فردا قرار است مریم و فریدون به خانهام بیایند. فریدون روانشناسی میخواند و دوست دارد درجلسات رواندرمانی حضور داشته باشد تا فنون این کار را بیاموزد. مریم با حضور فریدون مشکلی نداشت، همان روز که قرار ملاقات را فیکس کردیم قرار شد فریدون هم باشد. فریدون تعارف کرد:
«مریم ممکنه بخوای یه چیزایی رو بگی که با بودن من راحت نباشی»
مریم جواب داد:
«تو همۀ زندگی منو می دونی فریدون».
من هم با بودن فریدون راحتترم. شاید همانطور که مریم میگوید گاف بزرگی دادهام که دیگر به خودم اعتماد ندارم، حضور یک عقل کمکی یا حتی یک ناظر سوم تضمین میکند که کمتر اشتباه کنم.
میخواهم بیینم شمّ و شهودی برایم باقی مانده است یا نه. برای همین تصمیم میگیرم یک روز پیش از جلسه تراپی با خودم تنها بنشینم و ببینم میتوانم تخیل کنم فردا مریم راجع به چه موضوعی از من کمک خواهد خواست. با خودم فکر میکنم اگر درمانگر یک چیزی شبیه «چشم سوّم»، یک چیزی شبیه شمّ و شهود نداشته باشد با چه ابزاری قرار است عمق آدمها را ببیند.
با عقل تحلیلگر؟! اگر به عقل تحلیلگر دادههای غلط داده شود تحلیل غلط میکند. با مهارت مشاهدۀ زبان بدن؟! خوب، این شد یک حرفی، آدم ها با language راحتتر دروغ میگویند تا با body language، امّا آدمها همیشه آگاهانه دروغ نمیگویند، گاهی باورهای غلط دارند، یعنی پیشاپیش خودشان دروغی را باور کردهاند، در این حالت دیگر بین «دم خروس و قسم حضرت عباس» شکاف نخواهد افتاد، دم خروس، خودش را با قسم حضرت عباس هماهنگ میکند!
آن زمان که مردم باور داشتند که خورشید دور زمین میگردد، در حال صحبت کردن در این زمینه حتما زبان بدنشان هم به صدق گفتارشان گواهی میداده است!
پس مهارت خوانش زبان بدن هم نمیتواند ریسمان محکمی باشد که درمانگر خود را به آن بیاویزد. شاید شم و شهود هم معنایی روحی و ماوراء الطبیعی نداشته باشند، بلکه نام دیگر تجربه باشند، یک نوع قیاس. آنقدر به زندگی پشت پردۀ مردم سرک میکشی که یواش یواش یک سری «الگوهای کلی» در رفتار ومناسبات مردم دستت میآید. آنگاه دادههایی که از مراجع میگیری در آن «دستگاه مختصات» میگذاری، همچون حل معادلات دو مجهولی.
اگر چنین باشد درمانگر کم تجربه (که هنوز به این الگوهای کلی دست نیافته است) کلی اشتباه میکند تا آرام آرام همانطور که موهایش سپید میشوند خطاهای ارزیابیاش کم شوند. و این به معنای این است که سالهای سال تحلیل غلط کرده و تشخیص غلط داده و تجویز اشتباه کرده است تا سپید موی شده است!
اگر اینچنین باشد پس هر کس دنبال رواندرمانگر میرود باید دنبال رواندرمانگری بگردد که سالها آزمون و خطا کرده تا به «حبل المتین» تجربه و شم حرفهای دست یافته است.
اگر همۀ مردم به سراغ درمانگر با تجربه بروند آنوقت بی تجربه ها روی چه کسی آزمون و خطا انجام بدهند تا به حبل المتین شم و شهود تجربی دست پیدا کنند؟! پس دچار یک تناقض (پارادوکس) عملی خواهیم شد.
ممکن است بگویید این «الگوهای کلی» که در درس و کتاب روانپزشکان و روانشناسان آمده است، پس لازم نیست رواندرمانگران با «آزمون و خطا» به آن دست پیدا کنند.
میگویم مگر در درس وکتاب رواندرمانگران راجع به الگوهای کلی «اجماع» وجود دارد که آنان بتوانند به ریسمان نظریات درج شده در کتابهایشان بیاویزند؟!
