فروید و چهار نظریه در باب خشونت!
«زیگموند فروید»، پایهگذار پسیکوآنالیز، در طول دوره حیات علمیاش چهار نظریه مختلف در باب خشونت پیشنهاد کرد.
از آنجا که جامعه اینجا و اکنون ما سخت درگیر خشونت است، شاید جا داشتهباشد که تحلیل «پایهگذار روانکاوی» را در باب خشونت بازخوانی کنیم:
خشونت و خودشیفتگی
در اولین نظریه، فروید خشونت را محصول خودشیفتگی (Narcissism) دانست. از نظر فروید، «لیبیدو» (اشتیاق زندگی) دو شکل دارد: «لیبیدوی شیئی» و «لیبیدوی خودشیفتگی». اشتیاق انسان به آنچه بیرون از خود ادراک میکند (Object) ناشی از «لیبیدوی شیی» است و عشق انسان به خود محصول «لیبیدوی خودشیفتگی» است.
در این نظریه، هرچیز که «خودشیفتگی» انسان را مورد تهدید قراردهد خشم انسان را بر میانگیزد. وقتی در تحقیقات «الیزابت کابلر راس» مرگشناس و سوگشناس بزرگ میبینیم که اولین واکنش انسانها به مرگ قریبالوقوعاشان (خبر بیماری غیرقابل درمان) – پس از خروج از شوک و کرختی – خشم است، متوجه میشویم که فروید در این نظریه، حداقل بخشی از حقیقت را بیان کردهاست. سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که:
«اگر خودشیفتگی مهمترین عامل خشونت است چرا در کودکان که علیالقاعده «خودمحوری» (ego centrism) بیشتر است (طبق نظر «ژان پیاژه») خشونت کمتر از بزرگسالان تظاهر میکند؟»
پاسخهای مختلفی میتوان به این پرسش داد:
یکی اینکه گرچه خشونت محصول خشم است اما تظاهر خشم میتواند به صورتهایی بهجز خشونت بروز پیداکند.
شاید «قشقرق راه انداختن» (Temper Tantrum) که چنان در حدود 3 سالگی شایع است که این کودکان را «Terrible Threes» نامیدهاند، جایگزین کودکانهای برای خشونت باشد.
اینجاست که دیدگاه «آلبرت باندورا» اهمیت خود را نشان میدهد: «غرایز خمیرهای خامی هستند که با قالب یادگیری اجتماعی شکل میگیرند.»
شاید این تئوری فروید بهترین پاسخ به این پرسش باشد که چرا دیکتاتورها دست به خشونتهای وحشتناک میزنند. خودشیفتگی مهمترین ویژگی دیکتاتورها در «درون» است پس جای تعجب ندارد که «خشونت» مهمترین ویژگی بیرونی آنها باشد.
خشونت و صیانت نفس
فروید در دومین نظریهاش، پای «ایگو» را بهمیان کشید. گرچه «لیبیدو» با «اصل لذت» هدایت میشود، «ایگو» با «اصل واقعیت» سروکار دارد. اصل واقعیت به ارگانیزم یادآوری میکند که اگر صدمه، جراحت و دردی وجود داشته باشد لذتبردن و کامجویی و کامروایی غیرممکن است لذا آن سوی سکه «شهوت»، «خشونت» قرار دارد. خشونت همچون میدان مینی است که دورتادور حرمسرای شهوت کشیده شدهاست تا اصل لذت بدون پشتوانه نباشد.
بر اساس این نظریه فروید، خشونت دیکتاتور را باید محصول «ترس» او دانست تا «خشم» او. فاصلهای که «نظام استبدادی» و «ساختار هرمی قدرت» بین حاکم و ملت ایجاد میکند، باعث میشود تا او نه عضوی از ملت، که واقعیتی در مقابل ملت باشد. دیکتاتور تلاش میکند تا با «گریم پدربزرگ مهربان و محترم» این فاصله را پرکند اما از آنجاکه «دیالوگی» بین او و ملت برقرار نیست و هر چه هست «منولوگ» است این «بازی» هم، ترس او را برطرف نمیکند. او همچنان از ملتی که صامت و ساکت در مقابل او قرار دارد میترسد و بر مبنای « الانسان ُ عدُو بما جهل » ملت را دشمن خود میداند.
