«محاکمهی ابدی»
اسفند ماه 1388
محمدرضا سرگلزایی
تقدیم به دایی مرتضی
***
– فردا مییای؟
– نه!
– چرا؟!
– نمییام!
– خوب چرا نمییای؟
– اگه نازمو بکشی مییام.
– فردا بیا، نازتو میکشم
– …
– چی شد؟
– …
– مییای؟!
– هتل مادرید، ساعت 10 صبح
– OK
***********************************************************************************
تئاتر مرکزی، نمایشنامهای از «آنتوان چخوف»:
آجانها ریختهاند سرِ یک زرگر و با باتوم کتکش میزنند، چرا؟ چون سگ ژنرال دست زرگر را گاز گرفته!
«اعتراف کن! اعتراف کن!»
– به چی؟!
– اعتراف کن که تو انگشتت رو توی حلق سگه فرو کردی، اعتراف کن که میخواستی سگه رو اذیت کنی و اون فقط از خودش دفاع کرد…
– مگه من دیوونهام؟! چرا باید همچین کاری بکنم؟!
– پس کتک بخور، خرابکار لعنتی!
باز آجان ها میافتند به جان زرگر…
***********************************************************************************
ساعت 9:30 است، ریشت را میزنی، یک ویاگرا میندازی بالا، غذاخوری کوچک و خلوت هتل: قهوۀ داغ، نان داغ، evora سنتاماریا میخواند، سرت درد میکند، یک آسپرین هم بالا میندازی، evora میخواند
ساعت 10، تلفن زنگ میزند، با عجله برمیداری، شاید ماریا نمیآید،
– ماریا؟!
– آقای لوپز؟
– ببخشید؟
– سینیور خوزه لوپز؟!
– اشتباه گرفتید
گوشی را میگذاری، ماریا دیرکرده، به رسپشن زنگ میزنی:
– کسی سُراغ من را نگرفته؟
– نه سینیور
– خانم ماریا آلوارادو اگر آمدند راهنماییشان کنید بالا
دراز میکشی، فکرت مشغول میشود به کودتا، سربازان ژنرال دیروز خوابگاه دانشجویان را قلع و قمع کرده بودند، چند نفر را کشته بودند؟ چند نفر دستگیر شده بودند؟
با خود فکر میکنی: همین روزها سراغ توهم میآیند مرد! خودت را برای شکنجهها آماده کن!
از خودت میپرسی آیا این شبنامهها میتواند به حکومت نظامی ضربه بزند؟ دوباره به یاد نمایش چخوف میافتی، چرا مردم بیخود در طول نمایش می خندیدند؟ درست است که طنز آمیز بود ولی تلخ و گزنده بود، غصّه به دلت نشسته بود که چرا مردم میخندند
ساعت 10:30، در اتاق ضربه میخورد، در را باز میکنی، ماریا لبخند میزند.
***********************************************************************************
امواج به آرامی روی ساحل دراز میکشند و برمیگردند.
آفتابِ زمستان درست بالای سرت است.
ماهی فروش ماهیات را در تابه جابهجا میکند و سیب زمینی حلقه حلقه شده را کنار ماهی میخواباند.
تا ماهی برشته شود شرابت را مزه مزه میکنی، خوب شرابی است، از ماهی فروش میپرسی:
هیعمو! تو کدام طرفی هستی؟
کمی نگاهت میکند و فکر میکند، درست متوجه سؤالت نمیشود:
مال همین طرفا هستم، ولی پدر بزرگم در کوهستان زندگی میکرد، تریپولفه، اسمش به گوشت خورده است؟
– نه، نه، عموجان، منظورم این است که طرف کیهستی؟ ژنرال؟ آزادی خواهان؟ کمونیستها؟
– من هیچ طرفی نیستم پدرجان!
– مگر میشود هیچ طرفی نباشی؟!
