مسیر تفرّد از دیدگاه کارل گوستاو یونگ
«کارل گوستاو یونگ» راجع به انسان هزاره سوم دستاوردهای مهمی از لحاظ روانشناسی و اجتماعی دارد. از نظر یونگ، «تفرد یا individuation» فرایندی است که باید در زندگی رخ دهد تا ما، انسانهای کاملی شویم.
در واقع ما قبل از متفرد شدن نیمهانسانیم؛ انسان بودن برای ما یک امکان بالقوه است نه بالفعل. آنچه در ابتدا بالفعل است حیوان بودن ماست. اما فقط عدهای از ما انسان شده و عدهای دیگر انسان نخواهند شد. بهنظر میرسد که انسانشدن مشکل باشد!
«گوردن آلپورت» روانشناس انسانگرای آمریکایی، اعتقاد دارد که تنها دو درصد مردم به این مرحله self-actualization که همان مرحلهی انسانشدن است، میرسند.
۹۸درصد دیگر، انسان بالقوه و حیوان بالفعل به دنیا میآیند و انسان بالقوه و حیوان بالفعل هم از دنیا میروند. این self-actualization یا خودشکوفایی اسمی است که «آبراهام مازلو» برای مقصد راهی گذاشته که یونگ به آن individuation یا فرایند تفرّد میگوید.
یونگ میگوید، فرایند رشد روانی دو بخش دارد: از تولد تا دوره نوجوانی، فقط بستر سازی رشد روانی انسان اتفاق میافتد. یعنی آن اتفاق اساسی که قرار است در رشد انسان بهوقوع بپیوندد؛ تا دوره نوجوانی محقق نمیشود. در واقع تا آن موقع، انسان در حال یادگیری مهارتهای زندهماندن و بقا است.
از ابتدای نوجوانی مرحلهای در روند رشد انسان شروع میشود که احتمالا در زندگی حیوانات وجود ندارد. (گرچه که ممکن است چنین نباشد زیرا هنوز ابزارهای لازم را ،برای مطالعه تعاملات پیچیده حیوانات، نداریم. شاید همانطور که فکر میکنیم کلاغها فقط قار و قار میکنند و صدای همهشان شبیه به هم است؛ حیوانات هم فکر میکنند که ما انسانها قار و قور میکنیم و صدایمان مثل هم است. اگر حضرت سلیمان باشی آنوقت میفهمی که کلاغها قار قار نمیکنند!) اسم این مرحله «بحران نوجوانی» یا «بحران هویت» است.
از این مرحله به بعد، فرایند انسان شدن ما شروع میشود و با یک بحران شروع میشود. بهطور کلی هر وقت که ما در زندگی دچار بحران میشویم، یعنی وارد یک مرحله رشدی شدهایم؛ زمانیکه همینطور دنده خلاص و راحت برای خودمان میچرخیم و همه چیز بر وفقِ مراد است؛ یعنی ما در یک دوره رشدی نیستیم.
شروع دورههای رشدی برای انسان همیشه با بحران همراه است. پس اولین بحران، بحران نوجوانی است که همزمان با بلوغ جنسی هم رخ میدهد. در بحران نوجوانی مهمترین چیزی که برای انسان مطرح میشود؛ مسئله هویت یا identity است.
هویت یعنی چه؟
هویت یعنی چه؟… یعنی من کیستم؟! اولین بحران این است که «من کیستم؟» قبل از این بحران همه میدانستند که «من کیستم»؛ مثلا «دخترِ زری خانم» یا «پسر بابام»… همه ماجرا حلشده است! اما معلوم نیست که این هورمونها هستند که با شروع نوجوانی فرایندی را در مغز ایجاد میکنند یا تغییر شکل و شمایل بدن انسان این سوال هویتی را برایش ایجاد میکند که «من کیستم؟».
بههرحال فرد برای جواب دادن به این سوال شروع میکند به استقلال پیداکردن و مجزا کردن خودش از بستری که در آن قرار دارد. گویی تا به حال خودش را با این زمینه یکی میدیده و حالا شروع میکند که خودش را چیزی مُنفَک، برآمده و متجلّیشده ببیند؛ یعنی خود را برای اولّینبار به شکل یک figure موردتوجه قرار میدهد.
بنابراین دیگر نمیتواند با «پسر بابام» و «پسر مامانم» خود را معرفی کند؛ بلکه میخواهد برای معرفی خودش چهارچوبی به دور خودش بکشد و برای کشیدن این چهار چوب، عمدا بعضی از رفتارهای تحمیلی را ردکرده و به سوی بعضی از رفتارهایی میرود که برایش نهیشده است؛ زیرا اگر این اتفاق نیفتد او هنوز جزیی از زمینه است.
او با کسی خصومت و دشمنی ندارد؛ فقط میخواهد خودش را به رنگی متفاوت با زمینه درآورد تا بتواند «من کیستم» خود را بهراحتی تشخیص دهد.
این بحران، بحران هویت است که با لجبازی و خشونت و پرخاشگری و تبعیت نکردن خود را نشان میدهد. فرایندی در حال طی شدن است که اگر این فرآیند به سلامت طی شود منجر به این میشود که انسان از یک حیوان غیر اجتماعی بالقوه انسان، به یک حیوان اجتماعی بالقوه انسان تغییرشکل دهد.
میدانید که حیوانات دو دستهاند؛ حیوانات اجتماعی و حیوانات غیر اجتماعی. مثلا گربه ها حیوانات غیراجتماعی هستند. اغلب، ما گربه ها را تنها میبینیم. فقط برای تولیدمثل، یک دوره کوتاه باهم هستند و آمیزشی انجام میدهند؛ سپس گربه نر جدا میشود؛ گربه ماده بچهها را بهدنیا آورده و بزرگ میکند و بعد همگی به دنبال کار خودشان میروند.
شما به جز در یک دوره کوتاهی که بچهها نیاز به مراقبت دارند؛ گربهها را خانوادگی نمیبینید. همینطور کرگدنها و خیلی از حیوانات دیگر هم بهصورت منفرد زندگی میکنند. حیوانات غیراجتماعی به نوعی «خودبسنده» زندگی میکنند؛ یعنی هر حیوانی تمام امور مربوط به خودش را مستقلا و به تنهایی انجام میدهد؛ نه توقعی از دیگری دارد و نه تکلیفی نسبت به اعضای دیگر گونه دارد؛ جز همان تکلیف تولید مثلی، انسان در این نقطه (بحران نوجوانی)، در شرایطی قرار میگیرد که تبدیل به یک حیوان اجتماعی مثل گرگ، سگ، دلفین، نهنگ و…شود. یک فرق حیوانات اجتماعی با حیوانات غیراجتماعی این استکه حیوانات اجتماعی «گرسنگی لمس» دارند.
