لیبرالیسم و سوسیالیسم در روانشناسی
قرن بیستم عرصهی جدال نظریهپردازان چپ (سوسیالیست) و راست (لیبرالیست) بود. این جدل و جدال به حوزهی روانشناسی هم سرایت کرد.
دو فلسفه مهم در علوم اجتماعی وجود دارند که یکی از آنها، «فلسفه لیبرالیسم» و در مقابل آن «فلسفه سوسیالیسم» است. این دو فلسفه در حیطههای اقتصادی، علوم سیاسی و روانشناسی مورد استفاده قرار میگیرند.
در حیطهی اقتصادی، نقطهی مخالف سوسیالیسم را کاپیتالیسم میدانند اما در حیطه روانشناسی، سوسیالیسم در مقابل لیبرالیسم، این معنا را میدهد که آیا یک فرد اساساً مجزا از شبکه اجتماعی خود مفهومی دارد یا خیر؟
توضیح اینکه ما دارای لایههای مختلفی هستیم؛ به عبارتی هر فرد دارای یک سری social roles یا «نقشهای اجتماعی» مانند نقش همسری، مادری، معلمی یا شهروندی است. حال اگر تمام نقشهای اجتماعی این فرد را بگیریم آیا چیزی از این فرد باقی میماند یا خیر؟
در حیطه روانشناسی، سوسیالیستها اعتقاد دارند ماجرای هویت انسان مانند پیاز است؛ زیرا اگر لایههای پیاز را یک به یک باز کنیم دیگر چیزی از آن باقی نمیماند؛ پس هویت فرد چیزی نیست به جز مجموع نقشهای اجتماعی او. اما کسان دیگری در روانشناسی هستند که هویت فرد را مثل هلو میدانند و بر این باورند كه اگر آن پوستههای اجتماعی را یک به یک باز کنیم؛ به هستهای میرسیم که آن هسته ثابت است.
الگوی هلو مربوط به فلسفه لیبرالیسم در روانشناسی است و الگوی پیاز مربوط به سوسیالیسم است. اگر این تقسیمبندی را مطلق در نظر بگیریم؛ روانکاوها، روانشناسان لیبرالیست محسوب میشوند و رفتارگراها روانشناسان سوسیالیست هستند.
به همین دلیل در نظامهای کمونیستی، روانکاوی را رفتاری بورژوایی میدانستند و عمدتا با نگاه رفتارگرا به حل و فصل مسائل روانی میپرداختند. میتوان به این صورت نظریهپردازان را تقسیمبندی كرده و در دو گروه مجزا قرار داد؛ اما میتوان این دو فلسفه را به مثابه دو قطب یک طیف در نظر گرفت.
در این صورت میبینیم که بسیاری از روانکاوان هم نگاه سوسیالیستی داشتهاند.
یعنی به این تقسیمبندی نیز، مانند تمام امور دنیا، میتوان بهصورت «مطلق» (صفر و یک) یا به صورت «طیفی» (Spectral) نگاه كرد. مثلا «ژاکوب مورنو» در ملاقاتی که با «فروید» داشت به او گفت:
«جایی که کار شما به پایان میرسد کار من آغاز میشود زیرا شما تا دم در مطبتان مراجع را بدرقه میکنید؛ در حالیکه من با او با خیابان میروم، به خانه و محل کار او میروم و او را در بستر طبیعی زندگیاش ملاقات میکنم».
بله، فردی که روی كاناپه (Couch) روانکاوی دراز میکشد خانواده خود را همراه نمیآورد؛ معمولا روانکاوان سنتی و ارتدکس جز خود مراجع کسی را در اتاق روانکاوی راه نمیدهند. از نظر اكثر روانكاوان، فارغ از آنچه در شبکه اجتماعی فرد میگذرد؛ میتوان کارهایی در درون فرد، در عمق هویت او، انجام داد که تغییر را به دنبال داشته باشد؛ جدا از این که شبکه اجتماعی چه فشارهایی را به فرد وارد میکند.
اما در همین حیطه روانکاوی، افرادی هستند كه با اینكه خود را روانکاو میدانند ولی به شدت به نقش اجتماع در شکلگیری هویت فرد باور دارند؛ مثل «اریک فروم» که دیدگاهی كاملا اجتماعی به موضوع دارد یا «هری استک سالیوان» که قائل به نقش آموزش و پرورش در دوران نوجوانی ( دوره هویتیابی یا Cham period یعنی دوره رفیقبازی) بوده یا مثل «كارن هورنای» که به شدت به نقش فرهنگ اعتقاد داشت و بسیاری از عقدههای روانی توصیف شده توسط فروید را نتیجهی فرهنگ مردسالارانه می داند (و روانشناسی فمینیست نیز از همینجا شکل میگیرد).
«اریک فروم» اعتقاد به نقش نظام سیاسی حاکم بر جامعه در شکلگیری شخصیتها دارد و «نظام کاپیتالیست» را عامل شکلگیری شخصیت خودمحور – رقابت جو – جاه طلب و محتکر میداند. از نظر او تا چنین نظامی برقرار باشد چنین شخصیتی به وفور شکل میگیرد.
