والدینی که فرزندانشان را بیمار میکنند!
در حال خواندن کتابی هستم از «آلن دوباتن» فیلسوف و نویسنده سوئیسی الاصل ساکن بریتانیا. نام این کتاب «پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند» است. این سومین کتابی است از آلن دوباتن که میخوانم. قبلا” «تسلی بخشهای فلسفه» و «هنر سیر و سفر» را از او خواندهام. هر سه کتاب فوقالعاده ارزشمندند. کتاب «پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند» شرحی کنجکاوانه بر زندگی «مارسل پروست» نویسنده فرانسوی است که یکی از طولانیترین رمانهای قرن بیستم را به نام «در جستجوی زمان از دست رفته» نوشته است.
«آلن دوباتن» چهره خلاق و هنرمند اوست. از نقطه نظر «آلن دوباتن» هنرمند کسی است که نگاهی ویژه و منحصر به فرد به جهان دارد. نگاهی که از کسی عاریت نگرفتهاست. هنرمند عینکی جدید میسازد و به هستی به یادگار میگذارد، عینکی که پس از او دهها، صدها یا هزاران نفر مایلند از آن عینک به زندگی بنگرند.
نگاه «گوستاوفلوبر» به آشفتگی و بینظمی یک شهر شرقی، نگاه «ویلیام وردز ورت» به طبیعت و نگاه «ونسان ون گوگ» به رنگها نمونهای از این عینکهای منحصر به فرد هستند. از این نظر «مارسل پروست» نیز صاحب یک نگاه منحصر به فرد است.
او همچون دیگران به تابلوهای نقاشی نگاه میکند. «عادت پروست هر بار که به نقاشی مینگریست این بود که اشکال روی بوم را به آدمهایی که در زندگی شناخته بود تشبیه کند. «لوسین دوده» دوست پروست به ما میگوید که با هم وارد سالنی شدند که نقاشی پیرمرد و پسر به دیوار زده شده بود که یک نقاش ایتالیایی در ۱۸۴۰ میلادی آن را کشیده بود.
پروست مدتی در بحر نقاشی فرو رفت و بعد رویش را به دوده کرد و گفت این مردی است که با «مارکی دولر» دو نیم کرده باشند. «مارکی دولر» شخصیت معروفی در محافل اجتماعی پاریس بود. شگفتآور است که نجیب زادهای را در پاریس اواخر قرن نوزدهم به چهرهای که در ایتالیای اواخر قرن پانزدهم نقاشی شده بود تشبیه کنند.»
«پروست» همچون دیگران روزنامه نمیخواند. او به خبر کوتاهی در صفحه حوادث روزنامه نگاهی میاندازد، آنگاه به تخیل خود اجازه میدهد به آن خبر کوتاه چنان پر و بالی بدهد که از آن یک داستان تراژدی یا کمیک بیرون بیاید:
«در صبح روزی از ماه مه ۱۹۱۴ خوانندگان روزنامه لوفیگارو در ستون خلاصه اخبار با چنین خبری روبرو شدند:
در چهار راه پر رفتوآمد ویلوربان، اسبی به داخل واگن عقبی ترامواین جهید و تمام مسافران را کله معلق کرد، که سه نفر آنها به سختی مجروح و به بیمارستان منتقل شدند.
پروست درباره آن اسب به خیالبافی پرداخت:
آیا کله معلق او به داخل تراموا ناشی از حسرت او به حرفه نمایش پرش اسب بوده است؟ یا این اسب در حال انتقام از اتوبوسی بوده که اخیرادر میدان تره بار برادرش را کشته بود، که بعد هم گوشتش را برای پختن بیفتک اسب مصرف کردند؟
«پروست» بسیار به جزئیات علاقمند بود. او میدانست که تجربه انسانی تا چه حد در مقابل تلخیص شدن آسیبپذیر است و هر چیزی اگر با تمام جزئیات به آن بنگریم قابلیت آن را دارد که موضوعی برای باروری هنری گردد.
دوست پروست، «موریس دوپلی» برایمان میگوید که مارسل وقتی دچار بیخوابی میشد برنامه حرکت قطارها را با اشتیاق بسیار میخواند. او به برنامه حرکت قطارها همچون یک رمان هیجانانگیز نگاه میکرد چرا که خواندن نام ایستگاههای قطار شهرکهای میان راه، به تنهایی، تخیل پروست را با مواد خام فراوانی برای به وجودآوردن یک عالم مطلب تغذیه میکرد و تصویری از درامهای خانوادگی در روستاها، زد و بندهای حکومتهای محلی و زندگی در روستاها را تجسم میکرد.
