هر روز که از میدان بوکوفسکی میگذرم دلم هری میریزد سعی میکنم نگاهم را از آن درب آهنی بزرگ بدزدم ولی به هر جا که نگاه میکنم آن درب همانجاست.
راستش، سعی میکنم هیچوقت از مسیر میدان بوکوفسکی عبور نکنم اما از هر جا که عبور کنم از میدان بوکوفسکی عبور میکنم، هر روز!
– گفتید چند ساله بودید؟
– اول دبیرستان جناب دکتر، پونزده شونزده ساله
– جرمتان چه بود؟
– روی تخته سیاه کلاس نوشته بودیم:
«مرگ بر ژنرال کاماکوف»
– نوشته بودید؟ با چه کسی؟
با دوستم «ویکی» تازه خواهر و برادرش اعدام شده بودند، هر دو در یک روز. من به خانه آن ها رفت و آمد داشتم، روزهای سخت شان را میدیدم، وقتی به خانه آنها ریختند و همه چیز را به هم ریختند من آنجا بودم، ما مثل دو تا خواهر بودیم، هم همکلاسی هم همسایه، بعد تمام روزهای زندانی بودن خواهر و برادرش شاهد ترس و وحشت خانواده «ویکی» بودم، همه وحشتزده منتظر خبر بودند، سه ماه، و بعد یک روز آنچه از آن می ترسیدند بر سرشان آوار شد.
آمدند، پول گلولهها را گرفتند و جنازه های تیر باران شده را تحویل دادند. خانواده اجازه برگزاری مراسم سوگواری نداشتند، در تنهایی، در انزوا، پشت درهای بسته و پردههای کشیده میگریستند و شیون میکردند، من شاهد بودم، احساس می کردم باید کاری کنم، پیشنهاد من بود، ویکی فقط پذیرفت، نوشتن روی تخته هم کار من بود، ویکی فقط در حال انجام کار پهلوی من ایستاده بود.
ولی هزینه اصلی را ویکی پرداخت، من را سه ماه نگه داشتند، او را شش ماه، چون خواهر و برادرش اعدامی بودند به او بیش از من بدگمان بودند، خیال می کردند او مرا به این کار تحریک کرده است …
– شبها هم خوابش را می بینید؟
– خواب کی را؟ ویکی؟
– نه نه، خواب زندان، بازداشتگاه را
– بله، بله، قبلاً هر شب، ولی حالا گهگاه با ترس از خواب میپرم، عرق کرده، خیس عرق، جیغ میزنم، شوهرم آرامم میکند، میگوید باید از گذشته عبور کنی، راست میگوید، ولی نمیتوانم گذشته از من عبور نمیکند، گذشته توی مخم گیر کرده است، سنگین، غیر قابل نفوذ، میدان کوبوفسکی، درب بزرگ آهن و پوتینهای «پدر ژوزف» که از زیر چشم بند هر روز میدیدمشان.
گاهی برایم «کتاب مقدس» میخواند و مرا از جهنم میترساند و گاهی لکههای خون روی زمین را نشانم میداد و تهدید میکرد که مرا تحویل «پدر اسحق» میدهد که روشش به نرمی او نیست و کسی از زیر دستش «سالم» در نمیرود … وقتی میگفت «سالم در نمی رود» تنم می لرزید، نه از ترس کتک و لکه های خون، بلکه خودتان میدانید دکتر …
– به شما تجاوز شد؟
– نه، حقیقش نه، ولی در تمام سه ماه ترسش با من بود، بخصوص شبها وقتی از خواب بیدارم میکردند و برای بازجویی میبردند به شدت دچار وحشت و انتظار بودم. انتظار این که نگهبانها به من تجاوز کنند، بعد فهمیدم فقط به دختران اعدامی تجاوز میکردند.
– چرا؟
– میگفتند در کتاب مقدس آمده دختران دوشیزه را نباید اعدام کنند. چند تن از نگهبانها مامور تجاوز به دختران اعدامی بودند، شب قبل از تیرباران که البته بعدها تبدیل به طناب دار شد. از خانواده این دختران پول گلوله را نمیگرفتند، نگهبانی که تجاوز کرده بود پول گلوله را به عنوان «مهریه» میپرداخت. خانواده ویکی فقط برای جنازه پسرشان پول گلوله پرداختند، پول گلوله «ماریا» را نگرفتند، بعدها فهمیدند علتش را…
«لیزا» رفته است، صندلیاش خالی است، من روبهروی «صندلی خالی» نشستهام در پایان وقت مطب. خودم را روی «صندلی خالی» نشاندهام. آن روزها که لیزا و ویکی پشت آن در سنگینی آهن میلرزیدند من هم همسن و سال آن ها بودم.
یک قاب عکس «ژنرال کاماکوف» را در قفسه کتابم گذاشته بودم و در مسابقه مقالهنویسی راجع به «فضیلت نهضت ژنرال کاماکوف» رتبه سوم ناحیه را کسب کرده بودم.
نمیدانم باید خودم را محاکمه کنم یا نه. دوست و همکلاس و همسایه لیزا، ویکی بود، که خواهر و برادرش تیر باران شده بودند و خانواده ویکی پول گلوله را پرداخته بودند تا جنازهها را برای دفن تحویل بگیرند.
که بعدها فهمیده بودند تنها برای برادر ویکی پول گلوله را پرداختهاند، پول گلوله ماریا را نگهبانی پرداخته بود که شب پیش از تیرباران با ماریا خوابیده بود، با ماریا که پیشاپیش مرده بود، یخ زده بود، بدنش حتماً مثل گچ سفید بوده، سه ماه سرما و گرسنگی و کتک و تهدید را تحمل کرده بود، بارها «اعدام نمایشی» را تجربه کرده بود و بالاخره میدانست که چه روزی باید مقابل جوخه اعدام قرار بگیرد، حتماً آن شب یک تکه یخ بوده، یک اسکلت یخ زده، و نگهبان آن شب چطوری با «اسکلت ماریا» خوابیده بود؟!
من اما آن روزها همسایه و همکلاس «میشا» بودم، «میخائیل زودیاگوف» را میگویم، برادرش در جنگ با دشمنان ژنرال کاماکوف کشته شده بود و قاب عکس بزرگی از او زیر عکس «ژنرال کاماکوف» بر دیوار اتاق پذیرایی شان بود.
