سایهی جمعی و پرسونای جمعی ایرانیان
میدانید سایه، یعنی چیزی را سرکوب میکنیم و آن چیزی که سرکوب میکنیم در نقطهی کورمان میافتد و ما دیگر آن را نمیبینیم. فرض کنید من خیلی ترسو هستم و خیلی بابت ترسو بودنم مسخرهام کردهاند، با خودم عهد میکنم که ترسو نباشم و چون شنیدهاید که به آدمها میگویند، هی بگویی «من قدم بلند است»، «من قدم بلند است»، قدبلند میشوی. اگر بگویی «من پولدارم»، «من پولدارم»، «من چند میلیارد پول دارم»، بعد موج به آسمان میرود، برمیگردد و پولدار میشوی. خُب، من هم احتمالا وقتی خیلی ترسو بودم و به من میگفتند ترسو نباش، هی به خودم گفتم، «من شجاعم»، «من شجاعم»، بعد باورم شده که من شجاعم، وقتی چنین اتفاقی برای من میافتد من یک پرسونا دارم که آن پرسونای «من شجاعم» است.
بعد ترسهایم را میگذارم زیر میز که دیده نشود، میگذارم زیر فرش، (مثل توی کارتونها که تنبل ها آشغالها را زیر فرش میگذارند که دیده نشوند) من هم ترس را میگذارم زیر فرش و آن ترسها که میگذارم زیر فرش تا دیده نشوند، میشوند نقطهی کور من. یونگ اسم آن نقطهی کور را «سایه» shadow گذاشت و اسم آن «من شجاع هستم» را گذاشت: «پرسونا» یا نقاب.
یونگ اسم سایه و پرسونا را اینگونه ابداع کرد. سایه که من ترجیح میدهم بگویم نقطهی کور و پرسونا هم خب، معنایش نقاب است. اما وقتی ما میگوییم نقاب یا ماسک دچار این سوءتفاهم میشویم که نقاب یا ماسک، یک فریب و یک ریاکاری است که من برای فریب دادن شما ابداع کردهام، درحالی که نقاب یا ماسکی که یونگ راجع به آن صحبت میکند یعنی آن چیزی که من خودم، خودم را با آن فریب دادهام.
حالا ممکن است شما را هم فریب بدهم ولی با نهایت صداقت شما را فریب میدهم. یعنی وقتی میگویم «من شجاع هستم» یک جوری این «ش»، «ج»، «الف» و «عین» را با مخرج حروف تلفظ میکنم که شما میگویید مگر میشود این آدم شجاع نباشد و حتی اگر یک دروغسنج به من وصل کنید و من بگویم «من شجاعم» شما هیچ یک از علائم دروغ را نمیبینید که البته یونگ ابداع کرد که این فریب را چطور کشف کنیم.
یونگ گفت، دستگاه پُلیگرافی که امروزه به آن دروغسنج میگویند، را به این آدم وصل کنید، بعد به او بگویید، تو ترسویی. و این آدم «در نهایت هیجان» میگوید، نه! درحالیکه اگر از من بپرسند، تو بسکتبالیستی به راحتی میگویم نه، اگر به من بگویند مثلا اهل بلژیکی، راحت میگویم نه! میگویند زبان اسپرانتو بلدی، آرام میگویم نه، بعد وقتی میگویند ترسویی میگویم: نه!! وقتی این اتفاق میافتد و یکدفعه به فرد میگویند، تو ترسویی، ضربان قلبش ده تا بالا میرود، پاسخ گالوانیک پوستیاش تغییر میکند و اشباع مویرگی و اکسیژن او تغییر میکند.
آنوقت میگویم، آهان! مچت را گرفتم. این کمپلکس توست، این عقده توست. عقده محتویات سایه است. خب، پس پرسونا هم، یعنی آن دروغی که من میگویم و خودم هم آن دروغ را باور میکنم و این پرسونا باعث میشود که وقتی راجع به آن چیزی که در سایهی من است با من صحبت میکنند، اولاً خیلی هیجانزده میشوم و ثانیاً اینکه خیلی این را به دیگران فرافکنی میکنم که تو ترسویی، تو ترسویی… ؛ فرافکنی یعنی دیدن مکرّر سایه در دیگران، دیگرانی که آنها را به قدر کافی نمیشناسیم.