«حکیم ابوالقاسم فردوسی» در شاهنامه به زیبایی علت خشونت «ضحاک» را در «ترس» او میبیند. «ضحاک» به دلیل خشم نیست که جوانان را میکشد، او از بیم مارهایی که بر شانههای او روییدهاند خشونت میورزد. ضحاک «مغز جوانان» را خوراک مارها میکند مبادا مارها برای خوردن «مغز او» به گوشهایش فروشوند.
خشونت و غریزه مرگ
جنگ جهانی اول نظام فکری فروید را بههم ریخت. فروید نیز همانند بسیاری از مردم که با «مارش جنگ» مست میشوند و داستانهای حماسی کهن را در فضای جنگ باز پیدا میکنند، ابتدا از جنگ خشنود بود! او در 1917 (یکسال پیش از پایان جنگ) به پیروزیهای شوالیههای امپراطوری پروس (آلمان – اتریش – مجارستان) افتخار میکرد! شکست «رایش» مارش حماسههای باستانی را در فروید خاموشکرد و او با دیدن خرابههای پس از جنگ بهخود و به انسان بدبین شد. فروید زندگی را بارقهای میان دو مرگ دید که انسان به حکم قاعده «وسواس تکرار» (Repetition Compulsion) همین بارقه کوتاه را نیز بر نمیتابد و «مرگ» را جستجو میکند.
این «جستجوی مرگ» را فروید «غریزه مرگ» یا «تاناتو» نامید که در مقابل «لیبیدو» (عشق به زندگی) قرار دارد.
«اریک فروم» در آخرین فصل کتاب «بحران روانکاوی» به تفضیل به ویژگیهای «تاناتو» میپردازد.
خشونت و تون عضلانی
واپسین سالهای عمر فروید در درد و تنهایی گذشت. سرطان حنجره درد را بر او تحمیل میکرد و او به ناچار درد را با داروهای مخدر از سر میگذراند. حکومت نازیها که دوباره مارش جنگ را بر فراز خرابههای جنگ جهانی اول به صدا در آورده بودند و «یهودی ستیزی» آدولف هیتلر و یارانش ( هملر، گوبلز، گورینگ ) فروید را همچون «آلبرت انشتین» به «تبعیدی خود خواسته» دچار کرده بود. تنهایی و درد نگاه فروید را بسیار شبیه نگاه «نیچه» کرد.
او با تاملاتی اگزیستانسیالیستی، زندگی را یکپارچه رنج میدید و روح انسان را زندانی رنجورِ قلعه جسم، تصور میکرد. اینجا بود که فروید به جبرگرایی زیستی (Biological Determinism) رسید و نظریات استعارهای (Metaphoric) خود را بسیار سادهسازی کرد.
او که با دلمشغولی راجع به «فلسفه هنر» بیشتر وقت خود را میگذراند در این اوضاع و احوال خشونت را محصول طبیعی (رفلکسی) تونیسیته عضلانی میدانست. انرژی محبوس در عضلات برای آزاد شدن (تخلیه) خشونت را میآفریند.
من، آخرین نظریات فروید را بیشتر برای درک درد و رنج این امپراطور تبعیدی قلمرو ناخودآگاه مرور میکنم و در این نظریهها شعله آتش نبوغ او را کمرنگتر از قبل میبینم. شاید هم در این روزها نبوغی بزرگتر از قدرت درک من در فروید طلوع کرده بود……..
دکتر محمدرضاسرگلزایی – روانپزشک
.
مطالب مرتبط:
- گفتمان خشونت، ادبیات اوباش
- دروغ بزرگ و راهی که به ترکستان می رسد!
- فروید و چهار نظریه در باب خشونت!
- آنجا که غریزهی مرگ فعال میشود
- اسطورهشناسی و امر سیاسی
Photo From: brewminate.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=67