من و «میشا» در آن سن و سال خودمان را سرباز «ژنرال کاماکوف» میدانستیم و در خیالاتمان روزهایی را مجسم میکردیم که انتقام خون برادر میشا را از دشمن بگیریم و بر دستان ژنرال کاماکوف بوسه بزنیم. اگر من به جای خانه «میشا» به خانه «ویکی» رفت و آمد داشتم. اگر «لیزا» به جای خانه «ویکی» به خانه «میشا» رفت و آمد داشت…
نمیدانم باید خودم را محاکمه کنم یا نه … آن روزها من هم مثل لیزا پانزده شانزده ساله بودم … کسی که مهره های شطرنج را میچید مرا در سمت سیاه چید، او را در سمت سفید. حالا لیزا از من کمک میخواهد … او در بازداشتگاه گیر کرده است.
پشت آن در سنگینی آهنی … محکومیت او صد ضربه شلاق بود و شش ماه حبس تعلیقی که فقط سه ماه آن را کشید و شلاق خورد و بیرون آمد اما روح او در آن بازداشتگاه گیر کرده، زیر باران آیههای کتاب مقدس پدر ژوزف و ترس شبانه از تیم ارشاد پدر اسحق …
می اندیشم «روح» از «ریم» میآید، به معنای «باد» ولی «روح» از «جسم» انگار سنگینتر است و چسبندهتر، سالها میگذرد و او در اتاقکی میماند … چند دهه از مرگ ژنرال کاماکوف گذشته است.
احتمالاً پدر اسحق هم امروز جزو «حزب اعتدال و تساهل» است. آن نگهبان که شب آخر با «ماریا» خوابید حالا عضو هیات مدیره یک کارخانه خودروسازی است و معاون یک دانشگاه است. با بورسیه دولتی فوق لیسانس گرفت، در رشته مدیریت اقتصادی و حالا در دانشگاه «هرمنوتیک کتاب مقدس» درس میدهد … شاید.
من اما مامورم که به زندان سفر کنم، نفوذ کنم، وارد شوم و روح لیزا را در دهلیزها و سلولهای زندان بیابم و بیرون بیاورم، لیزا مرا با خودش به درون سلول کشانده است، بی آن که بخواهم، راست میگویند «روح» از جنس «روح» است.
به ساعتی به سالها پیش سفر کرد، از در آهنی سنگین کنار میدان بوکوفسکی عبور کرد و وارد بازداشتگاه شد اما همین که پایش به بازداشتگاه رسید چسبنده شد و در سلولی نزدیک به سلول لیزا گیر کرد … حالا برای بیرون آمدن دیگر «ریح» نیست، دستبند و پابند و چشم بند دارد و زیر نگاه سنگین پدر ژوزف گیر کرده است.
– نام؟
– میدانید خودتان، پرونده من زیر دستتان است کشیدهای سنگین به گوشم میخورد! گوشم سوت میکشد، سرم سنگینی و سپس سبک میشود، احساس میکنم زیر پایم خالی میشود. بعد احساس کرختی در صورتم میکنم، مثل وقتی آمپول بیحسی دندانپزشک اثر میکند، پدر ژوزف ساکت است. شاید منتظر تاثیر آمپول بیحسی است!
– نام؟
– میدانم اگر نگویم باز باید منتظر سیلی باشم اما نمیدانم اگر بگویم تا کجا باید پیش بروم، باید به چه چیزهایی اعتراف کنم، باید چه کسانی را با خودم به این سوی میلهها بکشانم تا سیلی نخورم. بالاخره جایی میرسد که باید تصمیم بگیرم:
سیلی بخورم و مقاومت کنم یا سیلی نخورم و نابود شوم، ساقط شوم، از انسان بودن، از حریم داشتن از «نه» گفتن … پس فرقی ندارد، حالا سیلی نخورم فردا سیلی میخورم، مگر این که حاضر شوم شهادت دهم که زندگی لجن زار است و انسان لجن، زندگی چاه فاضلاب است و انسان سوسک چاه. پس از این شهادت، زندگی بر من چگونه خواهد گذشت؟!
سیلی دوم به صورتم میخورد، همان طرف، کوبنده است، من ضعیفم، بیمارم میداند حتما در پرونده نوشتهاند. سرم سوت میکشد. این دفعه هم صدای سوت بلندتر است و هم طولانیتر. آب دهانم را که قورت میدهم گوشم صدای قرچه قرچ میدهد. درد تیزی در گلو و گردنم دارم، اطلاعات پزشکیام به زبان میآیند:
«درد ارجاعی»
– نام؟
یادم میآید که یکی از مراجعانم که چند بار آن طرف درهای سنگینی آهنی را تجربه کرده بود میگفت:
«دکتر، اگر گیر افتادی مقاومت کنی، کتک خوردن آن قدرها هم سخت نیست، بعد از چند دقیقه کرخت میشوی و دیگر درد را حس نمیکنی. فقط کافی است چند دقیقه مقاومت کنی».
– چند دقیقه؟
– یازده دقیقه!
این پاسخ یکی از دانشجویانم بود وقتی در کلاس درس این موضوع را مطرح کردم، که مورفینهای درونزا در پاسخ به جراحتهای جسمانی ترشح میشوند و بدن را کرخت و بیحس میکنند و بعد دیگر شکنجه جسمانی جواب نمیدهد برای همین شکنجه سفید را جایگزین کردند که مورفینهای درونزا شاید نتوانند با درد آن مقابله کنند. تیم پدر ژوزف میتوانند شکنجه سفید را جایگزین کنند.
با من چه خواهند کرد اگر تصمیم بگیرند «لباس احرام» به تن «شکنجه گاه»شان کنند؟
نام؟
– سکوت … سیلی سوم … هنوز کرخت نشدهام، درد دارم، درد، درد، درد، نه در سمت چپ صورتم که مخاطب دست راست پدر ژوزف است – بلکه در تمام بدنم، حتی در کمرم، حتی در کف پاهایم.
– چند دقیقه طول میکشد؟
– چی چند دقیقه طول میکشد؟!