در موقعیتهای کاملاً مبهم، آدمهایی را که نمیشناسیم یک نگاه میکنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص میگذاریم، برای مثال این کارن هورنای خانم چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چه قدر آنها را میشناسی؟ میگویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر.
و این اسمش میشود projection یا فرافکنی که من در موقعیتهای مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت میدهم. این یکی از ثمراتِ سایه است که در نتیجه، خیلی از آدمها را آدمهای دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر میگیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. بهخاطر اینکه در واقع سایهی خودم یا نقطهی کور خودم را به آنها فرافکنی کردهام، و روی آنها پروجکت کردهام.
خُب، اساسا رواننژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژهی رواننژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمیکند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم رواننژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آنوقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خود پارساپنداری» شده، متوجه میشویم که راجع به چه چیزی صحبت میکنیم یا از آن مهمتر «خود مقدسپنداری».
اگر من دچار خود مقدسپنداری شوم آنوقت در آینه که نگاه میکنم، دور سرم هاله نور میبینم، وقتی من Self-Enchantment یا خود مقدسپنداری پیدا کنم دیگر یادم میرود که من آدمی هستم با کلّی نقصها و کلّی ضعفها و کلّی خطا و اشتباهها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمهی یونگ را اشتباه تلفظ میکنید و من یکدفعه بگویم: «ای بیسواد! ای بیسواد! تو از چه کسی پول گرفتهای، من میدانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را میشناسم ای مزدور!».
این یعنی اینکه من دچار خود مقدسپنداری، خود منزهپنداری شدهام و وجه بشری خود را فراموش کردهام که چقدر میتوانم اشتباه کنم و اگر همهی ما مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی»، همه ما میلغزیم.
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر هر آن که هست گیرند
«میشل دو مونتنی»، فیلسوف معروف فرانسوی قرن 16 و 17، کتابی دارد به اسم Essays یعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت میکند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی میخواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرححالی از وضعیت جسمی خودش میدهد.
برای مثال میگوید، من امروز ترش کردهام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم، اکنون که ترش کردهام راجع به عدالت اینطور فکر میکنم. بعد فردایش مینویسد، امروز نفخ کردهام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کردهام راجع به زیبایی اینطور فکر میکنم.
«آلن دو باتن»، در کتاب «تسلیبخشهای فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی میکند، میگوید که خب، ممکن است به نظر آدمها عجیبوغریب بیاید که چرا این آدم راجع نفخ و اجابت مزاج و ترش کردنش در کتاب فلسفی صحبت میکند، ولی دلیلش این است که میشل دو مونتنی میخواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک نفخ و یک باد و یک ترش کردن و یک سردرد و یک سینهپهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه میشود که کافی است این جریان یک اسید آمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است بهسرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان میدهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت میکنید، این فقط مغز شماست که فکر میکند، بلکه رودههای شما هم درحال فکر کردن هستند، مثانه شما هم دارد فکر میکند.
برای یک فیلسوف در دستشویی را یکی دو ساعت ببندید و هی او را ببندید به چای و بگویید، دستشویی درحال تعمیر است، سپس به او بگویید، حالا بیا صحبت کن. اکنون ببینید نظراتش چه تفاوتی میکند! این یعنی که ما انسانیم، خود منزهپنداری، خود مقدسپنداری یعنی که من تن ندارم. انگار آگاهی من این بالا ایستاده، انگار آگاهی من از جنس نور است، در صورتی که آگاهی من از جنس سروتونین و دوپامین و پرولاکتین و نورآدرنالین است، آگاهیام تحت تاثیر اینهاست. در نتیجه همانطور که به قول «فردوسی حکیم»:
«بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»
ما هم تفکرمان، تحت تاثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلولهای زیادی دارند، میآیند و میروند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.
خُب، میدانید که فروید بود که رواننژندی را معرفی کرد و مهمترین کمپلکسی که در سایهی آدمها دید، «کمپلکس جنسی» بود. علتش این بود که در زمانهی او، در حدود سال 1900 میلادی، در شهر وین عصر ویکتوریایی و قبل از جنگ جهانی اوّل، طبقهی بورژوا برای خود پارساپنداری، خودشان را پدیدههای غیرجنسی در نظر میگرفتند.
