نام کتاب: ماجراهای عاشقانه
نویسنده: دکتر محمدرضا سرگلزایی
ناشران: مرندیز – نی نگار
یک بعد از ظهر پائیزی، یک مرکز مشاوره، روی یک مبل نشستهام. یک میز کوچک و یک فنجان چای داغ. استراحت کوتاهی بین دو مراجع. به بخاری که از فنجان بلند می شود نگاه میکنم و به آهنگ ملایمی که از سالن مرکز به گوشم می رسد، گوش می سپارم. خانم منشی در می زند و وارد میشود:
-مراجع بعدی تان آمدهاند.
-بفرمائید تشریف بیاورند.
خانم جوانی وارد میشود و سلام میکند. پس از یک احوالپرسی کوتاه مشکلش را عنوان میکند:
«من خیلی اضطراب دارم آرامش ندارم، بی قرارم، فکرم مشغول است، زود عصبانی میشوم، راحت نمیتوانم بخوابم، گاهی آن قدر عصبی میشوم که ناخنهایم را میجوم یا موهایم را میکنم و …»
خیلی از آدمهایی که پیش من میآیند در اولین جلسات مشکلشان دقیقا شبیه به هم هست:
اضطراب یا افسردگی یا… اما وقتی چند جلسه میگذرد و دروازه دنیای درونشان را میگشایند و مرا به دنیایشان راه میدهند میبینم که هر کدام داستانی دارند متفاوت. به قول دکتر یونگ:
«هر آدمی داستان نگفتهای دارد، شنیدن این داستان برای درمان ضروری است.»
آرام آرام سمیرا شروع به بازگو کردن داستانش کرد. سال دوم دانشگاه بود که با یکی از همکلاسیهایش رابطه صمیمانهای پیدا کرد همه داستان از یک جزوه شروع شد. جزوهای که ناکامل بود و لازم بود سمیرا چند بار جزوه حمید را بگیرد. هر بار که چنین فرایندی شروع میشود از چیزی به کوچکی یک جزوه آغاز میگردد. یک صحبت آرام آرام صمیمی میشود، یک کار مشترک، یک فکر مشترک و …
آرام آرام نگاهها آشناتر میشوند، لبخندها دوستانهتر میشوند، کلمات خودمانیتر میشوند و این ماجرا آنقدر آرام و تدریجی پیش میرود که نه سمیرا و نه حمید هیچکدام نمیدانند که کی، کجا و چگونه این دلبستگی این قدر شدید شد؟
آدم ها در استخر، رودخانه، دریاچه و دریاها شنا میکنند اما کمتر پیش میآید که آدمها در استخر غرق شوند در حالی که آدمهای زیادی در دریا غرق میشوند. میدانید چرا؟ در وسط استخرهای شنا طنابی بسته شده است که هر کسی وارد استخر میشود می داند که کجا کم عمق و کجا پرعمق است بنابراین کسی که شناگر ماهری نیست در محدوده بیخطر شنا میکند اما در دریا چنین مرزی وجود ندارد ابتدا عمق آب تا قوزک پاست، بعد آرام آرام به زانو و سپس به کمر میرسد و یواش یواش تا سینه و گردن میآید. آن قدر سطح آب بهتدریج بالا آمده که همینطور که شناگر آرام آرام جلو آمده هیچوقت احساس خطر نکرده چرا که در هر قدم فقط آب به اندازه یک بند انگشت بالا آمده است. اما ناگهان یک موج سنگین شناگر را چند متر جابجا میکند و آن وقت اوضاع دیگر از کنترل شناگر در میرود…
سمیرا و حمید نمیدانستند که کجا، چه وقت و چگونه به هم دلبسته شدند ولی یک روز متوجه شدند که «بدون هم نمیتوانند زندگی کنند». هر روز چند ساعت مکالمه تلفنی بینشان وجود داشت و هر گاه کوچکترین فرصتی پیش میآمد که همدیگر را ببینند، با هم قرار میگذاشتند. با هم از همه چیز میگفتند و میخندیدند و احساس شادمانی میکردند و حس می کردند که خوشبخت هستند. سمیرا و حمید تنها کسانی نبودند که به هم دلبسته میشوند این پدیده یکی از شایعترین پدیدههای جهان است! در همه فرهنگها و برای همه آدم ها و همه سن ها پیش میآید.
دکتر محمدرضا سرگلزایی_روانپزشک
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=505