– چند دقیقه طول میکشد تا کرخت شوم و درد سیلیهایت را نفهمم؟
این بار با لگد انگار به سینهام میکوبد. صندلی از پشت میافتد و پشت سرم به زمین میخورد، حالا دیگر کرخت شدهام فقط گرمای خون را روی صورتم حس میکنم و طعم خون را توی دهانم …
نمیدانم چند ساعت است که در حالت واژگون به صندلی بسته شدهام. انگار بارها بیهوش شدم و به هوش آمدم. از قطع و وصل شدن صدای سوتی که در سرم آژیر میکشید فهمیدم … حالا مدت مدیدی است که بیهوش نشدهام …
کرختی برطرف شده و درد در تمام بدنم جاری است، در تمام بدنم، درد، درد، درد. بارها خون در گلویم پرید و به سرفه افتادم. احساس خفگی، طعم خون، درد، درد، درد. حالا آویزان بودن، معلق بودن، بسته بودن، تهوع و سرگیجه بیش از درد عذابم میدهد.
پدر ژوزف رفته، شاید هم همین جاست و دارد مرا تماشا میکند دستانم به دسته صندلی بستهاند و نمیتوانم چشم بندم را بردارم. یکی از دانشجویانم میگفت سختترین «شکنجه سفید» برایش ساعتهای طولانی سکوت «بازجو» در میان بازجویی بوده است. او نمیدانسته که بازجو هست یا رفته … و کی دوباره به زبان خواهد آمد و چه خواهد پرسید … صدای سوت دارد خاموش می شود.
نمیدانم چند شنبه است، نمیدانم ساعت چند است. اما میدانم از وقتی به هوش آمدهام پنج شبانه روز گذشته است. این را از طلوع و غروب خورشید نفهمیدم، سلولم پنجره ندارد و لامپ مهتابیای که به سقف بلند سیمانی وصل است همیشه روشن است، این را از تعداد وعدههای غذا فهمیدم.
سینی غذا را از زیر در هل میدهند تو، با من صحبت نمیکنند، سینی خالی را وقتی من خوابم بر میدارند، توالت داخل سلول است، هم بو میدهد هم سوسک دارد، فشار آبش کم است و فلاش تانک هم ندارد. نمیدانم چون میدانند به بو حساسم و از سوسک بدم میآید، چنین توالتی داخل سلولم است یا همه توالت های زندان همین شکلی است. سعی دارند مرا در تعلیق نگه دارند، هیچکس سراغم نمیآید و هیچکس با من حرف نمیزند، این طوری میخواهند دیوانهام کنند، این طوری میخواهند هر ثانیه منتظر بازجویی بعدی باشم و در ذهنم بازجویی قبلی را مرور کنم و درد سیلیها را بازسازی کنم.
خودم با پای خودم اینجا آمدهام، یکراست از روی صندلی خالی مطبم … روحم نتوانست منتظر حکم قاضی عقل شود. باید میآمدم. در هر صورت باید میآمدم. نه برای جبران این که آن روزها که خواهر و برادر ویکی تیر باران شدند من قاب عکس «ژنرال کاماکوف» را در قفسه کتابخانه کوچکم گذاشته بود و در مسابقه مقاله نویسی با موضوع «فضیلت نهضت ژنرال کاماکوف» رتبه سوم ناحیه را کسب کرده بودم و به یک اردوی تشویقی دعوت شده بودم، نه بلکه به خاطر این که پذیرفته بودم روح لیزا را از این زندان نجات دهم و اگر به این زندان نمیآمدم نمیتوانستم روح لیزا را نجات دهم، من با پای خودم به این جا آمدم ولی حالا دیگر نمیتوانم به اختیار خودم از این زندان بیرون بروم.
یک سوسک دیگر را هم با دمپایی پاره زندان له میکنم و با نوک دمپایی شوت میکنم در چاه توالت. هجدهمین سوسکی است که کشتهام، میشمارم تا دیوانه نشوم، شاید هم دیوانه شدهام که سوسکها را میشمارم.
بچه که بودم یک روز گرم تابستان برای سرگرم کردن خودم مگسکش را برداشتم و مشغول کشتن مگسها شدم و تعداد مگسهای کشته شده را شمارش کردم … زود فکرم را قیچی میکنم تا توی گذشته نماند «دکتر چخوف» در مقالهاش راجع به تحمل زندان انفرادی نوشته بود سعی کنید در انفرادی به گذشته فکر نکنید. به سرعت دلتنگ خانواده میشوید، افسرده و محزون میشوید، بی اختیار، گریهتان میگیرد، شاید به این علت که محرک های زمان حال، در زندان انفرادی بسیار کم است و اگر به گذشته فکر کنید.
دچار «خلسه بازگشت سنی» میشوید و آن وقت روحیه کودکانه پیدا میکنید، حتی ممکن است گریه کنید و فریاد بزنید: «من مامانم رو میخوام!»، حتماً حق با دکتر چخوف است.
او دکتر زندانیان سیاسی بوده و حتماً تجربه زیادی در این زمینه دارد، باید خودم را حفظ کنم، باید انسجام روانی خوم را حفظ کنم، اگر انسجامم را از دست بدهم مغلوب «پدر ژوزف» میشوم.
– نام؟
– سکوت میکنم و منتظر فرود کشیدهای سنگین هستم … سمت چپ صورتم نبض میزند، آماده فرود ضربه است. صدای سوت در سرم میپیچد، ضربه نمیآید، سکوت طولانی میشود و هر ثانیه منتظر فرود ضربه هستم.
ضربه فرود نمیآید …
– نام؟
– باز هم سکوت میکنم، حالا دیگر تپش قلبم به صد و بیست رسیده و نفس نفس میزنم، انتظار طولانی برای یک ضربه دردناک، سرم را بیاختیار به جلو خم کردهام، انگار مراقبم که اگر با لگد به سینهام کوبید و صندلی واژگون شد سرم به زمین نخورد … سکوت طولانی میشود، ضربه فرود نمیآید …
– نام؟
این بار که سکوت میکنم بلافاصله از اتاق بیرون میرود و در اتاق را محکم میبندد … میدانم میخواهد چه کند، میخواهد آویزانم بگذارد، میخواهد مرا دچار «شکنجه سفید» کند. دقایق سنگینی میگذرند. برای اولین بار متوجه صدای تیک تاک ساعت میشوم، نمیدانم واقعی است یا توهم است اما میشنوم، هر چه زمان میگذرد صدا بلندتر میشود، ثانیهها مرا میخورند، حالا صدای ساعت شبیه دنگ دنگ است، انگار در سرم کلنگ میزند، آها!