البته همه آدمها، کارگرهای باراندازها، ملاحها، ملوانها و… از این ادعاها نداشتند، اما اشراف، طبقه بورژوا (که مراجعان مطب زیگموند فروید بودند) لباسهای بلندی میپوشیدند که کلی تور داشت و کلی چین داشت؛ به نوعی انگار بدن خود را پنهان یا انکار میکردند. میخواستند بگویند ما روشنفکریم، به این معنا که آگاهی ما اینجا نیست، آگاهی ما در این بالا ایستاده است، یعنی یک نوع خود «مقدسپنداری سکولار».
قبل از آن در قرون وسطی، پاپ، کاردینالها و اسقفها از این ادعاهای مبالغهآمیز ابلهانه داشتند که فکر میکردند چون سخنگوی کلیسا هستند، آگاهیشان آن بالاهاست. در دوره رنسانس یکسری فیلسوفان Rationalist (فیلسوفان اصالت عقلی) این را دوباره یک جور دیگر مُد کردند و ادعا کردند که ما انسانها میتوانیم عقل فارغ از بدن داشته باشیم.
«رنه دکارت» اسمش را گذاشت Intuition یا شهود که الآن هم این واژه (البته بدون فهم عمیق دکارتی) در جامعهی ما خیلی مد است، مردم با هم راجع به شهودشان صحبت میکنند و میگویند، شهود من، بصیرت من، مکاشفه من، اشراق من! میگویند، این آدم، آدم خوبی نیست. میپرسی، از کجا فهمیدی؟ و او میگوید حسّم به من میگوید.
در گروه درمانی من، خیلی این اتفاق میافتد. یک آدمی پنج دقیقه درباره زندگیاش صحبت میکند و بعد از بین اعضای گروه یک نفر میگوید، به نظر من شما به خواهر بزرگتان حسودی میکنید. او میگوید: «من که اصلا ًدرباره خواهرم چیزی نگفتم. مگر من اصلاً گفتم خواهر دارم یا ندارم؟!» و او که ادعای شهود دارد میگوید: «حسّ شهودی من به من این را گفته است!». بعد میگویم: «شهود تو؟! آخر یک ادلهای یا شواهدی بگو! Evidence تو چیست؟!» میگوید: «شهود که شواهد ندارد! شما دارید عقلانی نگاه میکنید. شهود فراتر از عقل است!» بله، من دارم عقلانی نگاه میکنم، عقلی که محدودیتهای خودش را میفهمد. تو داری «فرافکنی» میکنی بدون این که خطاپذیری این نحوهی تفکر را بدانی.
بههرحال مردم بورژوا و آدمهای به اصطلاح آن موقع فرهیخته و اشرافی، میخواستند نشان بدهند که ما چنین زیست فرا جسمانیای داریم، بنابراین بدن خود را، مخصوصاً غرایز جنسی خود را، انکار میکردند. و وقتی اینها به فروید مراجعه میکردند (کارگرهای بارانداز که به فروید مراجعه نمیکردند، اینها نزد فروید میرفتند) فروید میدید که محتوای رؤیاها و خوابهایشان پر از اِلِمانهای جنسی است. در انگارههایشان پر از اِلِمانهای جنسی است، در جلسات روانکاوی میگویند و میگویند ولی وقتی میخواهد صحبتشان به سکس برسد، ناگهان به سراغ یک چیز دیگر میروند. راجع به هر چیز حرف میزنند و وقتی به سکس میرسد، سراغ چیز دیگر میروند.
فروید آنجا فهمید که چقدر مشکلات اینها ناشی از این است که سرکوب سکس دارند. اما فروید دچار یک اشتباه شد، آن اشتباهش این بود که فکر کرد مردم همانهایی هستند که مراجعین مطبش هستند. این ایراد را من از فروید نمیگیرم، این اشکال را «اریک فروم» از فروید میگیرد که یک فیلسوف و روانکاو برجسته است.
او گفت، فروید دچار این اشتباه شد که مردمی را که اطرافش میدید به همه انسانها تعمیم داد و به این نتیجه رسید که اساسا تمدن باعث رواننژندی میشود، چرا که تمدن با سرکوب جنسی همراه است. فروید در کتاب «توتم و تابو» و «تمدن و ناخوشایندیهای آن» و در کتاب «موسی و یکتاپرستی» این را بارها و بارهاگفته است. بعدها «یونگ» گفت، نه! این مسئله بستگی به این دارد که ما در کدام تمدن بهسر میبریم. در یک تمدن ممکن است سرکوب شکم داشته باشیم و عقده ما میشود عقده شکم. در یک تمدن ممکن است سرکوب پول داشته باشیم و عقده ما میشود عقده پول. پس آدمها عقدههای متعددی دارند، پس سایه همه آدمها و همه تمدنها یکسان نیست و این خلاصهای از روان نژندی است.
