زندان و تراژدی زندگی ایرانیان
فایل پیاده شدهی سخنرانی دکتر محمّدرضا سرگلزایی در مراسم رونمایی از کتاب «نغمههایی از پشت دیوار» آرش رمضانی که دوّم مرداد نود و هفت در مؤسسهی کرانهی حضور مشهد برگزار شدهاست.
همهی شما نماد تئاتر را دیدهاید یک صورتک گریان و یک صورتک خندان. این دو، نماد دو ژانر نمایش در یونان باستان بودند. صورتک خندان نماد کمدی و صورتک گریان نماد تراژدی است. اما در آن زمان کمدی فقط به معنای نمایشی که مردم با آن بخندند نبود و تراژدی هم فقط به عنوان نمایشی که مردم با آن گریه کنند وجود نداشت.
در آن دوران کمدی به معنای نمایشی خوش عاقبت بود مانند ضربالمثل «آخر شاهنامه خوش است» که البته آخر شاهنامهی فردوسی اصلاً خوش نیست!
در ژانر کمدی قهرمان با مشکلاتی روبهرو میشود امّا در انتها با ایستادگی و شجاعت و فضیلتهایاخلاقی و البته با بخت نیکو بر این مشکلات غلبه میکند و خلاصه درسش این است که «پایان شب سیه، سپید است». مانند داستانهای سیندرلا، سفیدبرفی، شنگول و منگول که لزوماً ما به آنها نمیخندیم، اما در یونان باستان اینها کمدی محسوب میشدند. داستانهای خوش عاقبتی که برای امید دادن به مردم طراحی شده بودند.
ژانر دیگر تراژدی است که قهرمان، فضیلتهای اخلاقی بسیار داشت، عاقل بود، نظرکردهبود یا مثلا از خاندان ویژهای بود اما باز هم با تمام فضیلتهایاخلاقی و عقلانی آخر داستان قهرمان نمیتوانست بر مشکلات غلبه کند و مانند «مسیح» که بر صلیب کشیده شد، مانند «حلاج» که به حکم فقیههای بغداد بر دار شد یا مانند «شیخشهابالدین سهروردی» که به حکم فقیههای حلب بر دار شد، یا «سقراط» که جام زهر را نوشید آخر داستان، قهرمان پایان تلخ و دردناکی را خواهد چشید.
تراژدی به درد چه کسانی میخورد!؟ تراژدی به درد همهی ما میخورد برای اینکه زندگی یک تراژدی بزرگ است هر چه قدر هم شما درست عمل کنید واقعیتهای بسیار دردناکی در زندگی وجود دارد که آنها قابل تغییر نیستند.
پس چرا باید همچون یک قهرمان فضیلتهای هوشی، فضیلتهای اخلاقی و… داشته باشم؟
برای این که ثابت کنم که من با تمام توان جنگیدم، با وجود اینکه میدانستم جبر زندگی تغییرناپذیر است، تا آخرین لحظه و تا آخرین نفس و تا آخرین قطرهی خون میایستم و بعد میگویم که من بیش از این نتواستم کاری بکنم.
امروز فیلسوفان «اگزیستانسیالیسم» حداقل در مورد چهار رنج بشری صحبت میکنند که بشر برای آنها هیچ راه حلّی ندارد.
یکی از آن چهار تا مرگ است، مرگ در کمین لحظه لحظههای زندگی ماست.