یاد مقاله دکتر چخوف میافتم و شروع میکنم به آواز خواندن، با صدای بلند و با لحنی حماسی میخوانم:
آن زمان که بنهادم
سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم
از برای آزادی
تا مگر به دست آرم
دامن وصالش را
میدوم به پای مهر
در قفای آزادی
در محیط طوفان زا
ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد
با خدای آزادی
با خدای آزادی
با خدای آزادی
دامن محبت را
گر کنی ز خون رنگین
میتوان تو را گفتن
پیشوای آزادی
میتوان تو را گفتن
پیشوای آزادی
در باز میشود، با قدمهای تند و سنگین نزدیک میشود و چند سیلی محکم به دو طرف صورتم میزند و سپس با لگد به سینهام میکوبد صندلی واژگون میشود، سرم به زمین کوبیده میشود. گرمای خون از سوراخهای بینی روی لبها و گونههایم به حرکت در میآید … صدای سوت بلند و ممتد شنیده میشود.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
دو دهه است که ژنرال کاماکوف مرده است و سرهنگ ایوانوف که بلافاصله به مقام ژنرالی رسید جای او را گرفته است. من در این دو دهه یا مشغول تحصیل بودم یا مشغول طبابت. در تمام این سال ها هرگز با شکنجه دیدهها ملاقات نداشتم و تصور نمیکردم که آن لحظههایی که ما خوابیم کسانی در سلولها از ترس و تنهایی و درد به خود میپیچند.
نمیدانم چه شد که در این چهار پنج سال مکررا شکنجه دیدهها را در مطبم ملاقات کردم. اولین و دومین نفر از همکارانم بودند. خانم روانپزشکی که در دوران دبیرستان به زندان افتاده بود و آقای روانشناسی که در دوره دانشجویی بارها دستگیر شده بود.
دلیل دستگیری خانم روانپزشک یادم نیست ولی به خاطر دارم که حسابی او را در هم شکسته بودند. پشیمان بود میگفت بچگی کردم، کاش سرم به درسم بود و این قدر برای خودم و خانوادهام دردسر درست نمیکردم. هنوز سایه سنگین آن «بچگی» در پرونده کاریاش بود. برای تدریس در دانشگاه سال ها معطلش کردند و بالاخره هم پس از کلی تعهد گرفتن و خط و نشان کشیدن اجازه تدریس به او داده بودند.
آقای روانشناس در دوران دانشگاه با دوستانش «شب نامه» تهیه کرده بود و در آن از فساد مالی «اسقف روبوکین» پرده برداشته بود. «اسقف روبوکین» نماینده «ژنرال ایوانوف» در ولایت آن ها بود و مثل سایر نمایندگان ژنرال علاقه عجیبی به تصاحب زن و زمین داشت.
«شب نامه نویسان» دستگیر شده بودند. آقای روانشناس برایم تعریف کرد که او را از پا به پنکه سقفی آویزان میکردند و کپسول گاز به دستهایش میبستند. بعد پنکه شروع به حرکت میکرد. درد شانهها از یک طرف و تهوع و سرگیجه از سوی دیگر.
بعد کم کم شکنجه دیدگان بیشتری را ملاقات کردم. خانمی که به دستور «پدر دیمیتری» رئیس زندان «اوینوفا» هفتاد و دو ساعت در تابوت حبس شده بود در تمام این مدت که او در «مراسم مرگ» به سر می برد با صدای بلند برایش «کتاب مقدس» تلاوت می شد. مهندسی که بارها در زندان کتک خورده بود و «اعدام نمایشی» شده بود؛ پزشکی که به دلیل ارائه گزارش شکنجه دیدهها به سازمانهای جهانی حقوق بشر چند ماه در یک قبر نگهداری شده بود و دانشجویی که در حضورش به همسر وی تعرض شده بود تا به آنچه میگویند اعتراف کند.
چینیها میگویند همه چیز در این دنیا میل به تجمع دارد. اگر چیزی یک بار اتفاق بیفتد ممکن است دیگر هرگز اتفاق نیفتد ولی اگر چیزی دوبار اتفاق بیفتد حتماً برای بار سوم هم اتفاق میافتد!
شاید به دلیل این ضرب المثل چینی آمار قربانیان شکنجه که به من مراجعه میکردند روز به روز زیادتر میشد. شاید هم «همدلی» من باعث «جذب» آن ها میشد. شاید هم «شعور هستی» تصمیم گرفته بود درب جدیدی را در زندگی من باز کند، دربی که مرا به این جا کشانده بود: اوینوفا!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
– نام؟
– تصمیم میگیرم صحبت کنم، بازی جدیدی را شروع میکنم، به جای انتظار کتک خوردن، تاس میریزم و حرکت میکنم: وقتی بچه بودم فکر میکردم دزدها قیافه به خصوصی دارند. شاید به خاطر این که در کارتونهای تلویزیون دزدها را میشد از قیافهشان شناخت. آن وقت در شهر عروسکها مان عروسکهایی که چشم هاشان افتاده بود یا موهاشان کنده شده بود نقش دزد را به عهده میگرفتند: عروسکهای کور و کچل!
یک روز یک افسر ارتش مهمان خانهمان بود و شهر عروسکهایمان را دید. برایش توضیح دادم که کدام عروسک معلم است و کدام بانکدار، کدام پلیس است و کدام دزد! «سروان» برایم توضیح داد که این طور نیست که همه دزدها بدقیافه باشند. بعضی دزدها خوش تیپ و خوش قیافهاند و برخی از آن ها قیافه معصومی دارند.