اکنون وقتی میخواهیم همین را به یک سازمان بزرگی که کشور است، تعمیم بدهیم، این ماجرا چگونه است؟ آیا میشود یک کشور پرسونا داشته باشد؟ پرسونا یا نقاب داشته باشد؟ شما میتوانید از پرسونا در یک کشور مثال بزنید؟ میخواهیم یکذره ملموستر بگوییم.
مخاطبین: هنر نزد ایرانیان است و بس.
بله مانند هنر نزد ایرانیان است و بس… ما ملت آگاه در جهان بالاترین آمار مرگومیر تصادف جادهای را داریم، یکی از آن هنرهایی که نزد ایرانیان است و بس!
مخاطبین: پرسونای معنوی
بله، پرسونای ملّت شریف. اگر سقراط در بین ما بود، از ما میپرسید، وقتی شما میگویید ملت شریف، شریف را تعریف کنید. شریف یعنی چه؟ شرافت یعنی چه؟ برای همین به سقراط گفتند جام شوکران را بنوشد.
سقراط حرفهای عجیبی میزد. میگفت: لطفاً شما شرافت را تعریف کنید؟ برای مثال میرفت به سنای آتن، بعد یکی میگفت شرافت ملی ما حکم میکند که وارد جنگ با اسپارت شویم. سقراط میگفت، آقای سناتوری که میگویی شرافت ملی ما حکم میکند، به من بگو شرافت میتواند قید ملیت بگیرد یا نمیتواند؟ مثلا آیا شرافت آتنی با شرافت هندی متفاوت است؟ بگو شرافت هندی با شرافت آتنی چه فرقی دارد؟ اگر تفاوت ندارد پس شرافت ملی معنا ندارد. باید بگویی شرافت، شرافت ما حکم میکند. و حالا به ما بگو شرافت یعنی چه؟ میگویی شرافت حکم میکند، مگر شرافت میتواند فاعل فعل حکم کردن باشد؟ حکم کردن یک فعلی است که نیاز به فاعل دارد. شرافت چگونه حکم میکند؟ حکمش را چطور به شما گفته است؟ آیا ما میتوانیم از شرافت بپرسیم که اگر هزینه جنگ اینقدر شود، باز هم حکم میکند، یا حکم نمیکند؟ اینجا بود که به او گفتند شما خرمگس هستید و بعد گفتند جام شوکران را بنوش. برای سقراط هم «حکم خودکشی» صادر کردند!
وقتی میگوییم ملت شریف ایران، خب، شما سراغ آمارها میروید، ملت ایران نسبت به ملت افغانستان، یا ملت عربستان چگونه ثابت کرده که شریفتر است؟ دقیقا همانهایی که ما تحقیرشان میکنیم یا به آنها توهین میکنیم. میبینید وقتی میگویند «خیلج عربی»، چقدر خشم داریم و عصبانی میشویم، درحالیکه وقتی میگوییم «خلیج فارس»، خودمان داریم به زبان عربی حرف میزنیم، خلیج واژهای عربی است، فارس هم واژه عربی است.
اگر قومیتمان برای ما مهم باشد، پس باید بگوییم «آبراهه پارس». با خدا به زبان عربی حرف میزنیم، نماز و دعای ما به زبان عربی است، ژن عربها را پاس میداریم و فرزندان آنها را «سید» یعنی آقا و ارباب خطاب میکنیم، به «آبراه پارس» هم میگوییم «خلیج فارس» ولی از عرب ها نفرت داریم! چرا؟!
چون عربها هزار سال پیش به ما حمله کردند و سرزمین ما را فتح کردند؟! کشورگشایی رذیلت است؟ پس چرا به فتوحات کوروش و کمبوجیه افتخار میکنیم؟! مگر در طول این قرون چند تا عرب در ایران مستقر شدند و شمشیر بالای سر ما ملّت دلاور گرفتند که با خدا به عربی صحبت کردیم و هشتاد درصد واژههایمان عربی شد؟!
