مهارتهای زندگی برای غارنشینی که آپارتماننشین شده است
مقدمه
مغز بشر قدمتی ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار ساله دارد. در این دوران چند صد هزار ساله، فیزیولوژی مغز بشر تغییرات اندکی داشته است در حالی که شرایط زندگی بشر آنقدر دگرگون شده است که نه بشر سیصد هزار سال پیش میتوانست زندگی در دنیای امروزی را تصور کند و نه بشر امروز میتواند تصور کاملی از زندگی در دنیای غارنشینی و جنگل نشینی داشته باشد.
آیا مغز -این ابزار باستانی- میتواند ابزار مناسبی برای زندگی پیچیده شهری باشد؟ جواب هم بلی هست هم خیر!
اگر مغز به حال خود رها شود و «تعلیم نبیند» توان بالفعلی برای مدیریت زندگی امروزی ندارد. اما خوشبختانه مغز انسان ظرفیت بالقوه وسیعی برای یادگیری دارد که اگر این ظرفیت فعال شود انسان میتواند به شکل موثری زندگی خود را اداره کند، از رنجهای خود بکاهد و بر لذتهایش بیفزاید.
تفاوت کشورهای توسعه یافتهای همچون ژاپن، سنگاپور، استرالیا و فنلاند با کشورهای توسعه نیافتهای که رکورد دار خشونت، فقر، تصادفات رانندگی و آسیبهای اجتماعی هستند نه در «ژنتیک» مردم آن کشورها، بلکه در «نحوه تربیت مغز» در کشورهای توسعهیافته و توسعهنیافته است. «مهارتهای زندگی» یعنی تبدیل کردن یک مغز غارنشین به یک مغز آپارتمان نشین و تبدیل کردن یک جامعه توسعه نیافته به یک جامعه توسعه یافته.
طبقه بندیهای مختلفی راجع به مهارتهای زندگی وجود دارند ولی من مهارتهای زندگی را در سه بخش زیر قرار میدهم:
«مدیریت افکار، مدیریت احساسات و مدیریت روابط»
مدیریت افکار
ما مرتب در حال فکر کردن هستیم ولی بخش زیادی از افکار ما، افکار غلطی هستند! «تفکر تربیت نشده» نمیتواند بین خبر و دروغ، تاریخ و اسطوره، علم و شبه علم و جمع بندی و سوء برداشت فرق بگذارد.
بسیاری از تصمیمات بزرگ روزانه ما تحتتاثیر قصههایی است که در کودکی شنیدهایم یا شایعاتی است که هر روز میشنویم. مدیریت افکار یعنی غربال کردن دائمی فکرها و به چالش کشیدن آنها.
«در عصر رسانه» داشتن مهارت مدیریت افکار اهمیت بیشتری پیدا میکند چرا که ما به طور مستمر زیر بارانی از خبر قرار داریم که گفتگوی درونی و تصمیمات ما را شکل میدهند.
تبلیغات داروهای ماهوارهای، تحریفات خبری رسانههای گروهی و چرخش شایعات در شبکههای اجتماعی مغز تربیت نشده را در خود غرق میکند.
«تفکر نقاد» روشی است برای کشف سفسطهها، مغلطهها و پیش فرضهایی که سعی در فریب ما دارند. «تفکر خلاق» مهارت فکری دیگری است که باعث میشود ما در انجماد و تحجر فکری گذشتگان گیر نیفتیم و خلاق، پویا و کارآفرین باشیم.
مدیریت احساسات
احساسها راهنماهای ارزشمندی برای زندگی ما هستند، اما احساسات خام و صیقل نیافته بیش از این که به ما کمک کنند، زندگی ما را دستخوش توفانهای پیشبینی نشده میکنند.
واکنش خشم/ترس (ستیز/گریز) به انسان غارنشین این فرصت را میداد که در کسری از ثانیه قدرت عامل تهدید کننده را شناسایی کند و به سرعت با یکی از واکنشهای ستیز یا گریز به این عامل تهدید کننده پاسخ دهد. اما در زندگی انسان شهر نشین این دو واکنش اغلب واکنشهای متناسبی نیستند و نه تنها منجر به حل مساله نمیشوند که خود کلاف مساله را پیچیدهتر میکنند.
فرض کنید که همسایه شما شارژ ساختمان را نمیپردازد، در هنگام رانندگی ماشین بغلی با بوق توهینآمیزی از سمت راستتان سبقت میگیرد یا کارفرمای شما اشکال بیدلیلی از کار شما میگیرد. در هیچکدام از این موقعیتها احساسهای غریزی ترس و خشم به داد شما نمیرسند بلکه گرفتاریهای شما را بیشتر میکنند.
شما نیازمند این هستید که «شیر تنظیم» احساسات خود را در دست داشته باشید در غیر این صورت در مقابل موانع زندگی شهرنشینی واکنشهای غارنشینی نشان میدهید و مشکلاتتان چند برابر میشوند.
مدیریت روابط
زندگی پیچیده اجتماعی باعث می شود که انسانها «نقشهای» متعددی داشته باشند. یک نفر در همان حال که وکیل است، پدر هم هست، شهروند هم هست، همسر هم هست، فرزند هم هست و دانشجو هم هست.
او باید سبک رفتارهای مختلفی را در برابر فرزندش، همسرش، موکلش، قاضی دادگاه و استاد دانشگاهش داشته باشد. این ماجرا باعث میشود انسانها «چند لایه» باشند و گاهی این لایهها با همدیگر هم «تعارض» و «تضاد» دارند.
این که بتوانیم به سرعت بین نقشها حرکت کنیم و هر نقش را در جای مناسب خود قرار دهیم و «روابط» بین اجزای درونی خود را تنظیم و تعدیل کنیم، کار دشواری است، در همان حال هم باید یاد بگیریم که لایههای مختلف اطرافیانمان را بشناسیم و با اجزای درونی او مذاکره کنیم و بین متناسبترین اجزای خودمان با متناسبترین اجزای او رابطه برقرار کنیم.
اگر به عنوان یک مسافر سوار تاکسی شویم و هر لحظه بخواهیم فرمان را از دست راننده بقاپیم و با او بر سر مسیر و چگونگی حرکت بجنگیم به جز خسارت و خستگی به نتیجه نمیرسیم. مغز غریزی ما برای تشخیص و تنظیم روابط در دنیای پیچیده امروزی آمادگی ندارد. مغز ما نیاز به کمک دارد، به داد او برسیم!
جمعبندی
دانستن مشکل برای حل آن لازم است اما کافی نیست. این که بدانیم مغز غریزی ما با چه مشکلاتی مواجه است باعث تغییر مغز ما نمیشود. ما باید در قدم بعدی فنون و تکنیکهای جدید را بیاموزیم و آنقدر در موقعیتهای فردی و جمعی آن فنون را تمرین کنیم تا «دانش» (Knowledge) تبدیل به «مهارت» (Skill) شود.
تنها زمانی که «مدارهای جدید عصبی» (Neural circuits) در مغز ایجاد شود، مدیریت بر زندگی امروزی برای ما ممکن میشود. مهارتهای زندگی هم به اندازه یادگیری رانندگی، شنا و شطرنج نیاز به مربی حرفهای و تمرین زیاد دارد.
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=154