خوب این حرف سروان برایم خوشایند نبود. نه به خاطر ماجرای قیافه دزدها، بلکه به خاطر این که مجبور بودم در انتخاب نقش برای عروسک ها بازنگری کنم در حالی که همه عروسکها به نقششان میآمدند بنابراین نمیخواستم نظم موجود به هم بخورد. آن وقت ها هنوز نهضت ژنرال کاماکوف شروع نشده بودند. ماجرا، مال بیش از سی سال پیش است.
من هنوز ده ساله نشده بودم. هنوز «پرنس مارکوس» سلطنت میکرد. یک سال بعد از ماجرای قیافه دزدها، ژنرال کاماکوف علیه پرنس مارکوس قیام کرد. تجار و کشیشها پشت سر کاماکوف قرار گرفتند و مارکوس سرنگون شد و از کشور گریخت.
ژنرال کاماکوف و هوادارانش پرنس مارکوس را «دزد» خطاب میکردند و من به عینه دیدم که دزدها میتوانند خوش تیپ، خوش صحبت و مورد احترام باشند. بعد از سرنگونی پرنس، کاریکاتورهای پرنس با دماغ گنده و ناخنهایی که از آن ها خون میچکید به در و دیوار چسبید و برعکس، تصاویر ژنرال، با ریشی انبوه و سفید، ابروانی پر پشت و نگاهی رو به آسمان چاپ و پخش شد.
من نیز مثل هزاران نفر دیگر پذیرفتم که ژنرال نجات دهنده این ملت است و قاب عکس او را هم در قفسه کتابهایم و هم در دلم قرار دادم. فکر می کنم «جستجوی هویت نوجوانی» هم در این فرایند دخالت داشت که کم کم باور کردم که جزو طرفداران پر و پا قرص ژنرال هستم.
در مدرسه هم مغز من و همسالانم تحت بمباران دائمی کتابهای درسی، سخنرانیها، مسابقات و اردوها قرار داشت. چکیده پیام این بمباران این بود که راه ژنرال، راه نجات بشر است و مخالفان ژنرال شیطاناند و شیطانی. جناب بازجو! کارشناس! پدر ژوزف عزیز! میدانم شما هم در این لحظه مرا شیطانی میبینید. از دیدگاه شما قطاری که لوکوموتیوران آن ژنرال کاماکوف و پس از او ژنرال ایوانوف بود دارد بشر را به سوی بهشت میبرد و من و امثال من خرابکارانی هستیم که میخواهیم قطار و مسافرانش را به ته دره ببریم.
طبیعی است که این چنان بر من خشم بگیرید و از شکنجه من ابایی نداشته باشید. درک تان میکنم پدر ژوزف اما دوستتان ندارم. اگر هنوز هم همفکرتان بودم حتی، باز هم دوستتان نداشتم. نمیتوانم شکنجه را بپذیرم. صرفا اعتقادات یا حتی منافع نمیتواند آدم را شکنجهگر کند. خیر، این ها کافی نیستند.
چیزی درونیتر، شخصیتر و بشریتر باید در شما باشد که حاضر شدهاید در این جایگاه قرار بگیرید. شما یک مساله شخصی دارید، یک فرایند روانی میتواند شما را در این جایگاه قرار دهد …
– نام؟
تظاهر میکند که حرفهایم هیچ تاثیری رویش نداشتهاند. زرنگ است، باهوش است و آموزش دیده! میداند که اگر وارد دیالوگ بامن شود باخته است چرا که این بازی را من طراحی کردهام. او میخواهد مرا وارد بازی ای کند که خودش طراحی کرده، این جوری او در موضع قدرت قراردارد و میتواند مرا بازی بدهد. میدانم که بالاخره در این جلسه کتک خواهم خورد. تصمیم میگیرم بازی خودم را ادامه بدهم به جای این که وارد بازی او بشوم.
میگویم: «نام من پدر ژوزف است. در کودکی و نوجوانی طرد شده بودم. قیافه و هیکل من از یک طرف و ریخت و لباس من از طرف دیگر باعث شده بود که کسی مرا تحویل نگیرد.
آرام آرام خشم و کینه نسبت به همه ی کسانی که طردم میکردند و تحویلم نمیگرفتند در درون من نشست کرد. بارها در خیالاتم، خودم را میدیدم که در حال زدن و له کردن کسانی هستم که مرا پست میانگاشتند. بیش از همه نفرت و کینهام نسبت به کسانی بود که محبوب و مورد توجه بودند:
شاگرد اول ها و بچه پولدارها! در واقع خیال میکردم که آن ها حق مرا غصب کردهاند: نمیشود کسی این قدر باهوش یا این قدر خوش تیپ باشد. او بخشی از سهم مرا دزدیده است. خداوند عالم که عادل است به همه ما سهمیه برابر داده است. آن ها که موفقاند حتما سهم مرا دزدیدهاند. سهم من بیش از این بوده است.
وقتی در دبیرستان سازمان جوانان کاماکوف ثبت نام میکرد، مغناطیس عجیبی مرا به آن سمت کشاند، گم شده من، قدرت، میتوانست در قالب لباس چریکی و اسلحه به سوی من برگردد.
در سازمان جوانان کاماکوف ما همزمان کشیش و تفنگدار میشدیم. هم میدان تیر میرفتیم و هم کتاب مقدس را حفظ میکردیم. وقتی به عنوان اولین ماموریت برای سرکوب دانشجویانی که در حیاط دانشکدهشان جمع شده بودند و سرود میخواندند اعزام شدیم دیگر احساس حقارت نداشتم، احساس قدرت میکردم.
باتوم در دست و کتاب مقدس در جیب داشتم و بیتاب لحظه حمله بودم. دانشجویان هیچ وسیله دفاعی نداشتند ولی با نهایت صلابت سرود میخواندند. احساس کردم خودشان را از ما بالاتر میبینند و نفرت و کینهام بیدار شد. وقتی فرمانده سوت حمله را زد چیزی در من آزاد شد، چیزی که سال ها محبوس بود و من با قدرتی خارق العاده باتوم را بر سر و صورت دانشجویان فرود آوردم.
صدای شکستن و خورد شدن چیزی درون سرو صورت آن ها نشئهام کرده بود. لذتی شهوت آلود در خودم حس میکردم. شب که تنها شدم احساس گناه آزارم میداد. شهوت آلود بودن لذتی که تجربه کرده بودم آن قدر بارز بود که نمیتوانستم به خود بگویم برای خدا این کار را کردم.