«اریک برن» میگوید: انسانها سه دسته گرسنگی دارند:
گرسنگی غذا (food hunger)
گرسنگی لمس، نوازش، توجه (touch hunger)
گرسنگی ساختار (structure hunger)
پس ویژگی حیوان اجتماعی، ایناست که گرسنگی لمس دارد و یکی از ویژگیهای ژنتیکی انسان هم ایناست که حیوانی اجتماعی است و اگر مورد توجه و لمس قرار نگیرد، بیمار میشود.
میدانید که سالها پیش، یعنی زمانیکه باکتریها کشف شدند؛ دانشمندان بهاین نتیجه رسیدند که خیلی از بیماریها ناشی از باکتریها هستند؛ و بنابراین برای نوزادان که در بدو تولد، هنوز سیستم ایمنی رشدیافتهای ندارند؛ بهتر است که در محیطهای کمباکتری زندگی کنند.
بههمین دلیل، بعد از زایمان نوزادان را از مادر جدا کرده و به بخش نوزادان میبردند. پرستاران، با کفش و کلاه و دستکش و لباس مخصوص، بچهها را مورد مراقبت قرار داده و هر دو تا سه ساعت یکبار، برای شیر خوردن نزد مادرانشان میبردند.
در واقع این بچهها، در روز فقط ده تا بیست دقیقه لمس میشدند. پس از مدتی مشاهده شد که بچهها در این شرایط ایزوله، میزان رشد جسمانی کمتر و میزان بروز بیماریهایِ عفونی بیشتری را نشان میدهند. بعدا متوجه شدند که بچهها به غیر از غذا، نیاز به لمس دارند؛ بنابراین این بخشها، بسته شد و نوزادان، بهغیر از مواقعی که بیماری خاصی داشته باشند، از بدو تولد در کنار مادر و روی همان تخت نگهداری میشوند.
میمونها، مورچهها و زنبور عسل هم، مثل انسان، حیواناتی اجتماعی هستند. انسان در زمان بحران هویت، انگار که یک حق انتخاب پیدا میکند… حق انتخاب گربه شدن، یا گرگ شدن!… حیوان منزوی شدن یا حیوان اجتماعی شدن! اگر این مرحله با موفقیت طیشود؛ روند اجتماعیشدن یا socialization شکل گرفته است. انسان، زمانی یک حیوان اجتماعی است که منافع تیم را بر منافع شخصی خودش ترجیح دهد. این انسان میداند که وقتی تیم، قوی باشد منافع او هم تامین میشود. اما این هویت اجتماعی پیدا کردن، با چالشهای زیادی همراه است.
یونگ میگوید:
این اجتماعی شدن که هنوز در خیلی از جوامع مدرن امروزی اتفاق نیفتاده، در اقوام بدوی وجود داشته است؛ چرا که در این جوامع، اسمگذاری به شکل گروهی انجام میشود؛ ختنه گروهی است؛ آموزش گروهی است؛ غذا خوردن گروهی است… چون در این اقوام رشد جمعی اتفاق افتاده؛ مثل یک تیم زندگی میکنند.
در جامعه ای که سوشیالیزیشن اتفاق افتاده است، شاگرد اول، شاگرد اول شناخته نمیشود؛ مگر اینکه باعث ارتقاء نمره دیگر دانشآموزان هم بشود. اگر تمام جامعه ساختارسازی مجدد شود؛ آنگاه سوشیالیزیشن در آن اتفاق میافتد. اما پایان سوشیالیزیشن، تازه شروع روند individuation (تفرد) است، و پایان روند تفرد را یونگ integrity یا تمامیّت مینامد که در حقیقت، پایان تعارضهای درونی است. این نقطه را، هم «اریک اریکسون» و هم یونگ، اینتگریتی مینامند. پس سوشیالیزیشن یک مرحله است که پایانش بهدست آوردن ایگو است و ایگو یعنی social identity. پس از این سوشیالیزیشن، مرحله تفرد آغاز میشود که به اینتگریتی (تمامیت) ختم میشود.
Individuation چیست؟
تفرّد یک سفر ماجراجویانه است؛ یعنی این سفر، سفری نیست که مسیرش را علامتگذاری کرده باشند و در آخر راه به شما بگویند که رسیدید؛ حالا بیایید تفرّد اینجاست!… قدم به قدم این مسیر باید به شکل مکتشفانه توسط خودتان طیشود.
این journey (سفر) کجا اتفاق میافتد؟… !through life یعنی از شکم زندگی! یعنی نمیتوان چمدان بست و گفت: «خداحافظ، من دارم میروم Individuation پیدا کنم»! این اتفاق بایستی در مسیر زندگی و در جریان درگیری با حوادث زندگی اتفاق بیفتد. مقصدش کجاست؟… تمامیت یا wholeness یا self hood.
رسیدن به آن خویشتن حقیقی. چگونه این اتفاق واقع میشود؟… باید بین نیروهای متضاد زندگیمان تعادل ایجاد کنیم. وقتی دوچرخهسواری میکنید علیالقاعده باید از یک طرف بیفتید؛ اما با بدست آوردن لم کار، این اتفاق نمیافتد.
رسیدن به نقطه تعادل هم اینگونه است؛ اتفاقی بهظاهر نشدنی که میشود و ما میتوانیم بین نیروهای متضاد درونیمان تعادل ایجاد کنیم. این همان رسیدن به Individuation است.
در حالت معمول، بعضی از آدمها عاشقند و بعضیها عاقل؛ اما کسی که به Individuation میرسد عاشق عاقل است. بعضی از آدمها حاکمند و بعضیها مطیع؛ اما کسی که به تفرد میرسد «حاکم مطیع» است.
همانطور که «لائوتزو» در «تائو ته چینگ» مینویسد: رهبر فرزانه کسی است که وقتی که کاری را انجام میدهد هیچکس نمیفهمد که کار او بوده است؛ مردم میگویند که این کار را ما انجام دادیم؛ همهاش به دست خودمان بود!
این رهبر، رهبر گمنامی است که مردم از حضورش خبر ندارند. «اوشو»، فیلسوف هندی، میگوید هر وقت دیدید که آدمهای بسیار عاشق، به عقل رسیدند از راه عشق؛ یا آدمهای بسیار عاقل به عشق رسیدند از راه عقل؛ آنگاه تعادل بین اجزاء متضاد ایجاد شده است.
پس در Individuation مهم است که به یک تعادلی برسیم. اما تعریف تعادل، تعریف بسیار دشواری است. «مولوی» در کتاب مثنوی مثالی دارد که نشان میدهد به تعادل رسیدن به این راحتی نیست.