یک عشق میمیرد، یک ارتباط میمیرد، یک رابطه میمیرد، یک دوستی میمیرد و مرگ در کمین لحظههای زندگی ماست و ما چگونه میتوانیم لذت ببریم در حالی که به قول «سهراب» مرگ در سایه نشسته است، به ما مینگرد و این یکی از ابعاد تراژیک زندگی است. بسیاری از آدمها میگویند من از مرگ نمیترسم، آن آدمها اینطوری نیست که از مرگ نترستند بلکه در واقع این «تراژدی» را تبدیل به «کمدی» کردهاند و داستانی را باور کردهاند که در آن داستان، مرگ، مرگ نیست بلکه بعد از آن من هنوز قرار است که زندگی کنم و با مرگ نمیمیرم، خیلی از آدمها میگویند من از مرگ نمیترسم ولی از مرگِ رابطه میترسند، از مرگِ محبوبیّت میترسند، از مرگِ شهرت میترسند و…
وقتی در «ویتنام» ویتکونگها را شکنجه میکردند و ویتکونگها مقاومت میکردند، یکی از ایدههای اشغالگران این بود که این آدمها را مست میکردند، در خیابان رها میکردند و با ماشین به آنان میزدند تا بمیرند و به خانواده آنها اطلاع میدادند از فرط مستی تصادف کرده و مرده، زمانی که به ویتکونگها گفتند که چنین سناریویی قرار است اجرا شود بسیاری از آنها که در مقابل شکنجه میایستادند و از مرگ نمیترسیدند، کوتاه میآمدند چون از مرگ آبرو و حیثیت و از مرگ اعتبار خانواده میترسیدند.
این در فرهنگ آن زمان ویتنام از مرگ، «مرگتر» بود، هر کدام از ما ممکن است مرگ عزیزی آنقدر او را بیازارد که در سوگ آن عزیز به خودکشی فکر کند یا بعد از مرگ آن اعتبار، به خودکشی فکر کند؛ پس چنین نیست که آن انسان از مرگ نمیترسد بلکه از مرگ چیز دیگری میترسد به جای مرگ کالبد فیزیکی خودش. بنابراین هرکسی که میگوید من از مرگ نمیترسم و با مرگ مشکلی ندارم اگر کمی با او دقیقتر صحبت کنید، از لایهای دیگری از مرگ میترسد، یا مرگ را به صورتی انکار میکند. پس یکی از فشارهای وجودی زندگی مرگ است.
مسالهی وجودی بعدی تنهایی است، نه آن تنهاییای که فکر کنید اگر شما تعداد زیادی دوست دارید پس تنها نیستید، تنهایی وجودی به این معناست که هیچ کسی نیست که پاسخ سوالهای انسان را بدهد و انسان (به عنوان یک گونه که پرسشگر و معناجوست) هرچه فریاد بزند که اینجا چه خبر است فقط پژواک فریاد خودش را میشنود و این تنهاییِ وجودی ماست، و این تنهاییِ وجودی آنقدر برای ما دردناک است که خیلی وقتها برای خودمان رفیق و دوست خیالی ایجاد میکنیم مثلا میگوییم: موجوداتی از مریخ با بشقابهای پرنده آمدهاند تا با من ارتباط برقرار کنند، حالا از مریخ یا هر مکان و جهان دیگر، و برای خود همبازی درست میکنیم تا از این تنهایی بزرگ نترسیم.
رنج بعدی اگزیستانسیال، آزادی و مسئولیت است. یعنی ما هر لحظه میتوانیم انتخابهایی انجام دهیم که این انتخابها نه تنها سرنوشت خودمان، بلکه سرنوشت بسیاری از انسانهای دیگر را و حتی سرنوشت بسیاری از جانداران دیگر را تحت تاثیر خود قرار میدهد.
تا هنگامی که درب را به روی ما بستهاند بهنظر می رسد که «آزادی» مهمترین نیاز ماست، همه میگوییم آزادی میخواهیم اما زمانی که در را باز می کنند و میگویند میتوانید بروید، آن زمان اگر به مقصد فکر کنیم میبینیم آزادی عجب فرایند دشواری است.
چون تا زمانی که دربها به روی من بستهاند من متوجه مسئولیت آزادی نمیشوم و فقط میگویم در را باز کنید تا من بیرون بروم، از آن لحظه که درب باز میشود و من میخواهم بروم بیرون تازه متوجه میشوم که آزادی چه مسئولیت دشواری است به دوش من.