نه این که از زدن آن ها پیشمان باشم، نه، آن ها حق شان بوده من نه تنها حاضر به زدن آن ها که حتی حاضر به کشتن آن ها بودم. چیزی که آزارم میداد حس شهوانیای بود که موقع زدن آن ها به من دست داده بود. این حس با احساس شوالیه گریام در تضاد بود. این حس نمیگذاشت خودم را یک قهرمان ببینم.
اما وقتی عملیات 3-2 بار تکرار شد احساس کردم این حس یک پاداش الهی است برای نبرد با شکوهی که درگیر آن میشوم. حالا دیگر از حس شهوانی قدرت لذت میبردم و آن را هدیهی خدا میدیدم.
کم کم در ردههای تشکیلاتی سازمان بالاتر رفتم و در نهایت، در پایان دبیرستان، به من پیشنهاد شد که عضو شاخه امنیتی سازمان شوم و از سهمیه سازمان برای ورود به دانشگاه استفاده کنم. سازمان، مثل مادری مهربان مرا در آغوش گرفته بود و تغذیهام میکرد.
من دانشجو شده بودم و عضو شاخه امنیتی سازمان بودم. با کلتی به کمر و کیفی در دست در دانشگاه حضور پیدا کردم. اساتید از من حساب میبردند و دانشجویان از من میترسیدند. حس شهوانی قدرت در من قوی و قویتر شد. وقتی یک دختر دانشجو به پیشنهاد من جواب رد داد برایش پرونده امینتی درست کردم و او را دست و پابسته به اتاق بازجویی کشاندم.
خشم، نفرت و کینه که با خمیر مایه شهوت به هم چسبید بودند باعث شد که کنترلی روی رفتار خودم نداشته باشم. دخترک از اتاق بازجویی به بیمارستان برده شد. مافوقم مرا سرزنش کرد و من از او متنفر شدم.
آرام آرام علیه او مدرک جمع کردم و سرانجام پشت میز او نشستم. لذتی شخصی از قدرت به من دست داد. من احساس میکنم خداوند دست مرا گرفته و مرا تا این بالا آورده است. من، کودکی تحقیر شده، نوجوانی طرد شده، حالا در جایگاه خدایی قرار دارم، من تجلی قدرت الهی هستم. میتوانم نابود کنم و میتوانم ببخشم. نام من پدر ژوزف است …»
ضربه سنگینی بر دهانم فرو آمد، دهانم پر از خون شد. ضربه بعدی … سرم سوت کشید … ضربه بعدی … کرخت شدم. لگدی در شکمم … از پشت سر به زمین افتادم.
درد … تهوع … گیجی … خاموشی.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
قهوه مرا قطع کردهاند، تمام روز سردرد دارم. کسی به سراغم نمیآید، حساب روزها را گم کردهام. مدت هاست بازجویی نشدهام. شاید یک هفته، شاید دو هفته، شاید بیشتر، شاید کمتر. نظم غذا آوردن را به هم ریختهاند، من زمان را گم کردهام به همین سادگی! حالا دیگر سوسکها را نمیکشم، با آن ها حرف میزنم.
برایشان اسم گذاشتهام. خیال میکنم از قیافهشان میتوانم بشناسمشان. همه آن ها در «زندگیهای پیشینی» بازجو کارشناس بودهاند و حالا بسته به پروندهشان و پروندههای زیر دستشان محکوم شدهاند که یک یا چند زندگی را به عنوان سوسک توالت در همان زندانهایی بگذارنند که کارشناس بازجویش بودهاند.
آنان به هر حال هم سلولیهای من هستند. من هم تاوان میدهم مثل آن ها . پس با هم همدرد هستیم. دو تا از دندان هایم افتادهاند، از آخرین ضربات پدر ژوزف «لیزا» میگفت در بین زندانها معروف است که پدر ژورف بهترین کارشناس هاست، مهربان ترین آن ها ست، کمتر از بقیه کتک میزند و آرام تر از بقیه است. «لیزا» میگفت زندانیان ها خیلی به پدر ژوزف احترام میگذارند.
آن ها میگویند پدر ژوزف مرد خداست. همیشه در حال حفظ کردن کتاب مقدس است و بدون وضو دست به متهم نمیزند. این سوسک ها هم قبلا برای خود پدر ژوزفی بودهاند. همه آن ها پیشوند اسم شان پدر است، مرد خدا!
این که سبیلهای بسیار بلندی دارد پدر ماتیو است و آن که کم تحرک است و ساعت ها یک جا میایستد پدر ماریو.
بقیه را با هم قاطی میکنم اغلب. ولی اشکالی ندارد، حرف ها که خصوصی نیستند. هر کدام شان را مخاطب قرار دهم حرفم همان است:
چه کردید که اکنون این جایید؟ و آن ها از پروندههاشان صحبت میکنند. همه آن ها نابغه در گرفتن اطلاعات و همین طور گرفتن اعتراف.
هنوز هم وقتی از اعتراف گرفتن صحبت میکنند چشمهاشان از شادی برق میزند و من لذت شهوانی قدرت را در حرکتشان میبینم.
در سلول با صدایی که تن آدم را میخراشد باز میشود، چشم بند، دست بند، حرکت به سمت اتاق کارشناس!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××
– نام؟
– نام من «لیزا» ست. نزدیک به 30 سال پیش روی همین صندلی در مقابلت نشستم. نه یک روز، نه دو روز، سه ماه. 15-14 ساله بودم، کودک، نوجوان، نوباده، نونهال، جوان، هر اسمی میخواهی رویم بگذار. فقط بدان که آن قدر بزرگسال و قوی نبودم که سه ماه تمام با چشمان و دستان بسته مرا روی این صندلی بنشانی و تهدید کنی.