عرب برای ما شده سایه و ما یک پرسونا داریم، ملت شریف خداجو. ما مردم شریف غریبنواز نه به همسایگان شمال شرقیمان احترام میگذاریم، نه به همسایه های جنوب غربیمان! به اهالی افغانستان پوزخند میزنیم و با تحقیر آنها را «افغانی» خطاب میکنیم و برای اهالی عربستان هم که چنگ و دندان نشان میدهیم. یعنی ما یک سازمانیم با یک پرسونا و این پرسونا یک سایه دارد که با همسایگان نزدیک خودش دچار مسئله است، دچار مشکل است و هر مشکلی که درون خودش دارد ( از خشونت گرفته تا جزم اندیشی ) به آنها فرافکنی میکند.
حال سراغ آمار میرویم و مانند سقراط میپرسیم، شرافت به معنای چیست؟ برای مثال اگر یک ملتی خشونتش کم باشد شرافت دارد؟ بعد آمار خشونت در ایران را با پنج کشور دیگر مقایسه میکنیم. مثال، نسبت آمار زندانی به جمعیت،در کشور ایران دو برابر ترکیه است. جای دور هم نمیرویم، اصلا با بلژیک و زلاندنو هم مقایسه نمیکنیم. نسبت زندانیهای ما به جمعیت کشور، دو برابر کشور ترکیه و سه برابر میانگین جهان است. در زندانهای ما دو برابر ظرفیتشان زندانی وجود دارد. آمار پروندههای قضایی ایران در سال، دو برابر آمار پروندههای هندوستان است با جمعیتی دوازده برابر ما! نمیدانم ما چطور ملت شریفی هستیم که همدیگر را کتک میزنیم، حق همدیگر را میخوریم، این همه در زندان هستیم. خب، این یعنی پرسونا و سایه.
هر وقت چیزی قرائت رسمی شود یعنی پرسونای یک ملت. رئیسجمهور اسبق در دانشگاه کلمبیا، وقتی از او راجع به ممنوعیت همجنسگرایی در ایران پرسیدند، گفت: «ما در ایران همجنسگرا نداریم! »، یعنی چیزی را که وجود دارد، انکار میکنیم و این قرائت رسمی است. آن موقع که تازه بیماری ایدز HIV کشف شده بود، در ایران نزدیک به دو دهه وجود ایدز انکار میشد. آمار بیماران مبتلا به ایدز، آماری محرمانه بود و نمیشد راجع به آن صحبت کرد. رسانهها این اجازه را نداشتند، میدانید چرا؟
برای اینکه ما یک سایه داشتیم و داریم تحت عنوان آمریکا و غرب! این سایه خیلی شهوت آلود و گناهکار است و دچار ایدز میشود ولی ما پاک هستیم و ایدز نداریم! ما به صورت جمعی همان رواننژندان زمان فروید هستیم که خود پارساپنداری داریم. در نتیجه، وقتی سازندگان قرائت رسمی کشور فهمیدند در آمریکا بیماری بهنام ایدز وجود دارد که انتقال جنسی هم دارد و در بین همجنسگراها شیوع بالاتری دارد یکی دو دهه شیپور برداشته بودند که:
«آی مردم ببینید، این آدمهای بد، این سایهها، این تاریکها چقدر گناهکارند و چطور عذاب الهی به سراغشان آمده !»
و چون سایه ما این بود پرسونای ما شد این که در این کشور معنوی ما ایدز نداریم؛ اینقدر گفتیم ایدز نداریم، ایدز نداریم تا یکدفعه دچار بحران شیوع بالای بیماری ایدز شدیم. روان نژندی یعنی این: همچون کبک سر در برف کردن و انکار واقعیتها!
بعد، عرض کنم که گفتند آقا سرعت رشد ایدز خیلی بالاست، باید جلویش را بگیریم و بدون حرف زدن از آن که نمیشود از آن پیشگیری کرد. گفتند خوب، میتوانید راجع به بیماری ایدز صحبت کنید ولی خیلی باز صحبت نکنید. برای مثال سازمان جهانی بهداشت برای جلوگیری از ابتلا ایدز الفبای ایدز را تنظیم کرده بود (ABC of AIDS)، A=Abstinence پرهیز، B=Be Faithful وفاداری، C بود کاندوم. و مفهومش این بود، اگر میتوانی روزه بگیری بگیر، ولی چون اغلب مردم نمیتوانند روزه بگیرند، حالا یکذره قناعت کن و با یک نفر باش. و برای بخشی از مردم که نمیتوانستند قناعت کنند و با یک نفر باشند، پس حالا C بود کاندوم.