«پروست» چنان با تأمل به جزئیات یک ملاقات ساده توجه میکرد که با این نگاه، هیچ گاه زندگی به تکراری بودن و روزمرگی نمیرسد. هر ملاقاتی یک حادثه منحصر به فرد است و هر رویداری پر از تجربیات تازه و هیجانانگیز.
اما در حالیکه انتظار داریم «مارسل پروست» با این نگاه خاص به زندگی غرق در شور لذت بردن از زندگی باشد، «آلن دوباتن» چهره دیگر «پروست» را برایمان بهتصویر میکشد:
«پروست» در سی سالگی زندگی خود را این چنین ارزیابی میکند: «بدون هیچگونه لذت، هدف، فعالیت یا جاه طلبی، در حالی که زندگی پیش رویم پایان یافته و با آگاهی از رنجی که به پدر و مادر دادهام، از خوشبختی اندکی برخوردارم!»
«پروست» نسبت به هرگونه وقفه در برنامه روزمره و عادتها حساسیت دارد، از دلتنگی برای خانه رنج میبرد و به هر سفری که میرود میترسد کشته شود! خودش توضیح میدهد در نخستین روزهایی که در مکانی جدید قرار میگیرد بهشدت به هنگام شب احساس فلاکت میکند! او آرزویش را اینگونه خلاصه کرده بود که در قایق تفریحی زندگی کند و «بدون لزوم بیرون آمدن از رختخواب» به همه جا سفر کند! پروست عاشق تختخوابش است، بیشتر اوقات را در آن میگذارند و آن را به میز تحریر و دفتر کارش تبدیل میکند!
بهنظر میرسد «پروست» همیشه بیمار است:
«حتی وسط تابستان، چنانچه مجبور به ترک خانه شود، چهار بافتنی و یک پالتو میپوشد، همیشه از یبوست و اشکال در دفع ادرار شاکی است، ادعا میکند که هر شب ساعتها دچار بیخوابی است، پنجرهها و پردههای آپارتمانش در تمام سال بسته است، از دیدن آفتاب، تنفس هوای تازه یا هرگونه ورزشی خودداری میکند، مرتب از درد معده شاکی است، ادعا میکند چنان پوست حساسی دارد که باید برای استحمام بدنش را با حوله نرم بافت نمداری بشوید و سپس با ضربات آرام ملافه به تنش آن را خشک کند! (برای یک استحمام معمولی پروست نیاز به بیست حوله داشت و مصر بود حولهها فقط در لباسشویی مخصوصی که گرد صابون ضد حساسیت داشت شسته شوند!»
آیا «پروست» به بیماری سختی مبتلا بود؟ پزشکانی که «پروست» را معاینه میکردند علائم چنین بیماری سختی را در او نمییافتند اما «مارسل پروست» – که هم پدر و هم برادرش جراحان بزرگی بودند – باور داشت که پزشکان بیماری او را درک نمیکنند و در نتیجه اظهار میدارد:
«باور داشتن به پزشکی، اوج حماقت است!»
اینجاست که یک سئوال مهم پیش میآید: چگونه فردی با چنان استعدادهنری و توانمندی در داشتن دید ویژه به زندگی، چنین زندگی زجرآوری را گذرانده است؟ چه فرآیندی منجر شده که «مارسل پروست» دچار چنین فرآیندهای ناتوان کننده «خودبیمارانگاری» و «خودآزاری» و «ترس از تغییر» باشد؟
علم روانکاوی به این سئوال پاسخ میدهد. کافی است نگاهی به روابط «پروست» و مادرش بیاندازیم تا همه چیز روشن شود:
دوست پروست، «پلانت دینی» به خاطر میآورد که پروست هرگز نمیگفت «مادرم» یا «پدرم»، بلکه همیشه با لحن یک پسر کوچولوی احساساتی میگفت: «پاپا» و «مامان»، و به محض این که این کلمات بر زبانش جاری میشد چشمانش پر از اشک میشد و بغض گلویش را میگرفت! «مارسل» اغلب مادرش را «مامان کوچولوی عزیز» مینامید و در مورد مادرش گفته است: «برای او من همیشه چهار ساله بودم ».
