟
به عبارتی تاثیر درمانی روانکاوی چگونه ایجادمیشود؟ عدهای میگویند: این تاثیر از آنجا ناشی میشود که احساسات غیرکلامی (non verbalized)، کلامی میشوند. همین که شما بخواهید احساسات غیرکلامی را در قالب کلمات بیاورید؛ انگار آنها را از نیمکرۀ راست احساساتی، به نیمکرۀ چپ منطقی انتقال میدهید. بنابراین آن سنگینی subjective به سبکی objective تبدیل میشود.
عدهای میگویند: همینکه یک نفر در یک فضای امن در حضور یک authority figur، امنیت را تداعی میکند و به بازیابی اطلاعات میپردازد؛ همان reciprocal inhibition که «ولپه» میگوید اتفاق میافتد. یعنی درمانجو در یک فضای امن بارها و بارها مشکل خود (مثلا abuse شدن) را توضیح میدهد و reciprocal inhibition باعث میشود، دفعۀ دهم دیگر آن احساس را نداشته باشد.
بخش بسیار مهمی هم از درمان، اوتوریتی است. مثلا آدمی صد بار تصمیم گرفته ناخن نجود ولی نتوانسته اینکار را بکند. حالا این شخص به درمانگر مراجعه میکند؛ او هم کار بزرگی نمیکند؛ مثلاً میگوید: «در هفتۀ آینده ناخنهایت را یک روز در میان بجو!… یک روز بجو و یک روز نجو!». این کار بزرگی نیست؛ شاید خود مراجع هم اینکار را قبلا امتحان کرده؛ ولی حالا یک چیز جدیدی وارد ماجرا شده: اوتوریتی، قدرت! نظریۀ «آلفرد آدلر» این است که آنچیزی که انسانها بسیار تحتتأثیر آن هستند، قدرت است. انگار ذهن ما چنان با ساختار قدرت، عجین است که بسیاری از انتخابهای زندگی ما را تحت تأثیر قرار میدهد.
عدهای هم بر این عقیدهاند که اهمیت این کلمات این است که شما بتوانید فصل مشترک آنها را کشف و حلقۀ اتصال را پیداکنید (interpretation) و این تفسیر است که درمانگر است.
گروهی میگویند رویارویی (confrontation) درمانکننده است. یعنی شما از حرفهای مراجع یک احساس پیداکنید و احساس خود را صادقانه و با صمیمیت کامل به او انتقال دهید. مثلا میگویید: «میدانی حرفهای امروزت چه احساسی در من ایجاد کرد؟ احساس کردم خیلی زندگی برای تو کسل کنندهاست» .
بعنوان مثال « کارل راجرز» تمام درمانش فقط 2 قسمت دارد: reflection (تکرار حرفهای مراجع) و confrontation؛ و او میگوید:
تمام اثر روانکاوی از همین confrontation ناشی میشود.
اما «ژاک لکان» میگوید:
اثر روانکاوی نه بخاطر confrontation است و نه interpretation ؛ نه به خاطر reciprocal inhibition و نه verbalize کردن non verbalize هاست؛ بلکه اثر آن تنها به این دلیل است که مشکل را از فضای کریستالیزهی ذهن میبریم و در فضای formless میچرخانیم؛ بعد این فضای بیشکل با بازگویی و مشاهده تغییر میکند؛ و بنابراین آن چیزی هم که کریستالیزۀ آن فضا بوده تغییر میکند.
هنگام رویا دیدن، میبینید آگاهی شما در یک بستر وسیع و بیشکل، یعنی یک بستر formless و integrated، که همه چیز در آن به همهچیز ارتباط دارد؛ گسترده است. گویی همه چیز در هم حل شدهاست. انگار محیطی مایع داشته باشیم و یک جوهر آبی که مثلاً مردانگی باشد در آن بریزیم تا تمام آن حلشود؛ بعد یک جوهر قرمز زنانگی بریزیم؛ آنهم در همه مایع حل میشود؛ بعد جوهر سبز که مهربانی باشد آنهم در همهاش حل میشود؛ جوهر سیاه نفرت هم همینطور…
هیچجا نمیتوانید بگویید اینجاست که مهربانی پایانیافته و نفرت آغاز میشود؛ یا اینجاست که مردانگی تمامشده و زنانگی آغاز میشود. در خواب، در چنین سطح و بستری از آگاهی هستیم که بعد از بیدار شدن احساس میکنیم کاملاً بی ربط است. مثلاً من خواب میبینم که گربهای روی میزم دراز کشیده و همانموقع من طعم چای را هم حس میکنم و در همان موقع سوار ماشین هستم و دارم کوهنوردی هم میکنم!