او میگوید:
خانقاهی بود که چند نفر بهعنوان مرید بههمراه مرشدی در آن زندگی میکردند. یک روز عده ای از مریدها نزد مرشد آمدند و گفتند: «یک نفر در بین ماست که اهل افراط است؛ زیرا هر یک از ما یک قرص نان میخوریم و او دو قرص نان!» مرشد آن شخص را فراخواند و از او پرسید: «چرا تو دو قرص نان می خوری و افراط میکنی؟»
آن شخص گفت: «کسانی که این حرف را زدهاند در خانه خودشان روزی نصف قرص نان میخورند؛ قوت روزانهشان همین است. اما اینجا به جای نصف نان یک قرص نان میخورند، در حالیکه ظرفیت شکمشان نصف نان است؛ ولی ما در خانه خودمان روزی چهار قرص نان میخوردیم؛ اینجا من اِمساک میکنم؛ ریاضت میکشم؛ نصف شکم خود را گرسنه نگه میدارم و دو قرص نان میخورم؛ تا شب هم شکمم قار و قور میکند! حالا چه کسی اهل افراط است و چه کسی اهل امساک؟!»
استاد میبیند که بله، کار، کار بسیار مشکلی است؛ زیرا نقطه تعادل یک نقطه استاندارد نیست. استانداردسازی، در سطح اجتماع اتفاق میافتد در حالیکه نقطه تعادلی که ما از آن صحبت میکنیم، کاملا فردی است. به همین خاطر هم به آن تفرد میگویند.
آدمهای اجتماعیشده، مثل قطعات سرامیکی هستند که زمین را فرش میکنند؛ میتوانید هر کدام را بردارید و یکی دیگر به جای آن بگذارید. قطعات سرامیک شخصیت اجتماعی پیدا کردهاند. اما آدمهای Individuation پیدا کرده را نمیتوان به جای یکدیگر گذاشت. نمیشود گفت که لئوناردو داوینچی ما را بس!
نمیشود گفت که آخر شعر فارسی مثلا حافظ است؛ دیگر رباعیات خیام، لازم نیست… هیچ فرد individualized را نمیشود با فرد دیگری عوض کرد. بنابراین انسان، اول باید به استانداردسازی برسد. اما فردیت، نقطه تعادلی است که کسی از بیرون نمیتواند آن را به انسان مشق بدهد؛ بلکه در طول سفری از زندگی، این تعادل اتفاق میفتد.
در فرآیند تفرد، تضادهای موجود بین خیر و شر، درونگرایی و برونگرایی، نرینگی و مادینگی، تفکر و احساس، تولد و مرگ و بین جنبه حیوانی و جنبه فراحیوانی ما، به تعادل میرسند. یونگ اعتقاد دارد که اینها جنبههای مختلف عملکرد روان است. او میگوید که ما عملکردهای روانی مختلفی داریم که متضّاد هم هستند. این جنبهها شامل موارد زیر هستند:
تفکر (thinking) و احساس (feeling)
حس (sensation ) و شعور یا اشراق یا بصیرت (intuition )
درونگرایی (introversion) و برونگرایی (extroversion)
یونگ میگوید: همه آدمها، همه این عملکردها را دارند؛ هیچکس مطلق و صد درصد نیست. مثلا هیچکس صد درصد یا صفر درصد احساسی نیست؛ اما توازن بین این عملکردها وجود ندارد.
یکنفر احساس خیلی بارزی دارد؛ حرف میزنیم اشکش در میآید؛ خیلی لذّتبخش است که او بخواهد چیزی را توصیف کند. این شخصیت، بسیار دوستداشتنی است ولی نمیتوانیم او را به جای یک مدیر بگذاریم.
در نقطه مقابل، افراد تفکّری هستند؛ این افراد همهچیز را آنالیز میکنند؛ تعریف میکنند؛ درست و غلطش را مشخص میکنند. آن تمامیّتی که بهدنبال Individuation ایجاد میشود به این معنی است که آدم بهشدت تفکّری، از میزان تفکرش کم و به احساسش اضافه شود.
یونگ اعتقاد دارد:
(Increase in one area, for example thinking, means decreasing another, for example feeling)
یعنی آدمی که خیلی زیاد تفکری است یک جای کارش لنگ خواهد زد و آن، در موارد احساسی است. این آدم خیلی چیزها را نمیفهمد. اما زمانیکه همین آدم تفرد پیدا میکند؛ مسائل احساسی هم برایش قابل فهم میشوند. این علامت تفرد یافتن اوست (اصلا کاری به تکنیک های مسیر تفّرد نداریم). و در مقابل، اگر آدم احساسی هم، دو دو تا چهارتا را بفهمد علامت متعادل شدن اوست.
«پائولو کوئیلو» در اینمورد داستان قشنگی دارد که البته نمیدانیم اثر او است، یا از جایی برداشت کرده: قصّه، قصّه جوانی است که نزد خردمندی میرود و میگوید که من میخواهم به خرد زندگی (wisdom of life) برسم. خردمند یک لیوان آب به دستش میدهد و میگوید: «برو و دور این باغ بگرد و برگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره از این آب نریزد». جوان میرود و بی آنکه آب را بریزد برمیگردد. استاد میپرسد که: «آیا درخت ها را هم دیدی؟… چه درختی بود؟… شکوفه داده بود؟… میوه داده بود؟» جوان میگوید که: «من حواسم نبود! »
استاد میگوید که:«برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ و این دفعه ببین که درختها چه بودند؟… پرندهها چهبودند؟…» جوان رفت و خندان برگشت و گفت: «عجب میوههایی بودند؛ عجب شکوفههایی بودند و عجب خرمالویی و …..خرگوشی بود و پروانههایی و… عجب دنیایی!»…
استاد گفت: «از لیوانت چه خبر؟!» جوان تازه متوجه شد که لیوان خالی است! در اینجا استاد به او گفت: «همین است! … هنر زندگی کردن این است که تمام باغ را ببینی و حواست به آن لیوان همباشد که نریزد!» پائولو کوئیلو با این استعاره زیبا، تعادل بین اجتماعی شدن و تفرد یونگی را بیان میکند.
مرحوم «حسین پناهی» هم شعری با همین حال و هوا دارد: «رسالت من شاید این است که دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم و شبی روی در رو، با خدای خود نوش کنم!»
بر اساس طرحی که یونگ ترسیم میکند زمانی که تفرد اتفاق میافتد؛ تمامیّت ناخودآگاه فردی در خودآگاهی قرار میگیرد؛ یعنی فرد در هر لحظه میفهمد که کدام انتخابش ناشی از عقده حقارت بوده؛ کدامیک ناشی از عادت و کدام ناشی از ترس بوده است.