بنابراین گرچه این افراد نوفرویدیها یا Neo-Freudian نامیده میشوند؛ اما به نظر میرسد به سوسیالیسم خیلی نزدیکتر شدهباشند تا به لیبرالیسم.
حتی یونگ هم که کاملاً با دیدگاه روانشناختی به موضوعات اجتماعی بزرگ نگاه میکرد و اعتقاد داشت كه وقتی میخواهیم یک پدیده مثل جنگ جهانی را تعبیر کنیم؛ به عوامل اجتماعی، اقتصادی نمیپردازیم بلکه به عوامل روانشناختی شکلگیری جنگ توجه میکنیم (بطورمثال ملت آلمان تحقیر شده بود و این تحقیر باعث شد که برای خود یک قهرمان جستجو کند واین بستر اجتماعی باعث شد این ملت دنبال هیتلر راه بیفتد به همین دلیل جنگ ایجاد شد) و از یک پدیده کاملاً اجتماعی مثل جنگ یک برداشت کاملا روانکاوانه دارد؛ اما همین یونگ، در فضای درمان، گاهی در شبکه اجتماعی مراجعین خود دخالت میکند.
در یک مورد درمانی، او به این نتیجه میرسد تا زمانی که مراجعش كه دچار الکلیسم است مدیر کارخانهی مادرش باشد؛ مسئلهاش حل نمیشود و حتی برای این که مادر را مجبور به اخراج فرزندش کند؛ گواهیای مینویسد که بر مبنای آن از نظر مراجع قانونی کار کردن این مراجع در آن کارخانه ممکن نباشد! ( او به خود میگوید: من یک کار غیر اخلاقی انجام دادهام؛ یک گواهی پزشکی نوشتم که این فرد دچار یک بیماری میباشد و حضورش در این پست خطرناک است؛ در حالیکه خطرناک نبود) یعنی یونگ نیز اعتقاد به Co-dependence و «وابستگی متقابل» داشت؛ تا جایی که در اختیارات فرد دخالت کرده و با وجودیكه این فرد تمایل به خارج شدن از آن محیط را نداشت او را مجبور کرد که محیط خود را تغییر دهد.
بنابراین گرچه به صورت سنتی روانکاوان دردستهی روانشناسان لیبرالیست قرار میگیرند؛ اما وقتی به شکل Categorical نگاه نکرده و به صورت طیفی نگاه کنیم؛ در خیلی از موارد نمیتوان یک فرد را خارج از حیطه اجتماعی بررسی کرد.
درمان Systemic یعنی مداخله کردن در شبکه اجتماعی مراجع. بعضی از درمانگران در درمان Systemic تا جایی پیش رفتند كه به این باور رسیدند که اساساً هیچ درمانی اگر Systemic نباشد، درمان نیست.
مثلاً «Ronald David Laing»، روانپزشک اسکاتلندی، میگوید موضوع اسکیزوفرنی موضوع Position of checkmate است؛ یعنی وضعیت کیش و مات شطرنج.
در شطرنج وقتی شاه کیش میشود؛ هر چه به شاه نگاه کنید متوجه دلیل کیش شدنش نمیشوید؛ باید به بستر بازی بنگرید تا دریابید علت کیش شدن شاه فقط این نیست که روی خانه خاصی از صفحه شطرنج قرار گرفته است؛ بلکه محل استقرار وزیر، اسب و حتی سرباز است که باعث شده راهها بسته باشد و شاه در موقعیت کیش قرار بگیرد.
همچنین اگر قرار است رفع کیش شود باید ببینیم هر مهره در کجا قرار گرفته است. ما میتوانیم با جابهجایی مهرههای دیگر در زمینه بازی، کیش و مات را رفع کنیم؛ یعنی خیلی مواقع شاه کیش است؛ اما شاه را دست نمیزنید؛ بلكه مثلا یک اسب را بین وزیر متخاصم و شاه قرار میدهید و رفع کیش میشود!
البته باید این نکته را مدنظر داشته باشید که وقتی R.D.Laing در مورد اسکیزوفرنی صحبت میکند؛ منظور آن اسکیزوفرنی نیست که ما از آن صحبت میکنیم. زمانی که DSM (طبقه بندی انجمن روانپزشکی آمریکا در مورد بیماریهای روانی) به بازنگری چهارم رسید؛ یعنی از DSM-III به DSM-III-R و بعد به DSM-IV تبدیل گردید، برای تشخیص اسكیزوفرنی شرطی گذاشته شد و آن شرط این بود که علائم بیماری باید شش ماه ادامه داشته باشد وعلائم فعال یک ماه طول بکشد. یعنی در مورد اسكیزوفرنی، DSM-IV به شكلی غربال شد که فقط شدیدترین کیسهای DSM-III و DSM-III-R، اسکیزوفرنی محسوب میشوند.
مثل اینکه قرار بگذاریم فقط زمانی به صدمات وارد به استخوان اصطلاح شکستگی اطلاق گردد که دو سر استخوان از هم جدا باشند. از نظر یک ارتوپد اگر یک سمت استخوان هم شکسته باشد و سمت دیگر وصل باشد شکستگی وجود دارد و به آن Green stick fracture یا شکستگی تركه تری میگویند؛ ولی وقتی در طبقهبندی مربوطه نام این مساله عوض شود دیگر به آن شکستگی اطلاق نمیشود.