یادت میآید که چند بار مرا روی چهارپایه اعدام گذاشتند و طناب را دور گردنم انداختید؟ یادت میآید که چند بار نیمه شبها مرا از خواب میپراندید و ساعتها بیدارم نگه میداشتید؟ یادت میآید که «ویکی» را زیر مشت و لگد گذاشتی؟
من 30 سال است که نام تو را به یاد دارم پدر ژوزف! نه تنها من که خواهر و برادرم، فرزندان و دوستانم، همه تو را میشناسند. کابوسهای من سرشار از حضور تو هستند. گاهی «کتاب مقدس» برایم میخوانی و گاهی طناب دار را دور گردنم می پیچی … کتاب دار … طناب مقدس … میدانی به چه جرمی؟ فقط به جرم نوشتن یک جمله کوتاه روی تخته سیاه یک کلاس کوچک، پدر ژوزف توهم مرا به خاطر داری؟
– اگر موقع نوشتن آن یک جمله جلوی تو را نمیگرفتم. روزی اسلحه دست میگرفتی و بمب گذاری میکردی. از قدیم گفتهاند: «تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود» میخواستی صبر کنم شتر دزدی کنی بعد جلویت را بگیرم؟ حکما گفتهاند:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن رود
کاری که من کردم به نفع تو بود، به نفع همه بود، من برای این جامعه خیلی زحمت کشیدم، تو نمیفهمی، هیچکدامتان نمیفهید، نه تو، نه دوستانت، نه خواهر و برادرت و نه فرزندانت. برای همین من از شما توقعی ندارم، از شما پاداشی نمیخواهم، پاداشم را از خداوند خواهم گرفت.
میزنم زیر خنده
با تحکم میگوید: «خفه!»
خندهام بند نمیآید.
سیلی، مشت، لگد، کرختی، صورت، صدای سوت ….
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
«پدر ماتیو» را از روی صورتم پرت میکنم کنار و با سرعت نیم خیز میشوم:
«لعنتی! شما سوسکها را باید له کرد، قرار ما این نبود، قرار بود من شما را له نکنم به شرط این که محدوده مرا رعایت کنید اگر دوباره روی من بیایی لهت میکنم پدر ماتیو، فهمیدی؟»
«پدر ماتیو» مرد خدا، که دوران محکومیتش را در چاه توالت میگذراند سبیلهایش را میجنباند و میرود یک گوشه قایم میشود.
دوباره دراز میکشم، کمی این پهلو آن پهلو میشوم، پهلوهایم درد میگیرند، نور مهتابی توی چشمم میزند دستم را روی چشمهایم میبرم، دستم به گونهام میخورد، جای سیلی پدر ژوزف تیر میکشد، کلی مجبورم جا به جا شوم تا در شرایطی قرار بگیرم که کمترین درد را دارم، آرام آرام چشمهایش گرم میشوند بین خواب و بیداریام که از صدای ناله خودم بیدار میشوم، کلافهام، بلند میشوم مینشینم، نگاهم را دور اتاق میگردانم.
«پدر ماریو» را در جای همیشگیاش نمیبینم. «پدر ماتیو» با دو تاسوسک دیگر مشغول گفتوگو ست، صدایش میزنم: «هی، پدر ماتیو، مرد خدا، پدر ماریو را نمیبینم، کجاست؟»
پدر مایتو مرد خدا – سیبلهایش را میجنباند و پاسخ میدهد «دوره محکومیتش را گذراند، بخشیده شد، از این جا رفت آمده بودم بیدارت کنم که باهاش خداحافظی کنی، به جای تشکر از من پرتم کردی و بد و بی راه گفتی!»
– «تو کی بخشیده میشوی و گورت را گم میکنی؟!»
– «من حالا حالاها هم سلولیات هستم. بهتر است تحملم کنی، من رئیس ماریو بودم. هشت تا مثل ماریو زیر دستم بودند. دوران محکومیت من هم هشت برابر ماریو است.»
سوسکی که کنار پدر ماتیو ایستاده است به من میگوید: «جرم تو چیست؟ توهم «کارشناس» بودی؟»
– کارشناس؟! هنوز هم خودت را کارشناس میدانی بازجو؟ شکنجهگر؟»
– هی، تند نرو، من واقعا کارشناس بودم، فقط کار مطالعاتی میکردم، اصلا من همکار تو بودم، میفهمی؟من روانشناسی خوانده بودم، کارشناس ارشد بودم، کلی دنبال کار گشتم، اصلا خیال نمیکردم که سازمان امنیت روانشناس استخدام کند، هر جایی غیر از سازمان امنیت را دنبال کار گشتم، خسته و ناامید شده بودم، تا این که یکی از دوستان قدیمی پدرم گفت که پسرش در سازمان امنیت کار میکند و قول داد که پسرش برایم کار پیدا کند. من جا خوردم:
سازمان امنیت چه نیازی به روانشناس دارد؟! این قدر بیکاری و بی پولی و ناامیدی به من فشار آورده بود که هیچ تردیدی نکردم که استخدام سازمان امنیت شوم. استخدام هم که شدم اصلا کاری به متهم ها نداشتم، من کارشناس پژوهشگر بودم. سازمان، موضوعات مورد نیازش را به من میداد و من دربارهاش مقاله جستجو میکردم و مقالات را ترجمه میکردم و شرح مینوشتم، همین! من اساسا یک کار علمی میکردم، اصلا نمیفهمم چرا باید مرا مجرم بدانند، هر چند فرقی هم برایم ندارد، اینجا هم زیاد بد نمیگذرد، غذا که وفور یافت میشود. سوسک ماده هم که کم نیست میگذرد. حالا بگو تو چرا این جایی؟!»
پدر ماتیو – مرد خدا – سقلمهای به پهلوی سوسک بغل دستیاش میزند میگوید: «زیادی حرف میزنی، همین طوری داری اطلاعات میدهی، حواست هست؟! این یارو آنطرفی است!»
سوسکی که صحبت میکرد دوان دوان خودش را توی چاه توالت میاندازد و ناپدید میشود. پدر ماتیو – مرد خدا- آرام آرام میرود و همان جایی که پدر ماریو نشست، مینشیند.