در عالم خواب اینها هیچکدام تعارضی با هم ندارند. این یک بستر formless وintegrative آگاهی است که در واقع همان deep structure زبانی است. حال قسمتی از مغز ما که به آن بخش «مدیان پرهفرونتال» میگویند؛ مأمور است که در هر لحظه به ما کمک کند تا به شکل هدفمدار، فکر و حرکت کنیم. کار این بخش مثل نخ گردنبندی است که به مهرههای خاصی اجازه به نخ کشیدهشدن را میدهد.
مثلاً اگر قرار است ما در پایان یک کلاس، مجموعه اطلاعاتی در مورد یونگ داشته باشیم؛ دیگر باد کولر یا صدای استکانها، زنگ و موسیقی حواسمان را پرت نمیکند؛ چون سوراخ آن مهرهها با این نخ گردنبند متفاوت است. در واقع کار این قسمت مدیان پرهفرونتال این است که از داخل آن فضای formless و integrative که به آن ground یا context میگوییم؛ یک figure یا نمادی را در آورده و آن را مشخص کند.
در تمام این روشها اعتقاد داریم که ماجرایی برای ما figure شدهاست. مثلاً مشکلی به نام ترس از سخنرانی داریم. میگوییم این ماجرا که الان فیگور کردیم و میخواهیم حلش کنیم، در سطح خودآگاهی، کریستالیزه و فیگور است؛ اما در سطح ناخودآگاهی کریستالیزه نیست؛ بلکه مایعی است که در تمام مایع آگاهی formless و borderless پخش شدهاست.
پس با این پیشفرض ما در تمامی این درمانها ترس از سخنرانی را به عنوان یک سرنخ یا cue درنظر میگیریم. یعنی این پاتولوژی که فرد با آن مراجعهکرده، یک کریستالیزه و سرنخی است از یک چیز بسیط، بی شکل و بیمرز. ما این سرنخ را میگیریم و میرویم در آن فضا میچرخیم و در هنگام این راهرفتن از سوژهها و محتویات مختلفی عبور میکنیم که عبور، تکرار و مشاهدۀ آنها و آگاه شدن از آنها، باعث میشود de-cathexis شوند؛ یعنی انرژی آنها گرفته شود. (cathexis به معنای نیروگذاری روانی است).
بنابراین در متدهای روانکاوانه هدف و وسیله در دل یکدیگر هستند؛ یعنی اینطور نیست که مسیری را طی کنید تا در پایان مسیر به نقطه خاصی برسید؛ مثلاً مثل درسدادن که تکهتکه اطلاعات را بدهید و در آخر کنار هم بچینید تا چیزی بیرون بیاید؛ بلکه شما در هر لحظه که پیش میروید، چیزهایی را de-cathexis میکنید؛ همینطور که راه میروید تحول ایجاد میکنید.
بنابراین هیچ نقطهای نیست که بگوییم اینجا چون مثلا interpretation صورتگرفته، روانکاوی اثر کردهاست. در واقع از دیدگاه لکان، خود فروید نتوانست درست بیانکند که روانکاوی چرا اثر میکند. تصور فروید این بود که با interpretation است که روانکاوی اثر میکند. یعنی وقتی یک نفر 10 جلسه حرف میزند؛ بعد شما جمعبندی کرده و میگویید اینها نشان میدهد که شما فلان مشکل را دارید؛ این تفسیر نقطۀ اوج درمان است (برای همین فروید با تفسیر خودش خیلی حال میکرد و به افتخار خودش یک سیگار برگ روشن میکرد).
