زیارت معبد سکوت – فصل دوم
دود از کندهها بلند میشود، باد تند و سردی میوزد، صدای رودخانه آنقدر بلند است که به زور صدای همدیگر را میشنویم ولی قرار نیست با یکدیگر صحبت کنیم، دستیار «شمن» دف میزند، بدون اینکه آهنگ یا ریتم خاصی داشته باشد، فقط هر چند دقیقه یکبار به دف میکوبد.
شمن هم هرچند دقیقه یکبار زنگ بزرگی را که در دست دارد تکان میدهد، زنگوله شتر است گویا، نه ضربات دف و نه صدای زنگوله نظم خاصی ندارند اما درآمیختنشان با صدای رودخانه نوعی «سمفونی آنارشی» ایجاد میکند که مرا از فرورفتن در چرت باز میدارد. خودم را به آتش نزدیک میکنم تا از شلاق باد یخ نزنم، دستم را سایبان صورتم میکنم تا دود وارد حلق و چشمانم نشود.
چند دقیقه که میگذرد شمن بلند میشود یکی یکی روبروی ما سه نفر مینشیند و در چشمانمان زل میزند. دستیارش همچنان به دف میکوبد. دفعۀ سوم که رو به من مینشیند و در چشمانم زل میزند پلکهایم سنگین میشوند، همچنان غرش رودخانه و ضربههای دف را میشنوم اما آرام آرام صداها تغییر میکنند، گویا به جای غرش رودخانه صدای بارش سیلآسای باران را میشنوم و به جای ضربههای دف صدای پارو زدن میآید.
چشمانم را باز میکنم. در یک قایق چوبی کهنه نشستهام و دخترکی با چشمهای بادامی و یک بارانی شفاف که مثل یک کیسۀ پلاستیکی بزرگ دور او پچیده شده است پارو میزند. چتری در دست دارم ولی شدت باران بهقدری است که لباسم کاملا خیس شده است؛ دور و بر را نگاه میکنم.
از ساحل دریاچه، اسکله چوبی و کلبۀ دم اسکله دور شدهایم و به سمت وسط دریاچه حرکت میکنیم. کمی آن طرفتر کلبههای چوبی خیلی کوچکی روی آب دریاچه شناورند. هر کدام از کلبهها به یک رنگ هستند. اینجا را قبلا دیده بودم، در یک فیلم سینمایی؛ isle کار «کیم کی دوک». شمن درست گفته بود، به یکی از خیالاتم پرتاب شده بودم، تلاش کردم چشمانم را ببندم و به همانجا که بودم برگردم ولی غیرممکن بود، چشمانم را هم که میبستم فقط صدای بارش سیلآسای باران بود و ضربات پارو بر گُردۀ دریاچه!
چندبار امتحان کردم، چشمانم را باز کردم و بستم، باز کردم و بستم، فایدهای نداشت همانطور که گفته بود به اینجا پرتاب شده بودم و در اینجا گیر کرده بودم. گفت که شاید یک سال آنجا بمانی، شاید هم ده سال! پرسیدم خوب اگر من ده سال آنجا بمانم، بدنم اینجا، کنار رودخانه، وسط این بیشه همین جور میماند؟! شما از من مراقبت میکنید؟ بدنم را جای دیگری منتقل میکنید؟ با لوله به من غذا میدهید؟!
گفت نه، اینجا چند دقیقه بیشتر نمیگذرد، یا حداکثر چند ساعت، اما آنجا ماهها و بلکه سالها میگذرد، سرعت گذر زمان در این دو دنیا متفاوتند، آنجا زمان سنگین و کند است البته در مقایسه با اینجا، آنجا که بروی احساست از گذر زمان همین احساسی است که اینجا داری ولی هر دقیقهای که اینجا میگذرد آنجا روزها و هفتهها طول میکشد و تو در آنجا میمانی، آن قدر میمانی تا قصهات تمام شود!
یاد حرفهایش که میافتم ترس برم میدارد، من ممکن است سالها در این سرزمین غریبه گیر کنم، یکباره هول و هراس به جانم میافتد فریاد میکشم و با اشاره از دخترک قایقران میخواهم که به ساحل برگردد، مات و بیتفاوت نگاهم میکند و هیچ واکنشی نشان نمیدهد.
با همان ریتم به پارو زدن ادامه میدهد. گویا به چنین رفتارهایی عادت دارد، یا اینکه او هم در جهانی دیگر است و نه مرا میبیند، نه صدایم را میشنود! چتر از دستم میافتد، سیل باران به سر و صورتم میکوبد، میگذارم آب مرا در بر بگیرد، شاید بیدار شوم، شاید به جایی که بودم برگردم، از سالها گیر کردن در جایی بدون راهی برای برگشت وحشت میکنم، اما فایدهای ندارد، همینجا هستم، انگار این تنها واقعیتی است که وجود دارد و زندگی قبلی من خواب و رویایی بوده که برگشت به آن امکانپذیر نیست، وقتی از خواب بپری نمیتوانی به آن رویا برگردی، رویایی که میبینی در کنترل تو نیست ممکن است دو شب پشت هم یک رویا ببینی، ممکن است سالها بگذرد و رویایی حتی یک بار تکرار نشود!
و تمام زندگی قبلی من، سالهای سال، دوستانم، خانوادهام، کارهایم، سرگرمیهایم، دردهایم، خوشیهایم، اکنون همه تبدیل به یک رویا شدهاند، نمیتوانم به آنها برگردم! فکر کردن به چنین چیزی وحشتانگیز است! الان آنها دارند چکار میکنند؟! اگر هیچوقت نتوانم برگردم چه اتفاقی میافتد؟! بدنم در آنجا شروع به پوسیدن میکند؟! نفسم در آنجا بند میآید و قلبم از ضربان میایستد؟! آنوقت جنازهام را کنار خاکستر یک اجاق خاموش کنار یک رودخانه پیدا میکنند و برای تعیین علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل میکنند؟!