سقراط میگوید:
«خودآگاهی، یعنی آگاهی از نیّات اعمال در لحظه وقوع »
در غیر اینصورت بسیاری از آدمها بعد از وقوع رفتارشان با فکرکردن به آن، یا مثلا در جریان روانکاوی، به علت اصلی رفتارشان پی میبرند. یونگ میگوید:
هرگاه تمامیّت ناخودآگاه شخصی شما در خودآگاهی قرار گرفت؛ به تفّرد رسیدهاید.
البته چنین نیست که آدم تفّردیافته بر ناخودآگاه جمعی نیز مسلط شود؛ ناخودآگاه جمعی خیلی بزرگتر و عظیمتر از آن است که ما بر آن مسلّط شویم. همیشه ناخودآگاه جمعی بر ما مسلّط است و روی ما تاثیر میگذارد.
تفاوت رویا دیدن یک فرد individualized با یک فرد غیر individualized ایناست که چون فرد تفّردنیافته از ناخودآگاه شخصیاش اطلاع ندارد؛ ناخودآگاه فردی بر او مسلط بوده؛ روی رفتارش تاثیر میگذارد و به صورت سمبولیک هم در خوابهایش تاثیر میگذارد.
پس اگر چنین فردی احساسِ گناه داشته باشد؛ ممکن است خواب ببیند که پلیس برای دستگیری اش آمده است! اما آدمی که در Individuation قرار دارد؛ بر ناخوداگاه فردی خودش کاملا آگاهی داشته و مسلط است.
آنچه که او از آن ناآگاه است ناخوداگاه جمعی است. پس رویای این فرد رویایجمعی میشود؛ یعنی اگر در رویا ببیند که پلیس او را گرفته و میبرد؛ این به معنی احساس گناه نیست؛ بلکه سمبولی از یک اتفاق است که در سطح گونه (species) بهوقوع میپیوندد.
بنابراین او میتواند بهعنوان یک راهنما، یک رسالت، این را به دیگران اعلام کند. باز هم پائولو کوئیلو در کتاب «کیمیاگر» به این موضوع اشاره دارد؛ آنجا که برای «سانتیاگو» مکاشفهای روی میدهد به این مضمون که «دو قرقی در حال جنگ با یکدیگر هستند»، بعد او میرود و به بزرگان قبیله میگوید که «شب دشمن به این واحه حمله خواهدکرد!»…
به قول یونگ اینها حملههای ناخوداگاه جمعی به خودآگاه است (تهاجم – Invasion)؛ یعنی این ناخوداگاه جمعی است که دارد این تصاویر را بالا میآورد.
از لحاظ سمبولیک، این فرایند را با شکلهای مختلف بیان میکنند. یونگ بیشتر دوست داشت که آن را با «ماندالا» بیان کند (دایرهها و مربعهای متحدالمرکز). در خیلی از جاها این موضوع به صورت تخمی نشان داده میشود که قرار است جوجهای از آن سر در بیاورد.
یعنی چیزی در درون ماست که بعد، از درون ما جوانه میزند و بیرون میآید. اما بعد از اینکه جوجه از تخم بیرون میآید چه اتفاقی میافتد؟… تخم از بین میرود! در واقع تخممرغ برای ایجاد جوجه ضروری است؛ ولی وقتی که رشد جوجه به وقوع پیوست، دیگر تخمش از بین میرود.
باز هم مولانا در روایت زیبایی، این موضوع را بیان کردهاست. او در آن قصّه میگوید:
«مرغ خانه تصمیم گرفت که با شتر دوستی کند و شتر را به خانهاش دعوتکرد؛ بیخبر از اینکه وقتی شتر وارد خانه او شود دیگر خانهای باقی نخواهد ماند!»
فرایندی که در اینجا رخ میدهد؛ این است که آن «من» محکم اجتماعی که اسمش «ایگو» است؛ از بین میرود.
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو
اندر دل آتش درآ، پروانه شو پروانه شو
هم خانه را ویرانه کن هم خویش را دیوانه کن
آنگه بیا با عاشقان همخانه شو، همخانه شو!
یعنی زمانی تو میتوانی این همخانه شدن را تجربهکنی که دیگر خانهای نداری! این، فرایند Individuation است. چینیها آن را با «یین و یانگ» بیان میکنند؛ یعنی دو چیز متضّاد که از درون هرکس، ضد خودش دارد میجوشد و«تائو»، هماهنگی وجود این دو در کنار هم است. «ماری که پوست می اندازد» هم یکی دیگر از استعارهها و سمبلهای این ماجراست. ماری که پوست میاندازد؛ پوست قبلی را رها میکند و وارد پوست بعدی میشود. همینطور،«کرمی که پروانه میشود»… هم کرم میمیرد؛ هم پیلهاش داغون میشود تا پروانه بیرون بیاید.
یکی دیگر از نمادهای تفرد، ققنوس افسانهای است. ققنوس چگونه متولد میشود؟… به جای آمیزش با جنس مخالف، با آتش آمیزش میکند و در آتش خودسوزی میکند. میمیرد؛ و تخم جدید از خاکستر ققنوس سر میزند. این ققنوس، یا پرنده افسانهای، افسانه self است. «لائوتزو» نیز در کتاب «تائو تهچنگ» استعاره زیبایی را بیان میکند. او میگوید: «ما از فضای خالی اتاق استفاده میکنیم در حالی که این چهار دیوار هستند که فضای خالی اتاق را میسازند؛ ما از فضای خالی کوزه استفاده میکنیم در حالی که دیوارههای کوزهاند که فضای خالی این کوزه را میسازند». انگار این استعارهها میخواهند پیام Individuation را بهما برسانند.
خیام میگوید:
چندی به کودکی به استاد شدیم
چندی به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
در واقع اگر که شما یونگ را نفهمید؛ هیچ وقت این بیت خیام برایتان قابل رازگشایی نیست.
دوباره برمیگردیم به کتاب «کیمیاگر» پائولو کوئیلو،… نهایت رشد سانتیاگو کجاست؟
آنجا که راهزنان او را میگیرند و کیمیاگر میگوید:
«دوست من میتواند تبدیل به باد شود و آنها باور نمیکنند. بعد سانتیاگو مینشیند و با جهان ارتباط برقرار میکند و… طوفان ایجاد میشود! این سمبلی از وصال با self است. در واقع پائولو کوئیلو در اینجا میخواهد بگوید که سانتیاگو به self رسید و فرآیند Individuation او تکمیل شد؛ همان فنا شدن برای بقای مجدد.