«فروید» عقدۀ اودیپ را الگوی کلی میدانست، همان دستگاه مختصات یا حبل المتینی که باید درمانگر دادههای درمانجویش را با مقیاس آن قیاس کند. «آدلر» این مقیاس را کافی نمیدانست، «یونگ» هم همینطور!
آدلر عقدۀ حقارت را به دستگاه مختصات اضافه کرد و یونگ عقدۀ الکترا را، فروید هیچکدام را نپذیرفت! نمی خواهم سرتان را با بحث های تئوریک درد بیاورم، به تدریج این حبل المتینها آنقدر تعدادشان زیاد شد که درمانگر نمیداند خودش را به کدامیک از آن ها بیاویزد، یکی فرویدی شد، یکی آدلری شد، یکی یونگی شد، یک لکانی! گویا ورود درمانگر به یک مکتب و علاقه به یک نظریه میتواند درمانجورا با نظریۀ مورد وثوق درمانگر وفق دهد:
* من یک درمانگر راجرزی هستم پس مشکل شما «شرط ارزشمندی» است!
* من یک درمانگر الیسی هستم پس شما باورهای غیرمنطقی دارید!
* من یک درمانگر یونگی هستم پس شما دچار یک مشکل مذهبی هستید!
* من……….. پس شما …………..!
خلاصه کنم من فکر می کنم درمانگری نیاز به یک سری عناصر شخصی و ویژگی های شخصیتی دارد که با درس و کتاب و استاد قابل اکتساب نیستند. نه این که درس و کتاب و استاد را از درمانگری حذف کنیم، اصلاً چنین منظوری ندارم، همان طور که برای قهرمان بسکتبال شدن قامت بلند ضروری است در حالی که مربی و تمرین هم ضروری است من فکر میکنم برای درمانگر شدن داشتن یک «عطیه» ضروری است و همانطور که قرمه سبزی بدون لوبیا قرمه سبزی نمیشود، درمانگر هم بدون آن عطیه درمانگر نمیشود. حالا میخواهم از خودم تست بگیرم ببینم من چیزکی از آن عطیه دارم یا نه!
یونگ میگوید هر کسی یک راز شخصی دارد که برای گفتن آن راز به نزد درمانگر میآید، شبیه اعتراف کاتولیکها نزد کشیش! یونگ میگوید کار درمانگر این است که فضایی ایجاد کند که درمانجو آنقدر احساس امنیت کند که رازش را برملا سازد. ولی وقتی خاطرات خود یونگ را میخوانیم میبینیم خیلی وقتها درمانجو نبوده که به راز شخصیاش «اعتراف کرده» بلکه این یونگ بوده که راز شخصی درمانجو را «بیرون کشیده»، نه با ایجاد فضای امن بلکه با کمک نگاه نافذ و شکافندهای که به عمق زندگی درمانجو نفوذ میکرده و از خلال علائم و نشانهها و واژهها و رویاهای درمانجو تصویری را دیده که برای خود درمانجو نیز غیرمنتظره بوده است. آیا یونگ «کشیش زاده» این «عطیه» را بطور وراثتی دارا بوده است؟!
اگر من غیرکشیش زاده فاقد عطیۀ یونگ هستم و اگر اعتقاددارم که برای روان درمانگری داشتن چنین عطیهای ضروری است، پس علی القاعده باید به اعتقاداتم وفادار باشم و دست از کار رواندرمانگری بشویم حتی اگر به قول مریم «گاف» بزرگی نداده باشم!
شاید هم همۀ این حرفها را بافتم تا از زیر بار تحلیلی که مریم در مورد من ارائه کرد شانه خالی کنم! شاید واقعا یک جایی گاف بزرگی دادهام یا به جایش خیلی جاها گافهای نه چندان بزرگی دادهام و در نتیجه اعتمادی به خودم ندارم اما در عین حال نمیخواهم به این موضوع اعتراف کنم، پس ترجیح میدهم از مکانیزم دفاعی «دلیلتراشی» یا «منطقبافی» (rationalization) استفاده کنم و کلی دلایل منطقی ببافم تا اثبات کنم که بنا به دلایل فنی و فلسفی حاضر نیستم به کار روان درمانگری ادامه دهم، کاری که زمانی عاشقش بودم!
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- زیارت معبد سکوت-فصل اول
- زیارت معبد سکوت – فصل دوم
- زیارت معبد سکوت-فصل چهارم
- زیارت معبد سکوت-فصل پنجم
- زیارت معبد سکوت-فصل ششم
- زیارت معبد سکوت-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=374