نزدیک به چندسال وزارت بهداشت پوسترهایی را برای پیشگیری از ایدز منتشر میکرد رویش نوشته بود (ABC) ایدز؛ A پرهیز، B وفاداری، و C نوشته بود کنترل کن، پیشگیری کن! و کاندوم را (تنها ابزار عملی و غیر اخلاق محور این ABC را که سازمان بهداشت جهانی ارائه میدهد)، از گفتمان این پوستر حذف میکنند. خب، این یعنی داستان سایه، و البته همه میدانید که خاستگاه ایدز در آفریقا بود و بیشترین آمار بیماری ایدز در آفریقا است.
در بعضی کشورهای آفریقایی، از هر پنج نفر یک نفر ایدز دارد، یا از هر سه زن یک نفر ایدز دارد و این آمار خیلی بالاست و ربطی هم به فرهنگ آمریکایی و تمدن غرب ندارد. ولی مقامات سیاسی ما نزدیک به دو دهه راجع به بیماری ایدز بهره برداری سیاسی کردند و برای ما یک پرسونا ساختند که ما پرهیزگار و پارسامنشیم و ایدز مال ما نیست و بحران ایدز ایجاد شد. خب، این یکی از پرسوناها بود. «ما در ایران همجنسگرا نداریم»، یکی دیگر از پرسوناهای ما بود. ما خیلی چیزها نداریم، کودک خیابانی هم نداریم!
انجمنهای مردمی که برای مدد رساندن به کودکان خیابانی کار میکند بهشدت تحت فشارند. نمیتوانند رسانه داشته باشند، نمیتوانند پوستر چاپ کنند، نمیتوانند آگهی بدهند، نمیتوانند کمک از مردم جمع کنند؛ برای این که یکی از قسمتهای پرسونای سیاسی ما این است که «ما کودک خیابانی نداریم». همه داریم میبینیم، اما قرائت رسمی رواننژند آن را انکار میکند.
من سر چهارراه که میایستم، کلافه میشوم که با این کودکان کار، کودکان خیابانی چه باید بکنیم؟ کمک کنیم؟ چطور کمک کنیم؟ خب، یک انجمنهایی هستند که من حداقل با دو تا از آنها همکاری دارم، انجمنها این کودکان را سازماندهی میکنند، کمک میکنند، سوادآموزی میکنند، اما این انجمنها نمیتوانند روی بیلبوردهای شهرداری راجع به شیوههای کمک به کودکان کار بنویسند! چرا؟ چون کودک کار سایه ماست.
میدانید که حدود پنج سال پیش مجلس شورای اسلامی تصویب کرد، کودکان بدسرپرست و بیسرپرست، یعنی همین کودکان خیابانی و کودکان کار را سازمان بهزیستی متولیشان بشود تا بتواند اینها را سازماندهی کند. یادتان هست چه اتفاقی برای این مصوبه مجلس افتاد؟ شورای نگهبان آن مصوبه را وتو کرد و گفت:
در فقه ما متولی یک کودک بیسرپرست «ولیّ فقیه» است. در نتیجه ما نمیتوانیم اینها را به هیچ سازمانی بسپاریم. سپردن آنها به هر سازمانی مطابق با فقه ما اشکال دارد.
خب، وقتی هر کدام از کودکان خیابان کنار من میآیند، میگویم ولیّ تو الان کجاست که تو نصفه شب در خیابانی؟! شورای نگهبان گفته تو ولی داری، تو سرپرست داری! سرپرست تو کجاست؟!». سازمان بهزیستی نمیتواند اینها را سازماندهی کند، سازمانهای مردم- نهاد هم حق ندارند بگویند ما از کودکان کار حمایت میکنیم؟ این یعنی یک جامعه رواننژند، این یعنی سازمانی که سایه بر آن مسلط شده، سایه تسخیرش کرده و یک پرسونای بهشدت بزرگ، ولی به شدت پوچ دارد.
دستاورد چهل سال قرائت رسمی:
سایهی جمعی و پرسونای جمعی ایرانیان
سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) _ به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»
در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» – آذرماه 1396
Photo from: livebitcoinnews.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=819