یکی دیگر از افسانههای قشنگی که به صورت سمبولیک فرایند Individuation و self را بیان میکند؛ افسانه «جادوگر شهر زمرد» یا افسانه OZ است. در این افسانه، باد دخترکی را بلند میکند و به سرزمینی میبرد که در آن سرزمین با چیزهای «ناتمام» برخورد میکند: شیری که شهامتاش را از دست داده؛ مترسکی که عقل ندارد و آدمآهنی که قلب ندارد؛ و این دختر همه اینها را دور هم جمع میکند. به قول «شیخ عبدالرحمن جامی»:
«هرکه ناقص آمد اینجا شد تمام»
یعنی دخترک همه ناقصها را دور هم جمع میکند و به تمامیت میرساند. حالا چرا در این داستان آن دختر بچه تمامیت را به انجام میرساند؛ خودش یک رمزگشایی مفصلی دارد. اینکه یک «دختر» دارد این را انجام میدهد نشان میدهد، که بر خلاف مرحله سوسیالیزیشن که باید با یک انضباط و دیسیپلین و منطقورزی مردانه صورت بگیرد؛ در مرحله Individuation ما نیاز به یک منطق زنانه، منطق شرقی، و در واقع منطق انعطافپذیر داریم. بنابراین برای رسیدن به مرحله post modern نیز که منطقی زنانه دارد؛ ما لزوما باید از مدرنیته عبور کنیم.
به این موضوع «Historicism» میگویند؛ یعنی همان چیزی که هم هگل و هم مارکس به آن اعتقاد داشتند. بر این مبنا، ما باید از مراحل تاریخی خاصی عبور کنیم.
«اریک اریکسون» هم درسطح روانشناسی فردی به این موضوع تحت عنوان «نظریه اپیژنتیک» اشاره کرده است. این بدان معنی است که ما نمیتوانیم از پلّه دوم به پلّه هشتم بپریم. ما تا زمانی که مدرن نشویم؛ نمی توانیم post modern شویم و تا زمانی که تقّدسزدایی نکنیم؛ مدرن نمیشویم.
مثل آن کفشی که باید اول به پا کرده؛ خود را اسیر آن کنیم تا بعد آزاد شویم و بتوانیم از سنگلاخ و علفزار و… بگذریم. ابتدا آن اسارت لازم است؛ آن عقلانیت rationality یونانی را میطلبد و بعد، آن آزادی میآید که به تعبیری میتوان گفت rationality زنانه یا شرقی است.
دومین نکتهای که در داستان OZ وجود دارد ایناست که آن دختر یک «بچه» است؛ یعنی صداقت کودکانه وجود دارد. با نفعطلبیدن، با حساب و کتاب کردن، اینکه چه به نفع من است و چه برایم خطرناک نیست؛ با این حسابها کسی به تفرد نمیرسد. یک صداقت کودکانه باید وارد ماجرا شود.
بچه گربهای هم که همیشه همراه این دختر است نشاندهنده غریزه حیوانی اوست. اگر ما غریزه حیوانیت خود را جایی گم کنیم؛ عملا این مسیر دچار مشکل میشود.میبینید که در یک قصه چقدر سمبولیزم بکار رفته؛ انگار که یک فشرده و یک کنسانترهای از مفاهیم در اینگونه قصهها وجود دارد و ما باید این قصهها را باز و قابل فهم کنیم.
یونگ میگوید:
هر اثری که ماندگار میشود؛ یعنی فراتاریخی و فراجغرافیایی میشود، باید پایههایش روی آرکیتایپها بناشده باشد.
البته اینجا دو حالت وجود دارد. بعضیها «فیلسوف-نویسنده» هستند؛ مثل پائولو کوئیلو، که چیدمانهای آرکیتایپی را برای خودش تنظیم میکند و بعد آنها را سمبلسازی میکند (این موضوعات بحثی است که در روانشناسی هنر وجود دارد). مثلا میگوید: من میخواهم مسیر تفرّد را ترسیم کنم.
سانتیاگو کسی است که قرار است مسافر این مسیر باشد؛ ملک صدیق کسی است که راهنما است؛ آن زن کولی سمبل روان زنانه است؛ فاطمه سمبل آنیما است؛… اینها را چیدمان میکند و بعد قصه میسازد.
از سوی دیگر یک سری قصهنویسها هم هستند که به تعبیر من قصه را «مهندسی» نمیکنند؛ بلکه مثل این است که ناگهان hand writing پیدا میکنند! یعنی ناگهان چیزی از درونشان میجوشد؛ مثل شعر حافظ (شاید!). نویسنده یا شاعر، بلند میشود از اول تا آخر مینویسد و یکجا هم تمام میشود؛ یعنی هر چه زور میزند یک بیت هم نمیتواند به آن اضافهکند! خودش هم مثل مخاطبانش «شاهد» و مخاطب شعری است که در او پدیدار شده است.
این حالت، همانی است که یونگ به آن میگوید: تهاجم ناخوداگاه جمعی؛ یعنی یک چیزی در ناخوداگاه جمعی سرریز میکند و بیرون میریزد؛ او خودش هم نمیداند. پس اینها دو فرایند مختلف هستند که شما در قصههای ماندگار و اشعار ماندگار میبینید.
بگذارید قصهی پینوکیو را مرور کنیم. پینوکیو داستان آدمشدن است؛ یکی از قصههای تفّرد است. شما میبینید که پینوکیو در واقع آدم نیست؛ آدمزاده است! یک عروسک چوبی است که قرار است سفری را طی کند تا آدم بشود. برای اینکه مطمئن باشید که «کارلا کلودی» نویسنده این کتاب میدانسته که دارد راجع به آفرینش انسان مینویسد؛ فقط به همین نقطه دقّت کنید که اسم پدر پینوکیو، «پدر ژپتو» است و «ژپتو»، همان «ژوپیتر» است در زبان رومی و در ادبیات مسیحی هم به خدا گفته میشود.
پس میبینید که «کارلا کلودی»، پدر ژپتو را نماد خدا قرار میدهد. پینوکیو هم یک عروسک خیمهشببازی بوده اما نخ هایش را نصب نکردهاند. انگار که همه حیوانات و جانوران هم عروسکهای خیمه شببازی هستند اما نخ (غریزه) دارند، در حالیکه به آن آدمک چوبی آزادی عطا شدهاست؛ چیزی که اگزیستانسیالیستها میگویند:
«آزادی تقدیر انسان است»! ما مجبوریم به آزادی!
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهی فال بهنام من دیوانه زدند!