کاری که در DSM-IV انجام گرفت این بود که فقط کسانی اسکیزوفرنی تشخیص داده میشوند که ویژگیهای شدیدتری داشته باشند؛ یعنی یک ماه علائم کاملاً فعال باشد و شش ماه نیز علائم Prodromal، علائم فعال و علائم Residual ادامه داشته باشد. بنابراین خیلی از کسانیکه سی سال پیش اسکیزوفرن بودند؛ اکنون «اسکیزوفرنی فرم» یا «اختلال سایکوتیک گذرا» (یعنی شکلهای خفیفتر سایکوز) نامیده میشوند.
به هر حال وقتی یک روانپزشکی مثل Laing میگوید اسکیزوفرنی Position of checkmate است؛ یعنی انگار هیچ بیمار اسکیزوفرنی را نمیتوان درمان کرد مگر مداخلهای در خانواده انجام گیرد؛ در حالیکه عملا میبینید خیلی از بیماران اسکیزوفرنی وقتی به بیمارستان مراجعه میکنند، روانپزشک وقت صحبت کردن با خانواده بیمار را ندارد؛ نهایتاً مددکار اجتماعی برای خانواده بیمار توضیحاتی میدهد مبنی بر اینکه بیمار باید دارو مصرفکند؛ دارو قطع نشود؛ اگر دارو قطع شود بیماری عود پیدا میکند و… بعد فرد دارو را مصرف میکند و ۸۰ درصد علائم کنترل میشود!
باز هم افرادی اعتقاد دارند خیلی وقتها درمان بدون مداخله در سیستم امکانپذیر نیست؛ درست است که بیمار اسکیزوفرنی را میتوان به صورت انفرادی درمان کرد و علائم فروکش کرده و Remission پیدا میکند؛ اما زمانیکه بیمار به خانواده برمیگردد الگوی خانواده باعث میشود بیمار Relapse پیدا کرده و علائم برگشت پیدا کند.
آنگاه بین بیمارستان و خانه رفت و آمدی صورت میگیرد که اسم این پدیده را Revolving Door یعنی «درب چرخان» گذاشتهاند به این معنا که گویی یک درب چرخان بین بیمارستان و خانه وجود دارد كه بیمار مرتبا از آن در رفت و آمد است. برای توضیح این پدیده باید گفت كه الگوهای( High Expressed Emotion ) (HEE) در خانواده بیمار اسکیزوفرنیا شایع است.
این الگوها شامل Hyper involvement (زیاد گیر دادن)، Criticism (سرزنش کردن، انتقاد کردن) و سوم Emotionality (زود از کوره درفتن، صدا بلندکردن) است.
اگر در خانوادهای این ویژگیها وجود داشته باشند باید خانواده بیمار Family therapy شده و این الگو اصلاح شود. این کار باعث می شود که میزان عود اسکیزوفرنی که نیاز به بستری پیدا کند پنج برابر کمتر شود. طبق این تعریف اسکیزوفرنی یک بیماری خانوادگی است؛ اما وقتی داروهای مؤثرتر مثل آنتی سایكوتیکهای آتیپیکال (Clozapine) بازار آمد؛ متوجه شدند بدون این که در خانوادهها مداخلهای صورت گیرد؛ میزان (HEE) در خانواده پایین میآید. یعنی (HEE) یك پدیده ثانوی است.
پس برخلاف اعتقاد به سوسیالیسم افراطی در روانشناسی که بر مبنای آن هیچ چیز را بدون دستکاری در بافت اجتماعی نمیتوان تغییر داد؛ متوجه شدند که خیلی وقتها خود بافت اجتماعی به صورت ثانوی بیمار شده است و زمانی که بیماری را درمان میکنیم بافت اجتماعی شروع به تغییر پیدا کردن میکند.
یعنی گاهی اوقات بافت اجتماعی یک بیمار، یک بیمار نشاندار (escape goat) را به شما معرفی میکند؛ یعنی کل سیستم خانواده بیمار است؛ ولی در یک توافق تلویحی یک نفر به عنوان بیمار به درمانگر معرفی میشود و این درمانگر است که باید بتواند کشف کند افرادی که به ظاهر مراقبین بیمار هستند خود بیمارترند؛ و برعکس بعضی مواقع یک بیمار، بافت اجتماعی اطراف خود را بیمار میکند و گرچه همهی خانواده را آشفته میبینیم ولی همه نیاز به درمان ندارند. زیرا آشفتگی آنها چیزی جز خستگی و تحلیلرفتگی نیست. پس اساساً لازم نیست که همیشه بافت اجتماعی را دستکاری کنیم؛ در بسیاری از موارد وقتی بیمار را دستکاری میکنیم خانواده هم تغییر میکند.
دکتر محمدرضا سرگلزایی ـ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
Photo From: milwaukeeindependent.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=96
این مطلب به زبانهای English در دسترس است