هگل، مارکس، روح تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی؟
«گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» فیلسوف نامآور آلمانی، جهان را بازنمایی تکامل یک روح بزرگ میدانست که در حال حرکتی دائمی است.
هدف این حرکت دائمی، رسیدن این روح بزرگ به آگاهی مطلق درباره خویشتن است. اگر انسان نسبت به سایر حیوانات خودآگاهتر است و انسان امروزی نسبت به انسان هزاران سال پیش، بیشتر به تأمل در نفس و اکتشاف در خویشتن میپردازد، بازنمایی تکاملی است که آن «ایده» یا روح پیدا کرده است.
هگل اصطلاحی دارد با عنوان «روح تاریخ» و آن همان مرحله رشدی ایده یا روح جهان است. از منظر هگلی عقلانیت یعنی همگام بودن با این ایده مطلق یا روح کل.
سال ۱۸۳۶ که «کارل مارکس» به دانشگاه برلین رفت، مشرب فلسفی غالب در آن دانشگاه مانند هر دانشگاه دیگر آلمان در آن زمان هگلی بود، بنابراین مارکس به موضوع پایاننامه دکترایش که راجع به «مقایسه دیدگاههای دموکریتوس و اپیکوروس» بود با حال و هوایی هگلی پرداخت.
اما خواندن کتاب «تزهایی مقدماتی درباره اصلاح فلسفه» نوشته «لودویگ فوئرباخ» باعث شد که مارکس به این نتیجه برسد که باید اصلاحی در دیدگاه هگلی خود ایجاد کند.
خلاصه نقد فوئرباخ نسبت به آرای هگل را میتوانیم در این عبارت «آیزایا برلین»ببینیم:
«این روح فلان عصر چیست جز اسمی اختصاری برای کل پدیدههایی که آن عصر یا فرهنگ را تشکیل میدهند؟!
اینکه هر عصری الگویی دارد که آن را از سایر عصرها متمایز میکند نمیتواند مبنایی برای فرض یک الگوی سببساز برای تاریخ باشد. الگوها نمیتوانند موجب رویدادها بشوند. الگو نوعی صورت یا قالب است، خصوصیت و صفت رویدادها است و رویدادها خود میتوانند فقط معلول رویدادهای دیگر باشند.
اصطلاحاتی چون نبوغ یونانی ، خصلت رومی ، روح رنسانس یا روح انقلاب فرانسه چه هستند؟ جز برچسبهای انتزاعی که آدمها برای سهولت کار جعل کردهاند و به مجموعه معینی از کیفیات و رویدادهای تاریخی الصاق میکنند؟!
ایدهٔ هگلی صرفأ اسم مستعاری است برای خدای انسانریخت (آنتروپومورفیک) مسیحیت و از این رو موضوع را به خارج از محدودههای بحث عقلی منتقل میکند.»
مارکس که پس از خواندن آرای فوئرباخ با نگاهی نقاد به آرای هگل نگریست، بهنظرش اینطور رسید که هگل عمارت زیبایی از جنس کلمات برپا کردهاست و وظیفه مارکس و همنسلهای اوست که این عمارت را با نمادهایی دال بر چیزهایی واقعی که زمان و مکان دارند و روابط تجربی قابل مشاهدهای نیز با یکدیگر دارند تعویض کنند.
اینچنین شد که مارکس بنیانگذار نوعی «ماتریالیسم تاریخی» شد. در این قالببندی فکری، مارکس همچون هگل نوعی «جبر تاریخی» را پذیرفت ولی شالوده این جبر تاریخی را به امری انتزاعی به نام «جریان خودآگاهی ایده مطلق» نسبت نداد، بلکه به «تنازع بقا» و «ضرورتهای اقتصادی» ارجاع داد و به این نحو قاعده عمارت هگلی را از آسمان به زمین منتقل کرد.
از نظر مارکس اقتصاد، زیربنای فرهنگ است، به این معنا که ضرورتهای اقتصادی باعث ایجاد قراردادهای اجتماعی میشوند و گذر زمان، این قراردادها را به سنّتهای فرهنگی تبدیل میکند.
در کتاب «حرفهایی برای امروزیها» (انتشارات بهار سبز) به این موضوع پرداختهام. در عصرهای گذشته که ضرورتهای اقتصادی با امروز متفاوت بودهاند، چارچوبهای فرهنگی متناسب با آن ضرورتهای اقتصادی مورد اجماع و توافق عمومی قرار گرفتهاند.
پس از گذشت قرنها، این «قراردادهای اجتماعی» تبدیل به سنتهای فرهنگی شدهاند. اکنون که ضرورتهای اقتصادی تغییر پیدا کردهاند، حفظ سرسختانه (ارتودکس) این سنتهای فرهنگی برای ما ناکارآمد است.
۵۰ سال پیش ۷۰درصد ایرانیان در روستا سکونت داشتند و ۳۰درصد آنها شهرنشین بودند. اقتصاد ایران اقتصاد «دامپروری-کشاورزی» بود. اکنون این نسبت معکوس شده است، هفتاد درصد ایرانیان شهرنشین هستند و قرار است اقتصاد ما اقتصاد صنعتی باشد. حفظ سنّتهای «روستامحور» برای ما هزینهای بیش از فایده دارد.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
.
پی نوشت:
کتاب «کارل مارکس: زندگی و محیط» نوشتهٔ « آیزیا برلین» با ترجمهٔ «رضا رضایی» توسط نشر ماهی به فارسی منشر شده است.
مقالهٔ « فوکو- مارکس- فرهنگ- اقتصاد» را در کانال تلگرام یا سایت drsargolzaei.com بخوانید.
.
مطالب مرتبط
- انسان و تاریخ: از هگل تا یونگ
- فوکو، مارکس، فرهنگ و اقتصاد
- اگر ماشین بخار اختراع نشده بود
- هرم نیازهای مازلو و توسعه فرهنگی
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=3442
این مطلب به زبانهای English در دسترس است