دو سمبول دیگر هم در داستان پینوکیو وجود دارند که نشان میدهد چقدر «کارلو کلودی» شبیه مولانا فکر میکند: کسانیکه پینوکیو را گمراه میکنند چه کسانی هستند؟… گربه نره و روباه مکار! گربه نره کور است و روباه مکار شل.گربه نره حماقت دارد؛ فقط میخواهد که زود بخورد یا زود بگیرد. روباه مکار اما برنامهریزی دارد. این دو ادعا میکنند که میخواهند پینوکیو را نجات دهند؛ اما در واقع پینوکیو را گمراه میکنند. گربه نره، نماد غریزه است؛ غریزه کور… بو میکشد؛ آب دهانش سرازیر میشود؛ اما کور است؛ نمی داند که کجا دارد میرود. اگر میخواهیم این را بفهمیم؛ باید قصه اول مثنوی را بفهمیم که میگوید:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود، عاقبت ننگی بود
در واقع به رنگ دارد نگاه میکند اما رنگ اصلی را نمیبیند؛ کور رنگی دارد. رنگ مجازی را میبیند. این میشود گربه نره، اما روباه مکار نماد عقل جزمی، عقل مصلحتاندیش است . این باز همانی است که مولانا میگوید:
پای استدلالیون چوبین بود، پای چوبین سخت بیتمکین بود
تا زمانی که هدایتگر پینوکیو این دو هستند؛ او مکررا اشتباه میکند. او میخواهد به پدر ژپتو هم کمکی بکند؛ ولی دچار اشتباه میشود. ولی درنهایت، اتفاق خیلی مهمی میافتد. این اتفاق خیلی معنا دارد.
آن اتفاق این است که بالاخره پینوکیو به خانه برمیگردد؛ اما وقتی که بهخانه باز میگردد، میبیند که پدر ژپتو گم شدهاست ! اینبار پدر ژپتو بهدنبال پسرش رفته و گم شدهاست! یعنی حالا پسری که گشته و خود را پیدا کرده، باید یک دور دیگر بگردد و پدر را پیدا کند.
یونگ اعتقاد داشت که اگر میخواستیم بر مبنای عهد عتیق، برمبنای تورات، خدا را بشناسیم؛ براساس ادعاهایی که او در مورد خودش کرده؛ میتوان گفت او خدایی پارانویید و نارسیسیستیک است که به شکل کودکانهای نسبت به خودش ناخودآگاه بوده و اسم shadow خود را «شیطان» گذاشته است.
«سنت فرانسیسکو آسیزی» قدیس مسیحی، حرف خیلی جالبی زده است؛ او میگوید که وظیفه انسان این نیست که بر شیطان غلبه کند؛ بلکه وظیفه انسان این است که شیطان را به درگاه خداوند برگرداند. یعنی خداوند ناآگاه پارانویید و نارسیسیستیک را به بخش ناخودآگاه خودش آگاه کند. بر این مبنا، گویی که گونه بشر آمده است تا خدا را رشد دهد.
در چنین فضایی، که میبینید «کارلو کلودی» هم به آن اعتقاد دارد؛ خدا هم در همان جایی که یونس رفت؛ یعنی در شکم ماهی، گیر کرده است و اینبار این انسان است که او را در می آورد و رشد میدهد؛ و وقتی که این اتفاق افتاد انسان تبدیل به انسان میشود.
در مورد Individuation دو روایت وجود دارد؛ بعضی روایتها خطی است. (گفتیم که غربی ها وقتی میخواهند شرق را بفهمند اشتباه میفهمند و شرقیها هم که میخواهند غرب را بفهمند آنها هم اشتباه میفهمند. یونگ نیز با دیدگاه غربی به ماجرا نگاه میکرد؛ یعنی گرچه نگاه به شرق داشت اما از آن فهم غربی میکرد) یکی از برداشتهایی که از روند تفرد میشود، یک برداشت خطی است.
یعنی از نقطهای به نام ایگو عبور میکنیم و میرسیم به نقطهای به نام self و این مسیر، مسیر Individuation است. بعضی از کتابهای یونگ این تلقی را ایجاد میکند. در حالیکه خود یونگ، در سمیناری که راجع به «چنین گفت زرتشت» نیچه داشتهاست، برداشت خودش را تا حدودی اصلاح کردهاست. البته این را روی کاغذ نیاورده است؛ بلکه فقط در بین سوال و جوابهایی که در آن سمینار صورت گرفته است معلوم میشود که یونگ هم در اواخر عمرش به دیدگاه دایرهای و حلقوی چینی رسیده است.
در آن دیدگاه، ایگو و self به صورت خطی بههم نمیرسند، ایگو تبدیل به self میشود و این self، ایگوی حرکت بعدی میشود؛ دوباره این، self میشود و… یعنی حرکت رشد، یک حرکت مارپیچی و اسپیرال است؛ حرکتی که هیچوقت توقف ندارد.
یعنی فرایند Individuation فرایندی است که شروع میشود اما پایان ندارد و تا پایان عمر ادامه پیدا میکند. این همان اصل عدم قطعیت هاینزنبرگ است که قبلا راجع به آن صحبت کردیم و گفتیم که ما همیشه به نوعی در حیرت باقی میمانیم. بر طبق تقسیمبندی عطار از مراحل رشد، مرحله ششم از مراحل عرفان صوفی (یعنی یک مرحله مانده به آخر) وادی حیرت است و بعد از آن وادی فنا است. یعنی انگار که بالاترین مرحله رشد مرحله حیرت است؛ چون فنا، زمانی است که شما نیستید و فقط اثر شما در جهان به یادگار میماند. به قول دکتر خانلری:
لحظه ای براوج آن جهان سقف کبود نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
یعنی زمانی که مرحله تفّرد در زندگی انسان تمام میشود، او به فنایی میرسد که در آن بقای مجددی وجود دارد؛ یا به قول عطار در کتاب «منطق الطیر»:
چون شوی در راه حق مرغ تمام
حق بماند؛ تو نمانی والسلام
شیخ عطار میگوید:
کار دنیا حیرت است و حیرت است
حیرت اندر حیرت اندر حیرت است
بنابراین اگر همچنان در حیرتی و حیرت زدهای؛ بدان که سر جایت هستی و آن زمان که به یقین میرسی، بدان که به مقصد نرسیدهای. برای همین است که « آلبرت انیشتن» میگوید:
«مذهب من مذهب باور نکردن است؛ مذهب من مذهب به یقین نرسیدن است؛ هر زمانی که من به یقین میرسم میدانم که بیمذهب شدهام.»
بنابراین اگر که از این دیدگاه نگاه کنیم، میبینیم که هیچوقت به آخر خط نمیرسیم.
اثر بسیار برجسته یونگ کتابی است که در آن، کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه را شرح میدهد. در لابهلای پرسش و پاسخهایی که در این سمینار انجام میشود، مشخص میشود که یونگ هم در اواخر عمر به نظریه spiral روی آورده است.