«صدای پا میآید، وحشتزده از جا میپرم، فکر می کنم وقت بازجویی است، اما در سلول باز نمیشود. صدای پا همچنان نزدیک میشود چنان نزدیک که گویی کسی از در سلول عبور کرده و به من نزدیک میشود. صدای پا هیچ شباهتی به قدم های نگهبان و زندانبان ندارد، نرم و لطیف است. صدای پا در یک قدمی من متوقف میشود. چشمانم را میمالم. میترسم که دچار توهم شده باشم. میدانم که حداقل 30% از افراد در زندان انفرادی توهم را تجربه میکنند. ناگهان حس میکنم دست سردی دستم را میگیرد. از جا میجهم و میایستم و دستم را پس میکشم.
وحشتزدهام و قلبم پرتپش به دیواره سینهام میکوبد. میخواهم فریاد بزنم اما صدایم در نمیآید. صدای لطیف و زنانه به آرامی نجوا میکند: «نترس … آرام باش»
تقریبا اطمینان پیدا میکنم که دچار توهم شدهام. کارم تمام است. پدر ژورف – مرد خدا – بالاخره موفق شد دیوانهام کند.
صدا را دوباره میشنوم: «نترس … دچار توهم نشدهای دکتر!» فریاد میزنم، کی هستی؟
– آرام … مرا میشناسی گرچه مرا ندیدهای، من ماریا هستم.
– ماریا؟! ماریا کیست؟!
– همان که پول گلولههایش را از پدر و مادرش نگرفتند.
– پول گلولهها؟! کدام گلولهها؟!
– ماریا ! خواهر و یکی – همسایه لیزا
– آها … ماریا … ماریا … تو این جایی؟!
هنوز این جایی؟!
– بودم … سال ها بعد از تیر بارانم هنوز اینجا بودم، اما اکنون سال هاست که این جا را ترک کردهام.
– پس این جا چه میکنی؟!
– آمدهام که توو لیزا را آزاد کنم، اگر خودتان بخواهید
– مگر میشود نخواهیم؟! بارها مرگ را به چشم دیدم، ساعتهای طولانی درد کشیدم، درد، تهوع، سرگیجه، گرسنگی، بیخوابی، ترس، … من به دنبال لیزا اینجا آمدم، آمدم که لیزا را آزاد کنم ولی بازگشت با من نبود، میدانی …
– میدانم … میدانم … ولی من آمدهام که راه آزادی را به تو و لیزا یاد بدهم.
هیجان زدهام، ذوق زدهام و وحشت زده از این که در خواب یا توهم باشم.
– بگو ماریا، بگو، راه آزادی را نشانم بده، لیزا کجاست؟ چگونه آزادش کنم؟ چگونه از این جا خارج شویم؟
– من سراغ لیزا هم خواهم رفت دکتر، راه آزادی را به او هم نشان خواهم داد.
دست ماریا را میفشارم: «بگو ماریا، بگو، هردوی ما را نجات بده»
– راه آزادی خیلی دشوار است، گفتم که، سال ها طول کشیده تا از این زندان بیرون رفتم، سال ها، بدنم را بلافاصله پس از تیرباران در آمبولانسی انداختند و از زندان بیرون بردند اما روحم اینجا محبوس ماند … تا زمانی که …
بیقرار و وحشت زدهام، خیس عرق شدهام، یعنی ممکن است سال ها این جا بمانم؟ ممکن است نتوانم راه آزادی را پیدا کنم؟
– این جا محبوس ماندم … تا زمانی که توانستم سختترین و سنگینترین بخشش را انجام دهم، تا زمانی که توانستم ماموری را که آخرین شب با پیکر نیمه جانم خوابید ببخشم …
– باور نمیکنم … ماریا ! چه میگویی؟! تو او را بخشیدی؟! تو آن جانور وحشی کثیف را بخشیدی؟!
– بخشیدمش دکتر! رهایش کردم، و … رفتم …
توهم ببخش، همه شان را ببخش، پدر ژورف را، ژنرال کاناکوف را، ژنرال ایوانوف را، ببخششان و برو.
گیج و حیرت زدهام، نمیدانم چه میگوید، چطور میتوانم آن همه درد و توهین و تحقیری که تحمل کردهام را نادیده بگیرم و موجودات سفالی را که خود را نماینده خدا در زمین و مالک جان و مال و ناموس مردم میدانند ببخشم؟! چگونه میتوانم لذت شهوانی قدرت را در صدای دورگه پدر ژوزف و نگاه رو به آسمان ژنرال ایوانوف فراموش کنم؟!
– ماریا سر شار از نفرت و خشم و کینهام، نمیتوانم ببخشم، نمیخواهم ببخشم، دوست دارم لحظهای را ببینم که پدر ژوزف و ژنرال ایوانوف سوسک توالت شدهاند. دوست دارم زیر دمپایی پاره سلول فشارشان دهم و نیمهجان شان کنم، بعد بنشینم و جان کندن سختشان را تماشا کنم، نمیبخشمشان ماریا، نمیخواهم ببخشمشان …
صدایی نمیآید
– ماریا؟!
– . . . . . . .
– ماریا؟!
ماریا رفته است.
فریاد میزنم: «ماریا! ماریا! برگرد ! نرو ! مرا تنها نگذار»
صدایی نمیآید، به فریاد زدن ادامه میدهم، در سنگینی سلول با صدای دلخراشی باز میشود و نگهبان به جانم میافتد:
صورتم کرخت میشود، طعم خون را در دهانم میچشم، گوشم سوت میزند، نفس در شکمم حبس میشود، صدای سوت بلندتر میشود و سپس همه جا خاموش میشود.
*********************
پدر ما که در آسمانی
نام تو متبرک باد
ملکوت تو بیاید
اراده تو جاری شود در زمین
همانگونه که جاری است در آسمان
ما را در آزمایش میاور
بلکه از شرارت رهایی مان بخش که ملکوت و عزت و جلال تا ابد از آن توست آمین
ماریا دعا را تمام میکند و بر میخیزد. من و لیزا هم آمین میگوییم و بر میخیزیم. نسیم ملایمی میوزد که بوی دریا میدهد. شاخههای درخت انجیر با انجیرهای رسیدهاش احاطهمان کردهاند. سه انجیر رسیده از درخت میچینم و به ماریا و لیزا تعارف میکنم. شیرین و معطر است. دست هم را میفشاریم و به سوی دریا حرکت میکنیم……
شب 22 خرداد 1391
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=377