و راجع به همین ماجرا اریک فروم کتابی نوشته است به نام «گریز از آزادی». در این کتاب میگوید که همه ی آنهایی که به دنبال آزادی هستند، در واقع به دنبال «آزادی از» هستند، یعنی شخصی (یا نهادی) پا روی خرخرهشان گذاشته و نمی گذارد نفس بکشند، یا مثلا درب را قفل کرده اند و نمی گذارند بیرون بروند، اما وقتی که حد کوچکی از آزادی را به آنها بدهی و به آنها بگویی که در باز است تا بروی [اریک فروم] میگوید این حوزه ی «آزادی برای» است.
اینجاست که معلوم میشود که بسیاری اصلاً نمیدانستند که آزادی را برای چه میخواستند، یا چه حرفی برای گفتن بوده که سانسور اجازه پخش آن را نمیداده، برای همین است که امثال اریک فروم، آلبر کامو و ژان پل سارتر میگویند:
«آزادی درد بزرگ انسان است».
وقتی انسان ببیند میتواند تصمیم بگیرد و تصمیمش در زندگی خودش و دیگران موثر است، حالا آزادی برایش یک بار سنگین به حساب میآید.
و بالاخره چهارمین رنج وجودی (اگزیستانسیال) انسان میشود بیمعنایی، یعنی جستجوی معنا در جهانی که به ما هیچ معنایی ارائه نمیدهد. این عرض من به این معنا نیست که بگویم جهان بیمعناست، معنای قابل فهمی به ما ارائه نمیدهد، یعنی مغز ما، ذهن ما و هشیاری ما، قدرت درک این معنا را ندارد و ما حتی قدرت درک ذهن خودمان را هم نداریم.
«یوستین گرودر» فیلسوف نروژی میگوید که اگر مغز انسان آن قدر ساده بود که مغز انسان میتوانست آن را بفهد آنگاه مغز انسان نمیتواست آن را بفهمد! این یک پارادوکس است. یعنی اگر مغز من آن قدر ساده بود مثل مغز شامپانزه، که برای من قابل مطالعه و مشاهده بود، حالا این مشاهده گر هم که میخواهد آن را بفهمد مغزش به همان اندازه سادهتر میشد، در نتیجه اگر مغز من آن قدر ساده بود که میتوانست قابل فهم شود، آنگاه مغز فهم کنندهی ساده شدهی من دیگر نمیتوانست آن را بفهمد. بنابراین ما قدرت درک خودمان را هم نداریم، در جهانی که به هیچ وجه نمیتوانیم آن را بفهمیم کل گونه ی ما 300 هزار سال است که از لحاظ ژنتیکی وجود دارد و تمدن کمتر از ده هزار سال است که وجود دارد و سوالهای بنیادین هم اگر در تمام این 300 هزار سال وجود داشته باشد در مقابل جهانی که بیش از سیزده میلیارد سال عمر دارد ما تازه داریم فکر میکنیم بیگ بنگ وقتی اتفاق افتاد آن پنج ثانیه اول چه اتفاقی افتاد. ما چگونه میخواهیم معنی این جهان را بفهمیم ؟
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کاو بهاران زاد و مرگش در دی است
در نتیجه زمانی که ما فکر میکنیم که جهان را فهمیدهایم، یک جهان خیالی [مانند همان دوستان خیالی که برای خودمان خلق میکنیم] خلق کردهایم، یک داستان قابل فهم برای خودمان میسازیم تا بتوانیم جهان را بفهمیم و بعد به خودمان میگوییم که من معنی جهان را میدانم.
بخش بزرگی از بزرگترین فیلسوفان و دانشمندان جهان آن قدر فروتنی دارند که بگویند که ما معنا و غایت زندگی را نمیدانیم و این به معنای انکار معنا داری و غایت مندی زندگی نیست، این به معنای فروتنی اعتراف به ضعف هوش و دانش انسان است، «سکولاریسم» یک انکار نیست، یک فروتنی است! پس این درد بزرگ دیگر انسانی است که به قول «ارسطو» یکی از مهمترین غرایزش ارادهی معطوف به دانستن است، یعنی میخواهد قلمرو زندگی را کشف کند ولی مرزی وجود دارد که فراتر از آن را نمی تواند بفهمد.