یکی از چیزهایی که در سخنرانیهای یونگ بهوضوح به چشم میخورد این است که یونگ بسیار طنزآمیز و با کنایه و ایما و نشانه صحبت میکرده است؛ بنابراین باید این کتاب را هفت، هشت دور بخوانید تا بفهمید که چه میخواسته بگوید. (این کتاب در واقع سخنرانیهایی است که در قالب یک سمینار ارائه شدهاست. این سمینار بهمدت چهار سال، هفتهای یک بار ادامه داشتهاست که خانم دکتر سپیده حبیب هم ترجمه فوقالعادهای از آن ارائه کردهاند و انتشارات کاروان و سپس نشر قطره آن را منتشر کردهاند)
یونگ در این کتاب میگوید: «اگر کسی احساس رسیدن کرد، یک بیماری دارد. اسم این بیماری، تورم روانی است؛ باد کردن روانی!»؛ یعنی هر وقت کسی احساس کرد که «من آن نجاتدهنده بشریت هستم»، دچار تورم روانی شده است.
این، با آن دیدگاه خطی قبلیاش فرق میکند. در آن دیدگاه خطی، آدمی که به self میرسد تجلّی خداست؛ بنابراین ولایت تشریحی و تکوینی بر همه موجودات دارد.
اما در این نگاه میگوید هر کسی که احساس کرد این ولایت را دارد؛ دچار inflation psychic شده است. این مسیر، مسیری است که دائم در حال حرکت است و کسی که احساس رسیدن میکند بیمار است. او سپس توضیح داده که چه چیز باعث میشود بعضیها دچار inflation psychic شوند. آیا اینها ژنهای معیوبی دارند یا از IQ پایینتری برخوردارند؟
چگونه است که آدمی خوب حرکت میکرده؛ اما در یک نقطه به inflation psychic دچار میشود و به خودش اجازه میدهد که مثلا یک آدم بیگناه را بکشد؟! اینجا چه اتفاقی میافتد؟… یونگ میگوید که این inflation psychic یک «پاتولوژی اجتماعی» است.
یعنی در اجتماعی که مردم مسیر تفرد را طی نمیکنند و خودشان شهامت طیکردن این مسیر را ندارند؛ اگر یک نفر در آن اجتماع این مسیر را طی میکند، آنگاه مردم تمام آرمانهای خود را در آن فرد متجلّی میبینند.
به قولی، تمام انرژی روانیشان را به او تزریق میکنند؛ عکس او را در ماه میبینند، آب دهان او را به چشمشان میمالند؛ کفش او را لیس میزنند…! یونگ میگوید این روان تودهای، انرژی روانی خود را که برای سر بیرون کردن به آنها فشار میآورد و نمیتواند بیرون بریزد، به کسی تزریق میکنند که در آن اجتماع رهبر است؛ قهرمان است؛ دانشمند یا ادیب است و خلاصه جلوتر از بقیه است.
آنوقت او دچار inflation psychic میشود و بعد این آدم میشود خطرناکترین موجود در زمین! در واقع هیتلر، هیتلر نبود؛ هیتلر یک رهبر موفق بود که هیتلرش کردند.
پس تورم روانی اینگونه ایجاد میشود که جمعیت میلیونی که باید به مسیر تفرد بروند، نمیروند؛ یا نمیفهمند، یا نمیدانند، یا میترسند. یا «روباه مکار» مصالح لحظهایشان را در نظر دارد؛ یا «گربه نره» غرایز را. آنگاه جوجهای را که قرار است از تخم بیرون بیاید، سقط جنین میکنند.
فیزیکدانان میگویند: «هیچ چیزی نابود نمی شود؛ هیچ چیزی بهوجود نمیآید؛ تنها از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود (اصل بقای ماده وانرژی)». بر این اصل، آن جنین سقط شده روانی میلیونها آدمی که مسیر تفرد را طی نکردهاند؛ انرژی و حق حیات خود را اعانه میدهد و به شخصیتی که شهامت اینکار را دارد واگذار میکند. اینچنین، قهرمان به یک قهرمان فرابشری و اسوه به اسطوره تبدیل میشود.
هر فرهنگی اسطورههایی دارد که به نظر خودش فناناپذیر، خطاناپذیر و معصومند. بعد این اسطورهها هر دستوری که بدهند؛ مردم همان کار را انجام میدهند و این میشود خطر اجتماعی! میشود آلمان هیتلری، ایتالیای موسولینی؛ میشود امپراطور ژاپن آن زمان که فکر میکرد فرزند الهه خورشید است! تمام این ماجرا به خاطر روان تودهای است که باعث inflation psychic در یک نفر شده است.
«اشو» هم اعتقاد دارد که self قابل تحقق است؛ اما با وجودیکه او فردی هندی و شرقی بود؛ به این فرآیند به شکل خطی نگاه میکند. او میگوید انسان یک بالقوه است؛ اما بالفعل هم در میآید. در چه کسانی؟ مثلا در بودا و مسیح! اشو میگوید: اینها نمونهای از افرادی بودند که به self رسیدند.
اما «اروین یالوم» روانکاو اگزیستانسیالیست در کتاب «مامان و معنای زندگی» که دکتر سپیده حبیب به خوبی ترجمه کردهاند، جملهای دارد که بهنظر من شاه بیت غزل این کتاب است. او میگوید: «آنان که برای ما اسطوره شدهاند؛ خود گرفتار اسطوره بودهاند» یعنی اساسا رد میکند که مسیح و بودایی، جدا از حکایتها، به عنوان یک انسان دو پا، وجود داشتهاند. همان چیزی که شاهنامه میگوید:
که رستم یلی بود در سیستان
منش کردم آن رستم داستان
فردوسی میگوید: رستم داستان با آن یلی که در سیستان بوده؛ اینها دو تا هستند. این داستان در واقع یک تمثیل بوده است. در خود شاهنامه، بعد از همه حرفها در مورد رستم، آخر به مردم این پیام را میدهد که نکند بخواهید قبر رستم را پیدا کنید و ضریحی بر رویش بسازید و یک گنبد هم بالایش بگذارید و فکر کنید که شفا میدهد… نه! رستم یلی بود در سیستان، منش کردم آن رستم داستان!
اروین یالوم میگوید: نه مسیح و نه بودا که ما اسطورهشان کردیم؛ واقعی نبودند؛ بلکه خود اسطورهها درگیر اسطوره هستند.
«نیکوس کازانتاکیس»، رماننویس یونانی، در کتاب «آخرین وسوسه مسیح» («مارتین اسکورسیزی» هم فیلمش را ساخته است) به شکلی خیلی زیبا و فوق العاده این را نشان میدهد. در این داستان نشان میدهد که مسیح در لحظه به لحظه تصمیمگیریهایش، دغدغهمند بود؛ گرفتار بود؛ منتظر نشانه میگشت؛ منتظر یکی که بیاید و بگوید که چه باید کرد.