– برای من چه فرق میکند آن اربابی که توی آن قلعه زندگی میکند اسمش چه باشد؟ میخواهد نظامی باشد میخواهد درسخوانده باشد! من ماهی را از دریا میگیرم نه از قلعه!
– فرقی برایت نمیکند که دیروز دانشجوها کشته شدهاند؟
– مگر من میتوانم جلوی کشتارها را بگرم پدرجان؟
ماهی را از تابه به ظرف چوبی فراخی میلغزاند، سیب زمینیها را دانه دانه با چنگال دور ماهی میچیند، یک تکّه نان گوشۀ ظرف چوبی میگذارد و میدهد دستت.
بطری شراب را از زیر چهارپایهاش بر میدارد و با سر اشاره میکند، یعنی پُر کنم؟ گیلاست را جلو میبری که یعنی پُر کن!
از جادۀ کنار ساحلی دوتا وانت عبور میکنند، پشت وانتها پر از اوباش است، چوب در دست دارند، مست کردهاند و فریاد میزنند:
«زنده باد ژنرال»
وانتها با سرعت و پر سرو صدا عبور میکنند، با خودت فکر میکنی دارند میروند تا دفتر یک روزنامه را که سر مقالهای علیه ژنرال نوشته به هم بریزند، کاش میتوانستی به خبرنگارها و نویسندههایی که آن تو هستند خبر بدهی، اقلاً هر کدام یک بغل از آخرین شمارۀ روزنامه را بر میداشتند و فرار میکردند.
حداقل چند نفر کمتر کتک میخوردند و چند نفر بیشتر روزنامه میخواندند.
ماریا میپرسد: «چرا غم داری؟»
– خستهام!
– از چی؟!
– از مبارزۀ بینتیجه
فندک میزنی و سیگار ماریا را روشن میکنی، لبخند هنوز از روی صورتش تکان نخورده، همانطور که اخم هنوز از روی صورتِ تو
فقط یک بار از ته دل خندیدی، وقتی ماریا ادای تو را درآورد.
ماریا میپرسد: مبارزۀ بینتیجه؟!
– سال هاست که داریم شکست میخوریم
– سخت نگیر، همه چیز به طرز فکر آدم بستگی داره!
– وقتی کسی زیر شکنجه میمیره، وقتی به دختری در زندان شش نفر تجاوز میکنند، بازهم همه چیز به طرز فکر آدم بستگی داره؟!
نمک میریزی روی ماهی، حالا evora توی سرِ تو آواز میخواند:
Tudo dia e dia
هر روز، روزی نو است
فندک میزنی، گازش تمام شده، ماهی گیر کبریت میکشد، باد خاموشش میکند، سیگارت را میگیرد با شعلۀ زیر تابه روشناش میکند، یک کام میگیرد و به دستت میدهد.
***********************************************************************************
نمایشگاه خیرّیه چندان شلوغ نیست، نه چندان شلوغ است نه چندان بزرگ، با این حال دوبار از سر تا ته نمایشگاه را گز میکنی و ماریا را پیدا نمیکنی، جایی که خیال میکنی توی دید است میایستی و سیگارت را آتش میکنی تا خود ماریا پیدات کند، به آخرین مقالهای که برای شبنامه نوشتی فکر میکنی:
– ما پیروزیم، ما پیروزیم چون قانونِ تاریخ این است،
ما پیروزیم چون ….
و از خودت میپرسی: «ما پیروزیم؟»
بادی که بلند میشود خاک را از کفِ نمایشگاه بلند میکند و کمی از آن را توی چشمهایت فرو میبرد، تند تند پلک میزنی و اشک از چشمانت جمع میشود، ماریا دست تکان میدهد و نزدیک میشود، فکر میکنی، ماریا به سوی بهشت حرکت میکند و تو سعی داری آتش جهنم را خاموش کنی، با شبنامه؟! با از این شهر به آن شهر گریختن؟!