به همین خاطر در یونان باستان ژانر تراژدی وجود دارد. این ژانر قرار است انسانها را واقعبین کند تا این را بدانند که ما تا یک جایی میتوانیم پیش برویم و فراتراز این مرز، امکانش برای گونهی ما وجود ندارد.
برخی از نظریهپردازها در حوزهی فرهنگ میگویند که فرهنگ واقعبینی در یک جامعه زمانی رشد میکند که مردم با این وجه تراژیک زندگی مواجه شوند، به بیان دیگر مردم جامعه بدانند که پایان همهی شبهای سیه سپید نیست، همهی قفل ها کلید ندارند، همهی درهای بسته باز نمیشود.
این یک اتفاق دردناک است و یک ترومای روانی است برای ما و این تروما باعث میشود تا از واقعیتهای زندگی و از محدودیتهای خودمان بیشتر آگاه شویم، «رضا براهنی» کتابی دارد به نام «تاریخ مذکّر» که در آن میگوید یک دلیل این که غرب از نظر فرهنگی از ما جلو افتاده است این است که ادبیات کلاسیک غرب تراژدی دارد، در ادبیات کلاسیک ما تراژدی وجود ندارد، شاید «شاهنامه» را بتوان یک گنجینهی تراژیک ایرانی دانست.
در شاهنامه مشاهده میکنید که فریدون، ضحاک را شکست میدهد ولی پسرانش ایرج و سلم و تور وقتی که قلمرویشان را گسترش میدهند برای کسب قدرت بیشتر رو در روی هم قرار میگیرند و سلم و تور، ایرج را میکشند. رستم و اسفندیار و سپس رستم و سهراب رو در رو قرار میگیرند. گرچه از حیث «ساختار گرایی تراژدی» تراژدیهای شاهنامه هم تراژدی کاملی نیستند، به نظر من در این زمانه به جای مثنوی مولانا خواندن باید شاهنامه بخوانیم زیرا مثنوی کمدی فرهنگی ماست و شاهنامه تراژدی فرهنگی ماست و من خیال میکنم در این زمانه به جای حافظ خواندن باید سعدی بخوانیم برای اینکه سعدی شفاف صحبت میکند و حافظ بسیار هنرمندانه و لایه لایه صحبت میکند و ما در زمانهای زندگی میکنیم که لایه لایه و رندانه صحبت کردن فرهنگی ما کار دست ما داده است، ما نیاز به شفافیت داریم. نه وعدههای کلان و بزرگ و شیرین و نا آزمودنی که همیشه میشود، رندانه سُر بخورد و بگویید که سخن من این نبوده، شما اشتباه متوجه شدید. و بههمین خاطر بهنظر من تراژدی «شاهنامه» و شفافیت «سعدی» درسآموز تر است.
شما برای مردم ایران کدام ژانر را پیشنهاد میکنید؟
مسلما تراژدی را، برای این که ما داریم به همه چیز میخندیم و ما در همه چیز اهل تسامح و شلختگی هستیم، هر فاجعهای که رخ میدهد برایش جوک میسازیم و خیال میکنیم زندگی دشوار را تاب میآوریم در صورتی که این «تاب آوری» نیست بلکه ما داریم بیماری و درد و زخم را «انکار» میکنیم، هم فاجعهای که برای ما رخ داده و هر روز عمیقتر میشود و هم توان خودمان را برای پنجه در پنجهی فاجعه انداختن داریم انکار میکنیم، برای چه؟ فقط برای خندیدن. کدام یک از ما اگر فرزندش یک بیماری صعب العلاج داشته باشد جوک میسازد از بیماری فرزندش؟ این جامعه که مثل فرزندی است برای ما که در عین حال مادر ما هم هست. این فرزند/مادر، بیماری صعب العلاج دارد.