این دقیقا برخلاف تصویری است که کلیسا از مسیح به عنوان یک شخصیت اسطوره ای نشان میدهد و خوب، طبیعتا هم واتیکان این فیلم را تحریم کرد؛ قطعا هم این فیلم، فروش چهار پنج برابر کرد! مردمی که مدرنیته را تجربه کردهاند؛ هر چه را که کلیسا نهی میکند؛ یعنی تلویحا میگوید به نفع ماست که صورت نگیرد، از آن استقبال میکنند. زیرا کلیسا یک نهاد پیشمدرن است و برای حفظ خودش مجبور است که در مقابل رشد ما بایستد… در فیلم وسوسه مسیح یک صحنه فوقالعاده وجود دارد:
مسیح حاضر نشد بر صلیب شود و سرانجام با کسی که به او دل باخته بود ازدواج کرد و صاحب هفت یا هشت بچه شد. روزی او با یک بچه در این دست و یک بچه در آن دست در بازار راه میرود که می بیند یکی از حواریون ایستاده و مردم را دور خودش جمع کرده است و میگوید که بله، مسیح بر صلیب شد و… مسیح به او میگوید مگر مرا نمیشناسی؟! من که توبهنامه دادم و از صلیب پایین آمدم! اینجا حواری میگوید که من راجع به تو صحبت نمیکنم؛ من راجع به مسیحی که مردم به او نیاز دارند صحبت میکنم. مردم نیاز دارند که مسیح بر صلیب شود؛ از صلیب فرود آید و برآسمان عروج کند. مردم به او نیاز دارند!…
چرا مردم به او نیاز دارند؟
چون روان تودهای دارند؛ و تا مردم روان تودهای دارند (همان «جامعهشناسی نخبهکشی») یعنی عملا جامعه، یکی را نخبه میکند؛ یکی را دیکتاتور میکند؛ یکی را هم قهرمان شهید! تا ساختار جامعه این باشد؛ یکی رستم میشود: یک قلدر-پهلوان دروغگوی مقدس، و یکی هم سهراب: صادق، شهید و به دست پدر کشته شده!… در اینجا مسیح میبیند که حق با اوست و پشیمان میشود.
سرانجام مسیح میگوید که حالا میخواهم به صلیب کشیده شوم و فیلم فلاشبک میزند و دوباره مسیح را میبینیم که دیگر حاضر نیست از صلیب پایین بیاید؛ چون به این نتیجه میرسد که با این فضایی که مردم دارند، نیاز به این دارند که اسطوره داشته باشند.
نکته جالب اینجاست که تمام دیکتاتورها بر این تلاش بودهاند که یک چهره فرابشری از خود بسازند. همگی از خود مجسمه میساختند؛ تصاویر پنج متر در دو متر میساختند. چرا اینها این چیزها را میساختند؟ مجسمه بزرگ؟…چون میخواهند که بزرگ جلوه کنند؛ فرا بشری جلوه کنند.
این فرایند فوق بشری شدن، فرایند خیلی خطرناکی است. به همین دلیل، «آلن دوباتن» در کتاب «تسلی بخشیهای فلسفه» چند نفر از فلاسفه را انتخابکرده و از آنها به عنوان کسانی که ما باید حتما میراث آنها را در بشریت زنده نگه داریم، نام برده است. یکی از این افراد، «میشل دو مونتنی» است.
میشل دو مونتنی، فیلسوف فرانسوی، رسالهای درباره خودش و زندگی خودش به نام «بیوگرافی من» نوشته است. فکر میکنید که در این رساله او به چه مواردی اشاره کردهاست؟… کباب خوردم؛ آروغ زدم؛ آبجو خوردم؛ دیشب تا صبح دستشویی رفتم؛ یبوست مرا فرا گرفته است…!
در واقع او میگوید که من میخواهم الگویی برای بزرگان بسازم. می خواهم به بزرگان بگویم که چهره بشری خود را به یادگار بگذارند که مردم فراموش نکنند و بفهمند که مثلا در فلان تاریخ، آقا به علت یبوست مزمن روغن کرچک خورد؛ تاثیر نکرد؛ بعد بیزاکودیل خورد و شکمش کار کرد! در حقیقت، میراث میشل دومونتنی این بود که حواستان باشد؛ هرچه که بزرگتر میشوید باید وجه بشری خود را بیشتر نشان دهید.
یکی از کارکردهای رسانه در کشورهای مدرن این است که از فرابشری شدن صاحبان قدرت جلوگیری کند. مثلا تلویزیون آمریکا نشان میدهد که اوباما در یک مغازه به دنبال قلاده برای سگ دخترش میگردد! این تصویر دارد از اسطوره شدن و دیکتاتور شدن صاحب قدرت جلوگیری میکند. به قول حافظ:
المنت لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم!
«محسن مخلباف» هم در فیلم «فریاد مورچهها» بههمین ماجرای اسطوره اشاره کرده است. آنجا که آن مسافرها به دنبال perfect man میگردند؛ «مرد کامل»! شاهبیت این فیلم جایی است که میگوید: «آدم به حقیقت رسیده، فاشیست میشه». آدمی که «تصور رسیدن» بکند؛ فاشیست میشود. حالا در هر جایی که میخواهد باشد: فاشیست خانواده، فاشیست قبیله، فاشیست شهر یا فاشیست جهان.
اینجاست که «ژان پل سارتر» میگوید: «انسان بودن یعنی دغدغه داشتن».
اگر انسان روزی دید که دغدغه ندارد و میگوید که من رسیدم؛ من این راه کمال را طی کردم و رسیدم:
گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی
هرچه بینی دلت همان خواهد هرچه خواهی دلت همان بینی…
اگر مثل حلاج که «اناالحق» میگوید؛ کسی خیال کرد که به مقصد رسیدهاست؛ بدان که او جایی گیر کرده است:
چنان کرمی که در سیبی نهان است
زمین و آسمان او همان است
آنقدر زمین و آسمان آن بدبخت کوچک شده که احساس رسیدن به نهایت میکند؛ احساس ربانیّت بر دیگران میکند (انا ربکم الاعلی!)؛ احساس «واصل شدن» میکند!
اینجاست که «ژان پل سارتر» میگوید:
«انسان بودن یعنی دغدغه داشتن»!
دکتر محمدرضاسرگلزایی – روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- کارل گوستاو یونگ واژه ها و نگارهها
- افسانهٔ پسیشه، فلسفهٔ افلاطونی و درمانگر یونگی
- یونگ و خدا-انگارهها
- خاطرات رویاها اندیشهها
- در باب احساس تنهایی
- رمزگشایی نمادها در داستان پینوکیو
- آرکهتایپ روشنفکران
- در باب احساس تنهایی
- خاطرات رویاها اندیشهها
Photo From: i.pinimg.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=99
این مطلب به زبانهای English در دسترس است