ماریا برای معلولان کمک جمع میکند تو برای خانوادۀ زندانیان،
ماریا با شیطان میجنگد، تو با ژنرال،
ماریا با خدا مشغول است، تو با انسان
– دنبالت گشتم پیدات نکردم، چند بار از اوّل تا آخر نمایشگاه را نگاه کردم
– توی کلیسا بودم
– حال خدا خوب بود؟
ماریا لبخند میزند، تو هنوز اخمی، میخواهد تو را بخندانت، ادایت را در میآورد: «حال خدا خوب بود؟!»
لبخند محوی از روی صورتت سُر میخورد، ماریا ادای لبخندِ لغزندهات را در میآورد، «چرا چشمهات قرمزه؟! گریه کردی؟»
– نه، خاک رفت تو چشمام
نگاهت میافتد به خانمهای پولداری که کلّی خرید کردهاند، برای کمک به خیریه، با یک تیر دوتا نشان زدهاند، خرید برای بچههاشان، رضایتِ مادر باکره برای بهشت، تو باز یاد مادرانی میافتی که جنازۀ پسرانشان را تحویل میگرفتند. بعد از تیرباران، با لباسهای خون آلود و صورتهای خاک آلود، با ترکیبی از بوی خاک و خون و بوی ماندگی و بوی ادرار
و هرگونه مراسم بزرگداشت برای این خائنین به میهن، ممنوع است…
ماریا بازهم دارد ادایت را در میآورد، باهمان اخم همیشگیات و وقتی میفهمد حواست بهش نیست بغض میکند و این بار چشمهای ماریاست که قرمز شده و خیس، تا تو دستمالت را پیدا کنی او دستمال خودش را از کیفش در آورده و اشکهایش را پاک کرده، از تو سریعتر است، تا تو یک شبنامه را توزیع کنی او به بهشت رسیده!
زنگ کلیسا به صدا درمیآید، ماریا صلیب میکشد، تو به برج ناقوس نگاه میکنی، رنگها را میشمری، تا حالا باید شبنامهها توی پادگان پخش شده باشند، یا … تا حالا آلبرتو توی بازداشتگاه است و دارد کتک میخورد.
چقد احتمال دارد که نظامیها نوشتههای ما را بخوانند؟
چقدر احتمال دارد که نوشتههای ما را بفهمند؟
و آیا ممکن است انقلاب پادگانها را هم در بر گیرد؟
بغض و اخم صورت ماریا را ترک کرده و ماریا دوباره میخندد.
با خود فکر میکنی شاید بهتر باشد من هم به کلیسا ملحق شوم، حداقل اخمم را با لبخند طاق میزنم، بد معاملهای نیست.
ماریا میپرسد: تا کی میمانی؟
– بهت تلفن میزنم، هنوز معلوم نیست. اگه آلبرتو امشب سرِ قرار بیاید فردا هم این جا هستم، اگر سرِ قرار نیاید همین امشب باید فرار کنم.
***********************************************************************************
آلبرتو نمیآید، نیم ساعت هم بیشتر صبر میکنی، بیشتر ماندنت بیاحتیاطی است، سوار اولین قطاری که حرکت میکند میشوی و هنوز به اولین ایستگاه نرسیده خوابت میبرد.
***********************************************************************************
قطار که به ایستگاه گرمسار میرسد از خواب میپری، هنوز «گفتگو در کاتدرال» را روی زانو داری. از خودت میپرسی به خاطر این کتاب خواب دیکتاتوری و حکومت نظامی میدیدم یا به خاطر 22 بهمن تهران؟
درونت پُر از خشم است و پُر از دلسردی! نه میتوان رها کنی و نه میتوان بچسبی! ذهنت پُرشده:
جنبش سبز، انقلاب بدون خشونت، اصلاحات، انتخابات آزاد، قانون اساسی….