کتاب «نغمههایی از پشت دیوار» گزارشی است از یکی از زخمهای جامعه ی ما و یک تراژدی است، «آرش رمضانی» از زندان برای ما نوشته. از آمار زندان خبر دارید؟ من فقط به آمار رسمی اشاره میکنم، از سال 1357 تا 1397 جمعیت ایران دو برابر شده، ولی در این چهل سال جمعیت زندانیها ده برابر شده است. همین یک آمار کافی نیست که دیگر ما نخندیم؟ نژاد ما عوض شده؟ زبان ما عوض شده؟ ژن ما عوض شده؟ چه چیزی عوض شده که در این چهل سال جمعیت دو برابر شده امّا آمار زندان ده برابر شده؟!
ما دوبرابر سرانهی کل جهان زندانی داریم، کشور ترکیه جمعیت برابر با ایران دارد، نژادش خیلی نزدیک به نژاد ما است، مذهب مشترک و مشابه به مذهب ترکیه داریم ولی جمعیت زندانیان ایران دو برابر زندانیان ترکیه است. من خودمان را با سوئیس و ژاپن مقایسه نمیکنم اما حق دارم که خودمان را با ترکیه مقایسه کنم. من حداقل هفت هشت سفر پژوهشگرانه به ترکیه رفتم و با یک نگاه روانشناسانه مردم ترکیه را مشاهده کردهام. آدمهایی که دیدم، نه از مردم ایران فرهیختهتر بودند و نه از مردم ایران عمیقتر بودند چرا ما باید دو برابر ترکیه زندانی داشته باشیم؟ آمار پروندههای قضایی ایران که در هر سال تشکیل میشود دو برابر پروندههای قضایی هند است، هند 12 برابر جمعیت ما جمعیت دارد، نه نفت و گاز دارد و نه خیلی امکانات دیگری که ما داریم، اما یک ایرانی 24 برابر یک هندی احتمال دارد پرونده در دادگاه داشته باشد، میزان زندانیهای ما سه برابر میزان جهانی است، چرا؟!
آرش در اخرین خاطرهی این کتاب نوشته برای این که به اندازه پول یک پراید صرف تعمیر سیستم گرمایش و سرمایش زندان نشود یک بند را به بندی دیگر منتقل میکنند و در نتیجه به جای این که در آن جا 400 نفر بخوابند 900 نفر میخوابند، شما میگویید اینها مجرمند؟ من میگویم این مجرم ها کجا رشد کرده اند؟ الآن کاری به زندانیهای فرهنگی و سیاسی و مَدَنی ندارم که ما نسبت به سایر کشورها بیشترین آمار روزنامه نگار، دانشجو و فعّال اجتماعی و صنفی را در زندان داریم، همین مجرمهایی که جرم هایی انجام دادند که همهی ما از آنها مشمئز میشویم، ولی کسی که در سن 16 سالگی، 17 سالگی، 21 سالگی این جرم را انجام داده است، کجا کودکستان رفته بوده؟ کجا مهدکودک رفته بوده؟ کجا دبیرستان رفته بوده؟
آیا دانش و بودجه و امکانات نبوده که ما در حدّ ترکیه از آسیبهای تربیتی پیشگیری کنیم؟ ما یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا هستیم، جمع مخازن نفت و گاز ما در دنیا اول است، چگونه پول نداریم؟ ما ادعای مدیریت جهانی داریم. این بچه ها کجا بودند؟ این هایی که زندان هستند، این دویست هزار نفری که زندانی هستند کجا بزرگ شده اند؟
«فیلیپ زیمباردو» روانشناس اجتماعی امریکایی زمانی که جنایت زندان ابوغریب و زندان گوانتانامو پیش آمد زندگی مجرمین اصلی را مورد مطالعه قرار داد، چند دهه قبل هم «هانا آرنت» فیلسوف آلمانی این کار را کرده بود زمانی که آیشمن را محاکمه میکردند (کسی که کوره های جنازه سوزی و حمام های مرگ را طراحی کرده بود) مورد مطالعه قرار داد و هر دو یشان به این نکته اشاره کردند که میگوید:
هنگامی که شما میخواهید سیب خراب را پیدا کنید و بیرون بندازید، اگر سبد خراب باشد و سیب ها را خراب کند چه؟ بازهم شما میخواهید سیب خراب را بیرون بندازید؟ تا چه زمانی میخواهیم در سبد خراب دنبال سیب خراب بگردیم و آن را بیرون بیندازیم؟ باید درمورد سبد تجدید نظر بکنیم. و آرش بسیار شجاعانه در این کتاب خاطراتش به عنوان روانشناس زندان را نوشته و من شجاعتش را تقدیر میکنم وقتی که نوشته که گاهی اوقات درمان زندانبانانِ زندان سختتر از درمان زندانیهاست، زندانی دچار اختلال برای مشاوره میآید ولی زندانبان دچار اختلال برای مشاوره نمیآید، چون قدرت در دستش است و گاهی اوقات سازمان زندان سازمان بیمار کنندهای ست چون کسی که این سازمان را طراحی کرده نه پیش آرش میآید برای درمان و نه پیش من، او به جای این که برای درمان بیاید حُکم من را امضا خواهد کرد!