خانم پروست با چنان شدتی عاشق پسرش بود که هر عاشق افسانهای را شرمزده میکرد. عشقی که شخصیت پسر بزرگش را به گونهای بنیادین دگرگون کرد و او را سخت عاجز و ناتوان ساخت. به اعتقاد خانم پروست کاری نبود که مارسل بدون وجود مادرش بتواند انجام دهد.
هنگامی که در بیست و چهارسالگی مارسل، مادر و پسر مدت کوتاهی از هم جدا افتادند، مارسل در نامههایش به دقت در مورد وضعیت اشتها، کارکردن مزاج، وضعیت ادرار و چگونگی خوابش برای «مامان» توضیح میدهد اما باز مامان گله میکند که مارسل به حد کافی توضیح نداده است:
«عزیزم اینکه میگویی چندین ساعت خوابیدم هیچ چیز دقیقی را برای من روشن نمیکند، برای چندمین بار میپرسم: چه ساعتی به خواب رفتی؟ چه ساعتی از خواب بیدار شدی؟»
در نامهای که مارسل در ۳۱ سالگی برای مادر ۵۳ سالهاش مینویسد به دقت وضعیت دفع ادرارش را برای «مامان» توضیح میدهد و از او میخواهد از «پاپا» پدر پزشک و ۶۸ سالهاش سئوال کند «اینکه وقتی داری ادرار میکنی بی اختیار مجبور میشوی آن را قطع کنی و دوباره شروع کنی چه معنی دارد؟»
در پرسشنامهای از پروست پرسیده شد تصورش از بدبختی چیست، پاسخ داد: «جدا بودن از مامان». شبهایی که «مارسل» خوابش نمیبرد و «مامان» در اتاق خودش بود مارسل نامههایی برایش مینوشت و زیر در اتاقش میگذاشت تا صبح پیدا کند!
مارسل دریافته بود که مادرش ترجیح میدهد او مریض و متکی به مادر باشد تا سالم باشد:
«واقعیت این است که به محض این که حالم بهتر میشود، وضعیتی که حالم را بهتر میکند باعث عصبانیت تو میشود، پس همه چیز را خراب میکنی تا دوباره مریض شوم. باعث تاسف است که قادر نیستیم همزمان با سلامت به هم عطوفت داشته باشیم.»
شرح حال «مارسل پروست» به روشنی فرآیند «روان پویایی» ایجاد یک وضعیت هیپوکندریاکال (خود بیمارانگاری) و مازوخیستیک (خود آزاردهی) را روشن میسازد.
والدینی که به فرزندان خود وابستگی افراطی دارند بذر چنین مشکلاتی را در فرزندانشان میکارند. آنها با تزریق نگرانیهای شدید در ذهن فرزندشان او را به خود وابسته میکنند. در واقع آنها به نوعی بال و پر فرزند خود را میچینند تا فرزندشان برای همیشه زمینگیر شود و هوس پریدن از لانه به سرش نزند!
آن قدر در مورد خواب او از وی سئوال میکنند که او به خواب خود وسواس پیدا میکند، آنقدر از اجابت مزاج او میپرسند که او به شمارش دفعات دفع خود میپردازد و سخت نگران میشود که نکند دچار بیماری گوارشی شده باشد، آنقدر او را از عوارض سرماخوردگی می ترسانند که او با اولین نشانههای یک سرماخوردگی خفیف بهشدت احساس ناتوانی میکند!
آنگاه همین والدین بیماری زا از ضعف و ناتوانی فرزند خود مینالند و شکوه میکنند که فرزندشان قادر به مراقبت از خود نیست و آنها ناچارند بار پرستاری از او را بهدوش بکشند!
پسرانی که مادر وابستهساز دارند در هر چه بوی جدایی از مادر را بدهد دچار تردید و دودلی میشوند. در واقع هنوز «بند ناف» آنها بریده نشده است! اینچنین مردانی در ازدواج دچار تردید حیرت آوری هستند، افراد متعددی را برای ازدواج مورد بررسی قرار میدهند و با وجود ارزیابیهای مکرر، مشورتهای متعدد و دوران آشنایی طولانی نمیتوانند به راحتی برای ازدواج تصمیم بگیرند. در نهایت در صورتیکه تصمیم به ازدواج بگیرند یکی از این سناریوها پیش میآید:
1-پس از ازدواج مکررا به آغوش مادر میروند و از بدرفتاری همسرشان به او شکایت میکنند. مادر پسرش را نوازش میکند و از «بدشانسی» پسر مظلومش غصهدار میشود. بسته به میزان تحمل عروس خانم یا این فرآیند بصورت مزمن ادامه پیدا میکند و یا این ازدواج منجر به طلاق میشود.
