سخنرانی دکتر سرگلزایی راجع به نسبت بین توسعه انسانی و رشد اقتصادی براساس ترکیب نظریات «آبراهام مازلو» و «الوین تافلر»
توضیح: این متن پیادهشده یک سخنرانی است و بنابراین از دقت و سلاست یک مطلب نوشتاری برخوردار نیست.
«آبراهام مازلو» چهار سطح نیاز برای انسان تعریفمیکند و «الوین تافلر» چهار دورهی تاریخی.
دراین گفتار به مقایسه تطبیقی و ترکیب این دو نظریه پرداختهام تا نشاندهم که مفهوم سلامت روان در هر عصر تاریخی دچار چه تحولاتی میشود.
در عصر شکار سطح نیازهای انسان معادل «نیاز فیزیولوژیک» است. برای انسانی که در این سطح زندگی می کند امنیت، مفهوم تعریفشدهای نیست و مفهوم آینده برای او شکل نگرفتهاست.
ولی در عصر کشاورزی نگاه به آینده مفهوم پیدامیکند زیرا که کشاورز باید بداند کی وجین کند یا کی محصول را درو کند. پس عصر کشاورزی عصر جستجوی امنیت است (آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه؛ کلاه خودت را محکم بگیر باد نبرد؛ تو سر پیازی یا ته پیاز)؛ همین طرحوارهها نشان از عصر کشاورزی دارند.
پس در عصر فئودالیته نیاز به امنیت مهمترین خواست بشر است و این در حالیاست که در عصر صنعتی عشق و احترام مطرح میشود. خانمی که تقاضای طلاق داده در دادگاه میگوید بین ما عشق وجود ندارد و قاضی حرف او را نمیفهمد زیرا آن خانم در سطح سوم نیازها زندگی میکند و قاضی در سطح دوم نیازها!
صنعتیشدن که با اختراع ماشین بخار آغاز شد بسیاری از تعاملات جامعه بشری را تغییرداد. از مهمترینِ تغییرات، رفع تبعیضنژادی و لغو بردهداری بود؛ چرا که هزینهای که باید برای نگهداری بردگان صرف میشد مقرونبهصرفه نبود. همینطور شکلگیری فمینیسم یا دادن فرصت برابر به زنان نیز در این عصر شکلگرفت.
در جامعه صنعتی امنیت یک توقع است تا یک جستجو، تفاوت آن با جامعه کشاورزی این است که انسانها در عصر صنعتی عادت کردهاند که در امنیت زندگی کنند پس وقتی دغدغه امنیت ندارند نیاز به عشق و محبت پیدا میکنند (گرسنگی نکشیدی که عاشقی را فراموش کنی) و نیاز به احترام نیز در این عصر شکلمیگیرد.
در عصر اطلاعات که با اختراع دستگاههای محاسبهگر و کامپیوتر شروعشد و انسانها از دانش و مهارت بعنوان سرمایه اصلی استفاده کردند، دغدغهٔ انسان کشف خویشتن و خلق خویش است، انسان، یک «شدن» است و مرتب در حال آفرینش خود است، همانطور که «ژان پل سارتر» میگوید: انسان نیست آنچه که هست و هست آنچه که نیست» و «self-actualization» بهاین معناست که انسان بهجایی برسد که برای ساختن خودش هوشمندی و خلاقیت بهخرج دهد. در جامعه پستمدرن فقط به آدمی که احساس نا امنی میکند مریض اطلاق نمیشود یا تنها کسی که اعتمادبهنفسش کمشده، بلکه در جامعه پسامدرن آدمی که از پتانسیل آفرینش خویشتن استفاده نمیکند بیمار تلقی میشود.
در جامعه پستمدرن کسی که خلاق نیست مریض است در حالی که در جامعه فئودال کسی که خلاق است مریض است. در یک جامعه فئودال که در مقابل تغییرات مقاومت نشان میدهند، میگویند: سالهاست که این چنین کشتکردیم و این توهین به اجداد ماست که روش کشاورزی تغییرکند.
مشکل جایی است که در یک جامعه مانند جامعه ما هر کدام از ساختارهای جامعه در یک مرحله است. «داریوش شایگان» آنرا «اسکیزوفرنی فرهنگی» یا روانگسیختگی فرهنگی نامیده و انسانها همدیگر را نمیفهمند، چرا که هرکدام در یک سطحی هستند. در جامعه ما گرچه فرایند صنعتیشدن شکلگرفته ولی چون بدون زیرساخت فرهنگی این صنعتیشدن انجاممیشود تنها مکانیزاسیون داریم و از مدرنیته و مدرنیزاسیون خبری نیست.
هگل اعتقاد داشت که تاریخ یک سیر رشدی دارد، مارکس هم همین باور را داشت با این تفاوت که «هرم تاریخ» هگل را گرفت و آن را وارونه کرد. قاعده هرم را از آسمان برداشت، روی زمین گذاشت؛ یعنی به جای اینکه به «روح تاریخ» اعتقاد داشتهباشد به تعاملات اقتصادی بهعنوان «راهبر تاریخ» اشاره کرد. سیر رشدی تاریخ شبیه سیر رشدی یک انسان است. مانند انسانها که اول غلت میزنند و بعد چهار دست و پا و بعد راه رفتن یاد میگیرند جامعه بشری هم یک سیر تحولی دارد و از این سیر تحول نمیتواند تخطیکند مثلا جامعه نمیتواند قبل از عبور از مرحله کشاورزی به مرحله صنعتیشدن برود.
«انسان هوموساپینس» اگر صدهزار سال است که زندگی میکند، نودهزار سال آنرا در عصر شکار زندگیکرده و گرچه بهنظر میرسد که از ما دور است اما بخش عمدهای از زندگی ما و بسیاری از تعاملات ما هنوز ریشه در عصر شکار دارد.