بعد خانوادهام چه میکنند؟! فرزندانم… فرزندانم… بعد از من چه برایشان پیش میآید؟! آن قدر وحشتزدهام که یک لحظه میخواهم خودم را در دریاچه بیاندازم، به سمت دیوارۀ قایق خیز برمیدارم، ولی میترسم، مثل همیشه از غرق شدن میترسم، توان پریدن در آب را ندارم، گرچه این دنیا یک تخیّل است اما همچنان از غرق شدن در آب میترسم، نمیدانم اگر در اینجا بمیرم در آنجا از خلسه بیرون میآ یم یا در آنجا هم میمیرم!
نمیدانم. قبل از ورود به این جهان از شمن نپرسیدم، اصلاً فکر نمیکردم اینقدر واقعی باشد، خیال میکردم مثل یک سفر خیالی است و هر وقت بخواهم چشمانم را باز میکنم، بلند میشوم، لباسم را تکان میدهم، آبی به سرو صورتم میزنم و به کار و زندگیام برمیگردم. ولی الان، انگار ارادهای برای بیرون آمدن از خلسه ندارم، در این تخیل گیر کردهام و این گیر کردن خلسه را تبدیل به کابوس کرده است.
هر چه هم که بال بال میزنم دخترک قایقران به همان ریتم سابق پارو میزند تا به یکی از آن کلبههای شناور «کیم کی دوک» میرسیم. طناب قایق را دور تیرک کلبه حلقه میکند، بالای سکو میرود و سبد در داری که کف قایق است را هم بالای سکو میگذارد، آنوقت دستش را به طرف من دراز میکند که من هم بروم روی جزیرۀ کوچک چوبی. چارهای ندارم؛ نه میتوانم زیر این سیل باران بمانم، نه جرأت دارم خود را در دریاچه بیاندازم! دستش را میگیرم و بالا میروم.
درب کشویی کلبه را باز میکند و داخل کلبه میشود، من هم به دنبالش. کف چوبی کلبه خیس میشود از ریزش آب لباسهایمان. بارانیاش را در نمیآورد ولی به من اشاره می کند که کاپشن خیسم را به جالباسی نصب شده بر بالای پنجرۀ کلبه آویزان کنم. وسط کلبه یک اجاق نفتی کوچک قرار دارد. دخترک کبریت میکشد و فتیلۀ چراغ نفتی شعلۀ زردی به تن میکند، با پیچ فتیله بازی میکند، فتیله بالا و پایین میرود و در آخر شعله آبی میشود. کتری دود زدهای را از کنار دیوار کلبه برمیدارد، دریچۀ کف کلبه را باز میکند، کتری را پر آب میکند، دریچه را میبندد و کتری را روی اجاق میگذارد. از درون سبد چند کیسه پلاستیک را در میآورد. چایی، شکر، نان و سیب است، با یک لیوان و یک قاشق مرباخوری. بلند میشود که برود. بی اختیار میپرسم: «داری میری؟ من اینجا چکار کنم؟» مکث میکند، اما به طرف من برنمیگردد، پس معلوم است که ناشنوا نیست ولی بدیهی است که زبان مرا نداند و جوابی هم برایم نداشته باشد. میرود.
اینجا را میشناسم. در فیلم اینجا را دیدهام. باران که بند بیاید جای خیلی قشنگی است ولی نه برای کسی که اینجا گیر کرده است و تمام زندگی چهل و شش سالهاش را جایی دیگر گذاشته است!
دخترک سوار قایقش می شود و حلقه طناب قایق را از تیرک جزیرۀ چوبی شناور باز میکند. پاروهایش را برمی دارد و شروع به پارو زدن میکند. یک بار دیگر بیاختیار صدایش میزنم: «نرو، من میترسم!» باز هم لحظهای مکث میکند ولی رویش را بر نمیگرداند پارو میزند و دور میشود.
می ایستم و ناامیدانه نگاهش میکنم، درب کشویی را میبندم و به فضای کوچک کلبه نگاه میکنم. چک چک آب از کاپشنم به کف کلبه ادامه دارد، آب از لابهلای تیرهای چوبی کف کلبه به دریاچه میریزد. وسط کلبه کتری روی چراغ نفتی سوت آرامی میکشد، یک گوشۀ کلبه دو تا پتوی نازک لوله شدهاند برای وقت خواب، و دریچۀ چوبی کف کلبه هم که بالا برود توالت دریاچه آماده تحویل گرفتن فضولات است. این تمام زندگی من در این رؤیاست. تنها، در میان کلبهای در ابعاد یک تختخواب یا اندکی بزرگتر، بدون هیچکس، بدون هیچ کاری، نه کتاب، نه موبایل، نه اینترنت، نه تلویزیون، نه راهی برای خروج!
مینشینم، نه میتوانم تسلیم شوم نه میتوانم تسلیم نشوم، گیج و منگ و وحشتزدهام! آب کتری جوش میآید. تنها اختیار فعلی من در این گزینه خلاصه میشود:
چایی خوردن یا چایی نخوردن، همین! یک چایی کیسهای از جعبه بیرون میکشم و در لیوان میاندازم، لیوان فلزی دستهدار، لیوان را از آبجوش پر میکنم و منتظر رنگ گرفتن آبجوش مینشینم، همین!
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط:
- زیارت معبد سکوت-فصل اول
- زیارت معبد سکوت – فصل سوم
- زیارت معبد سکوت-فصل چهارم
- زیارت معبد سکوت-فصل پنجم
- زیارت معبد سکوت-فصل ششم
- زیارت معبد سکوت-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=375