دوباره نگاهت به «گفتگو در کاتدرال» میافتد و با خودت میگویی:
«تاریخ تکرار می شود!» و می پرسی «تکرار میشود؟!»
انگار یک روح سرگردان در طول تاریخ و در عرض جغرافیا مکّرر به دنبال یک «بدن» میگردد و وقتی آن بدن را «تسخیر» می کند یک «دیکتاتور» متولّد میشود، «استالین» در روسیه، «موسولینی» در ایتالیا، «صدّام» در عراق، «……..» در ایران. و همیشه همان سناریو، همان بتپرستانی که در جستجوی یک نماد قدرتاند تا به سجده بیفتند، همان نیروی ضد شورشی که لباس وحشت را میپوشد و باتوم میزند، همن اوباشی که جیرۀ مختصری هم کافی است تا حمله کنند. همان شکنجهگاهها، تجاوز، اعدام، اعترافاتِ تلویزیونی، دیکتاتور دشمن را منشاء همۀ این ها میداند و…
حتّی نمیدانی باید کاری کنی یا باید فقط یک تماشاگر باشی، گاهی یاد میلان کوندرا میافتی که در «میهمانی خداحافظی» میگوید:
«سیاست کف روی آب است، زندگی در اعماق جریان دارد».
به خودت میگویی وارد شدن به سیاست، وارد شدن به بازی مسخرۀ «روح سرگردان» است، اگر به «روح سرگردان» بیاعتنا باشیم خودش میگذارد و میرود و گاهی میگویی شاید همۀ این حرفها پردهای است که روی ترسهایم میکشم:
ترس از بازجویی، شکنجه، اعدام و عمیقتر از آن ترس از اینکه تلاشهایت بیفایده باشد و فقط دور خودت چرخیده باشی. Player را روشن میکنی و گوشیهارا به گوش میزنی و دوباره evora شروع به خواندن میکند، دلت چایی میخواهد.
خودت را به محاکمه میکشی، هرروز! گاهی «خیّام»، «چگوآرا» را محاکمه میکند، گاهی «چگوآرا»، «خیّام» را! فرقی نمیکند متّهم محکوم شود یا تبرئه، برای تو فرقی نمیکند، تو در هر صورت متّهمی، تو در هر صورت محکومی، محکوم به این که هرگز برای یک زمان طولانی خود را بیگناه ندانی.
***********************************************************************************
چای کیسهای را توی لیوانِ آبجوش بالا و پائین میبری تا رنگ پس بدهد و روی صندلی چرخان غذاخوری قطار خودت را تاب میدهی.
یک دختر خوشگل وارد میشود، مانتوی چسبان برجستگیها را برجستهتر میکند، چشماش به تو میافتد که «عمیق» نگاهش میکنی، خودش را بیتفاوت نشان میدهد و پشت میز روبهروی مینشیند، تمام ابعادش را تحلیل میکنی، ابعاد بدنش را! در کسری از ثانیه ابرکامپیوتر مغزت تحلیلاش را تمام کرده و حاصل محاسبات پیچیدهاش را با نمادِ سادهای روی مانیتور آورده است: erection بدون ویاگرا!
به خودت میگویی:
«سیاست چرند است، اصلِ زندگی، حال کردن است»
ولی میدانی اگر با این آفرودیت توی اتاق خواب بروی، همین که کارت تمام شد، جلسۀ محاکمه باز شروع میشود، گزارۀ «اصلِ زندگی، حال کردن است» فقظ در بازه زمانی بین erection تا ejaculation اعتبار دارد. تو محکومی به محاکمه، چای زیادی تیره شده است، «اَه، لعنتی، توکه قرار نیست غرایز را سیراب کنی چرا با مانتوی چسبان بیدارش میکنی؟! بهایش را من باید بدهم، با خوردن چایی به رنگ کوکاکولا!»
دکتر محمدرضا سرگلزایی _روانپزشک
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=378