من آرش رمضانی را اولین بار پاییز 96 دیدم، زمانی که خاطرات آرش در همان سال 96 به دستم رسید بسیار خوشحال شدم از اینکه یک نفر را پیدا کردم که روانشناس است و راجع به تراژدیهای جامعهی ما صحبت میکند.
متاسفانه ما یکسری شبه روانشناسان بازاری داریم که زندانبانِ این جامعه تربیتشان میکند که اینها به ما یاد بدهند که ما چه طوری با هر رِنگ او قِر بدهیم و برقصیم و بخندیم و بخوانیم: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»!
این شبهِ روانشناسان هیچ فرقی با دلقکهای صداوسیما ندارند. همهشان میگویند که «حال ما چطوره؟» و همه هم میگویند «حال ما خیلی خوبه!» ولی مگر ما ابله و دیوانهایم که «حال ما خیلی خوبه»؟ مگر میشود حال ما خوب باشد؟ بچهمان در ICU در اغما است و حال ما خوب است؟ دیوارها بلندتر میشوند و زندانها عریضتر میشوند باز هم حال ما خوب است؟ دو حالت دارد این «حال ما خوبه»: یا ما دیوانه هستیم یا دروغگو!
بعد یک سری روانشناس هم به عنوان استاد فلانی یا دکتر فلانی میآیند و با عناوین بزرگ همان نمایش «حالمان چطوره»؟ حال مان خیلی خوبه» را اجرا میکنند و این همان شبهِ روانشناسی بازاری است. بسیاری از بزرگان روانشناسی از فروید و آدلر گرفته تا اریک فروم راجع به تراژدیها صحبت میکردند و با انسان غم میخوردند و برای انسان غم میخوردند و اعتراف میکردند که ما برای بسیاری از این درد و غم ها کاری نمیتوانیم بکنیم و در عین حال با نظامهای بیماریزا و فاسد میجنگیدند و در مورد تراژدی صحبت میکردند و متالم و دردمند و گاهی اخمو بودند، یک لبخند گُنده روی صورتشان نمیچسباندند! پایهگذاران روانشناسی به عنوان یک معرفت بشری این گونه عمل میکردند، این شبه روان شناسان بازاری اصلاً روانشناس نیستند بلکه همان دلقکها هستند با این تفاوت که یک کلمهی استاد یا دکتر اضافه شده به اسمشان وگرنه مگر میشود به حال چنین بیماری خندید؟
من خیلی خوشحالم که آرش این صمیمیت و شجاعت و صداقت را با ما داشت، و من فکر میکنم خوب است که همهمان کتاب آرش را بخوانیم و به دیگران معرفی کنیم و برای دیگرانی که کتابخوان نیستند آن را بخوانیم و به جای جوکهای بی سر و ته، خاطرات آرش از زندان را برای هم فوروارد کنیم و دوباره بشینیم و درباره ی این غم نامهی «قابل تغییر» زندگی جمعیمان را که ما داریم «تحمّلش» میکنیم و بدتر، داریم به آن می خندیم، دوباره فکر کنیم.
دانلود فایلصوتی سخنرانی «زندان و تراژدی ایرانیان» توسط دکترسرگلزایی
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=856
پادکست: پخش در پنجره جدید | دانلود