البته انشعابات انسان از ساقه میمونها یازدهمیلیون سال پیش شروعشد، دومیلیون سال پیش انسان هوموارکتوس، «راست قامت» راه میرفت ولی از 200هزار سال قبل که موتاسیونها منجر به ایجاد مغزی شدند که قابلیت خلق زبان را به دست آورد هموساپینس را بهرسمیت میشناسیم.
برای سهولت محاسبه به جای 200هزار سال می گویم 100هزار سال که ۹۰هزار سال آن را انسان در عصر شکار زندگیکرده ۹۵۰۰ سال آن در عصر کشاورزی و تنها ۵۰۰ سال است که بشر مسیر صنعتیشدن را پیش گرفتهاست.
جامعه عصر شکار جامعهای «کمونی» بود و همهچیز مشترک بود. با هم میخوردند با هم سکس میکردند و بچهها هم متعلق به همه بودند.
در عصر شکار انسان نیمهفعال زندگی میکرد ولی بعد از عصر شکار، عصر کشاورزی بود و بشر فعالتر شد چون خودش انتخابمیکرد کدام بذرها را بکارد و چه محصولی داشتهباشد، چگونه محصولات را نگهداریکند. در این دوره دامپروری نیز شکلگرفت و تحول تولیدی ایجادشد که از نظر «استیون کاوی» میزان محصول تولیدشده پنجاهبرابر شد (موج اول الوین تافلر) با شروع عصر صنعتی با ارتقای ماشین بخار توسط «جیمز وات» دوباره محصول نسبت به عصر کشاورزی پنجاهبرابر شد (موج دوم تافلر).
بنابراین بشر صاحب این امکانات شد و بیش از آن اندازهای که نیاز داشت غذا تهیهکرد. بنابراین نیازهای بشر تغییرکرد و الان نیز که چنددههای است که عصر اطلاعات شروعشده و سرمایه اصلی انسانها میزان دانش و مهارت آنها است.
تصورکنید به قصابی رفتهاید و می گویید یک کیلو گوشت گوساله میخواهم و شما اگر به تمام قصابیهای شهر مراجعهکنید آنها وزن این گوشت را تایید یا رد خواهندکرد. (verification or falsification) علت اینکه به راحتی میتوان آن را تست کرد این است که مسئله quantity (مقدار یا کمیت) است و این یک مسئله objective (عینی) است؛ ولی در یک رستوران میگویید یک غذای خیلیخوب میخواهم و هر چه بهشما بدهد قادر خواهیدبود از آن ایرادبگیرید و قابل اثبات هم نیست چرا که مسئله quality (کیفی) است و کیفیت همیشه با ذهنیت (subjective (ذهنی)) در ارتباط است.
حال در عصر اطلاعات (موج سوم تافلر) وقتی میخواهید به کسی محصول بدهید نیاز بهاین وجوددارد که روانشناسی آن فرد را بشناسید. زیرا که عصر اطلاعات quantity را تبدیل به quality کرده و دلیل آن این است که اگر قرار بود محصول را زیاد کنیم دچار بحران زیستمحیطی میشدیم و عملا آنقدر محصول داریم که اگر باعدالت توزیع شود هیچکس در دنیا گرسنه نخواهدماند. (Quality به این معناست که قابل سنجش کمی نیست بلکه یک کیفیت جدید است.)
پس دیدیم که عصر اطلاعات بجای زیادکردن محصول مانند تحولی که در تبدیل عصر شکار به کشاورزی رخداد، نوع و ماهیت محصول را تغییرداد. مثلا انسان غذای ارگانیک یا لذیذ یا خاطرهدار بخورد، (کلوچه مادلن عمه لئونی در کتاب «در جستجوی زمان از دسترفته» مارسل پروست) و در این عصر مارکتینگ، بازاریابی نیست بلکه بازارسازی است. مثلا انسان برای تشنگی نوشابه نمیخورد. بلکه بازارساز این نیاز جدید را در انسان ایجاد کردهاست.
در زمانی که فروش نفت ایران ۲۰میلیارد دلار است، درآمد «مکدونالد» ۴۴میلیارد دلار است و درآمد «فیات» ۶۰میلیارد دلار است و دلیل آن ایناست که آنها روی کیفیت کارمیکنند. مثلا «کمپانی تویوتا» بودجه پژوهشیاش از بودجه پزوهشی کل صنایع ایران بیشتر است، چرا که این کمپانی میخواهد بازارسازی کند و برای آن باید انسان را بشناسد، کلیدهای ذهنی او را و لذتبخشیها و رنجهای او را بشناسند. رییس مکدونالد در یک سخنرانی برای دانشجویان گفتهبود که کار اصلی من فروش ساندویچ نیست کار اصلی من مستقلات است چون در تمام دنیا بهترین ملکها را برای مک دونالد خریداریکردند. در واقع مک دونالد کیفیت میفروشد چرا که گوشت و نان همهجای دنیا بدست میآید.
در واقع تبلیغات در ذهن ما کدهایی را میگذارد و احساس نیاز کاذبی را در ما بوجود میآورد. البته کاذب بهاین معنا که نیاز اصلی نیست بلکه بهصورت مصنوعی ساخته شدهاست. در تبلیغ «رد بول» نمیگوید اگر تشنهای «ردبول» بخور میگوید اگر دخترها بهتو توجه نمیکنند «رد بول» بخور.
دکتر محمدرضا سرگلزایی ـ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- هرم نیازهای مازلو و توسعه فرهنگی
- فوکو، مارکس، فرهنگ و اقتصاد
- هگل، مارکس، روح تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی؟
- آزادی و تاریخ
Photo From: psychologytoday.com & theridgefieldpress.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=7335