ولی «ژاک لکان» میگوید در واقع این تفسیر نیست که درمانگر است؛ بلکه همان انتقال از فضای figure به فضای formless است که تاثیر درمانی دارد. انگار مشکل شکل گرفته دوباره میرود در آن فضا میچرخد و خود این حرکت در آن فضای بیشکل و نگاه کردن و آگاه شدن از فضا، با مکانیسم ناشناختهای در او تحول ایجاد میکند و باز نگاه ما و آگاه کردن ما دوباره در آن تأثیر گذاشته و آن را متحول میکند.
پس در واقع خود فرآیند کاوشگری است که درمانی است نه نتیجهگیری از فرآیند کاوشگری که اکتشاف چیز خاصی باشد. مثل اینکه بگوییم خود فرآیند کوهنوردی را دوست دارم نه فتح قله را. وقتی میگوییم خود تداعی آزاد درمانگر است؛ یعنی همان کوهنوردی را دوستدارم. ولی اگر بگوییم تفسیر، درمانگر است؛ یعنی فکر میکنیم فقط وقتی به قله برسیم کاری انجام دادهایم. پس اگر یک نفر 15 جلسه به روانکاوی آمد و ما نتوانستیم تفسیر مؤثری ارائه کنیم؛ خیال میکنیم کار به خوبی انجام نشده است؛ در حالیکه اگر تداعی آزاد اتفاق بیفتد؛ خود این روند، درمانگر است.
پس شباهت همۀ این روشها این است که ما را از فضای کریستالیزۀ روان، به فضای بیانتها، بیشکل و بسیط روان میبرد.
تفاوت اینها چیست؟
تفاوت این است که هرکدام به جنسی از سرنخها توجه دارد؛ یعنی هر کدام سرنخهای متفاوتی را دنبال میکند. این فرق قرائت فرویدی و لکانی از سایکوآنالیز است؛ فروید میگوید باید آنقدر در فضای صحبت مراجع بچرخید و free floating attention یا توجه مواج آزاد داشته باشید؛ تا نهایتاً موارد مشترکی درآورده و تفسیر کنید. اما در رویکرد لکانی وسیله و هدف یکی است. یعنی همین که مراجع تصاویر را تداعی میکند، در واقع دارد مغز را reset میکند؛ روان را بازنویسی میکند. پس در این رویکرد اگر فرد با مشکلی به ما مراجعه کند؛ میگوییم این در خیال ما مشکل است؛ اما در واقع کریستالیزه شدن چیزهایی است که در آن زیر بیشکل هستند.
حالا ما همین مسئله را دوباره میبریم و ترجمه میکنیم به شکلی که بودهاست. به جای اینکه این کریستال را حل کنیم؛ کل این دریاچه را که کریستال از آن درآمده، دستکاری میکنیم و بعد، دیگر این کریستال آن کریستال قبلی نیست.
فروید با تداعی کلمات و تداعی جملهها کار میکرد؛ مراجع برای او از اتفاقاتی که برایش افتاده بود و غیره حرف میزد؛ یعنی تصویر و کلمه، تصویر و کلمه… ولی فروید در آخر دنبال تفسیر بود؛ در حالیکه ژاک لکان میگفت: «همیشه جلسۀ درمان را ناتمام تمام کنید!».
به عقیده لکان، آخر جلسه لازم نیست مثلا بگوییم: «خوب پس در این جلسه ما به این نتیجه رسیدیم که…». انگار از هر نقطهای که جلسه را قطع کنید فرقی نمیکند؛ زیرا ما قرار نیست چیزی را معنی کنیم (شبیه به کتاب «درجستجوی زمان از دست رفته» اثر «مارسل پروست» که شما میتوانید آنرا از هر جا شروع کنید و در هر جا تمام کنید). در این روش درمانگر تنها یک تسهیلکننده (facilitator) است.
.
پینوشت:
- برای فهم کاملتر مطلب کتاب «فروید در مقام فیلسوف – فرا روانشناسی بعد از فروید» نوشتهی «ریچارد بوتبی» – ترجمه سهیل سمی– انتشارات ققنوس را بخوانید.
- متن از کلاس هیپنوآنالیز تهیه شدهاست.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- ژاک لکان
- حضور و غیاب آگاهی
- روانشناسی پسامدرن
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=101