این که مریم اهل هنر و ادبیات بود باعث شد که من هم از رویکرد قصهمحور برای درمانش استفاده کنم. هر جلسه از او میخواستم نقش شخصیتی غیر از خودش را بازی کند که برای درمان به روانپزشک مراجعه کرده و راجع به زندگیش با روانپزشکش حرف میزند. میخواستم «مقاومت» را دور بزنم. وقتی آدم ها راجع به خودشان صحبت میکنند نگران قضاوت مخاطب میشوند، حتی اگر آن مخاطب درمانگرشان باشد آن وقت شروع میکنند به دست بردن و جرح و تعدیل آنچه که در دل دارند.
ولی وقتی قرار است قصه ببافند یا نقش کسی دیگری را بازی کنند ماجرا متفاوت است. آن ها بار مسئولیت زندگی قهرمان قصه را بر دوششان احساس نمیکنند، در نتیجه آزادانه تر حرف میزنند و الگوهای تفکرشان راحت تر کشف میشوند.
در یکی از قصهها مریم نقش زنی جنوب شهری را بازی کرد. زنی با سه پسر نوجوان و سرتق که از صبح تا شب مشغول رفت و روب و آشپزی و خانه داری و شوهرداری و بچهداری است، و دردهایش ناشی از خستگی و کلافگی و فشار زندگی ست. زنی که از شوهرش – که تعمیرکار موتور سیکلت است- کتک میخورد ولی عاشق شوهرش است. مریم با این قصه به محله هایی سفر کرد که روزی روزگاری در آن محله ها ساکن بوده است. این قصه سر درد دل مریم را راجع به آن سال ها بازکرد. راجع به زندگی در میان مردمی صحبت کرد که فقر و اعتیاد و فحشاء ارکان روزمرگی شان را تشکیل میدهند. دختر نوجوانی که در چنین محله هایی بزرگ میشود بارها کتک خوردن و مزاحمت جنسی را تجربه است.
در قصه دیگر مریم به سرزمین آرزوهایش رفت:
پاریس. این بار مریم همان زندگیای را داشت که اگر جهان بر پایۀ لطف و مهر میچرخید نصیب مریم شده بود. مریم فلسفه و موسیقی خوانده بود، با همسری فرهیخته و دانشمند ازدواج کرده بود و فضای زندگیش در تئاترها و کنسرتها و آکادمیهای فلسفۀ پاریس میگذشت. این قصه، پرده از روی حسرتها و آههای مریم فروکشید.
با کنار هم گذاشتن زخمها و حسرتهایی که از لابهلای قصههای مریم فرو میافتاد قطعات پازل را میچیدم و میفهمیدم که چرا مریم گرچه در زندگی امروزیش از امکانات و شرایط مناسبی برخوردار است سرشار از خشم و اضطراب است. مگر میتوان به زخمها و آه ها گفت:
«خموش، گذشته ها گذشته!»؟!
برخلاف آنچه مریم در اولین ملاقاتمان به من نسبت داد «یک گاف بزرگ» باعث نشده که خود را شایستۀ درمانگری ندانم، بلکه آنچه باعث شده من از درمانگری انصراف دهم روحیۀ حساس و شاعرانۀ من است. هرگز نتوانستم همچون یک «حرفهای» از مراجع فاصله بگیرم و با «عینیت» به او نگاه کنم. من در غم و خشم و آه و حسرت مردمی که به من مراجعه میکنند «غرق میشوم»، با آن ها «همدردی» میکنم (sympathy) و بیمار میشوم.
آیا «حرفهای بودن» و حفظ فاصله یک مطلوبِ ممکن است یا یک آرمان شهر دست نیافتنی؟! آیا می توان در ساحل ماند و گرفتار امواجی که غریق در آنها دست و پا میزند نشد؟!
شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها؟!
وقتی درمانجویانی را می بینم که در 15-14 سالگی به زندان سیاسی برده شدهاند، شکنجههای جسمی و روحی را متحمل شدهاند و هنوز پس از 30 سال سایۀ آن وحشت و عذاب غیرعادلانه بر زندگی شان سنگینی میکند چگونه میتوانم با پایان ساعت کار به زندگی روزمرّهام برگردم؟!
آیا میتوانم بنشینم و گوش دهم که بدن نحیف نوجوانانۀ تو چگونه عذاب ترس و تنهایی و شکنجه را تحمل کرد و سپس به ساعتم نگاه کنم و اعلام کنم که وقت جلسهمان تمام است مریم عزیز؟!
به یکباره به یاد مراسم شمنی و سفر خلسهای کنار آتش میافتم، یافتم، یافتم، Eureka, Eureka!
حبل المتین گمشدهی من این است:
صبر و سکوت!
باید به مراقبه بنشینم، باید صبر و سکوت بیاموزم، کلید معمّا در معبد سکوت است.
اگر بتوانم در کلبهای شناور، در میان دریاچهای آرام بنشینم و سنگینی سکوت و سکون روزها را تاب بیاورم میتوانم از نقطهای خارج از زندگی شلوغ روزانه به «وجود» بنگرم شایستهی گوش سپردن به قصههای دردناک بشری خواهم بود.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=370