2- این مردان با زنی که از آنها بسیار مقتدرتر و موفقتر است و گهگاه چند سالی هم از آنها بزرگتر است ازدواج میکنند. در واقع آنها به جای استقلال از مادر، مادر جدیدی پیدا میکنند. معمولا در این رابطه آنها مردانی مظلوم و سر به زیر هستند که به هر شکلی از همسرشان طلب مهر و نوازش میکنند و در روابط جنسی نیز اغلب دچارناتوانی و ضعف هستند.
3-این مردان با زنی از طبقه اجتماعی بسیار پایینتر و شرایط هوشی، تحصیلی و اقتصادی نازل ازدواج میکنند و در واقع برای مادرشان کلفت میگیرند. مادر و پسر به رابطه غیرعادی و در هم تنیده خود ادامه میدهند و کلفت خانه کارهای پیش پا افتادهای را به عهده میگیرد.
یکی از بدترین شکل وابستگی مادر به فرزند را در حالتی میبینیم که مادر، فرزند خود را دچار روانپریشی میکند! «گریگوری بیستون» سالها قبل «نظریه وابستگی مضاعف(Double bind)» را شرح داده است مادرانی که با نحوه ارتباط دوگانه خود، فرزندشان را دچار یک احساس دوگانگی شدید میکنند (Ambivalence) بهگونهای که در مورد بدیهیترین مسائل نیز دچار تردید، دودلی، ترس و سردرگمی است. چنین فردی با وجود داشتن مغزی سالم دچار علائم سایکوز (Psychosis) میشود و تا پایان عمر وابسته به مادر و تحت درمان با آنتی سایکوتیکها و بستری مکرر در بیمارستان روانپزشکی قرار میگیرد.
«بوون» علت چنین وابستگیهای غیرطبیعی بین والدین و کودکان را «جابهجا شدن مثلثهای عاطفی» میداند. از نظر «بوون» در یک مثلث عاطفی طبیعی، والدین یکدیگر را از نظر عاطفی تغذیه میکنند، بنابراین زن و شوهر از نظر عاطفی اشباع هستند و آنها فرزند خود را سیر میکنند.
در حالیکه ناکامی زن و شوهر در تغذیه عاطفی از یکدیگر سبب میشود که آنها برای تغذیه خود نیازمند به فرزندانشان باشند و چون پدر یا مادر نمیتواند بطور مستقیم از فرزندش تقاضای محبت و نوازش کند، فرزند را چنان ضعیف و بیمار بار میآورد که مطمئن باشد فرزندش خانه را ترک نخواهد کرد و او را تنها نخواهد گذاشت.
گاهی احساس بیماری جسمانی این فرزند را وابسته به پدر و مادر نگه میدارد و گاهی داشتن تردید، ترس و وسواس راجع به مسائل زندگی این کار را میکند. اگر این فرزند «عصیان» کند و بهرغم همه این تمهیدات «بند بگسلد» و لانه را ترک کند، پدر یا مادر چنان احساس گناهی در وی ایجاد میکنند که او برای هر لذتی که از زندگی کسب میکند احساس نیاز به تاوان دادن دارد و بدین سبب برای خود رنج و درد میخرد و رفتارهای خود آزارانه (مازوخیستیک) از خود بروز میدهد.
روشنترین نمونه چنین کسانی، افراد دچار «مازوخیسم جنسی» هستند که در هنگام رابطه جنسی از شریک جنسی خود میخواهند که به آنها توهین، تحقیر یا حتی شکنجه روا دارد زیرا آنها نمیتوانند لذت بدون درد را پذیرا باشند. با درد کشیدن احساس گناه آنها آرام میشود و آنها از لذت بردن خود وحشت نمیکنند!
شاید عجیب باشد ولی آدمهای زیادی تا پایان عمر از لحاظ روانی هنوز در «رحم مادر» به سر میبرند، «بند نافشان» با مادر متصل است یا به «پستان مادر» آویزانند و شیر مینوشند!
دکتر محمد رضا سرگلزایی ـ روانپزشک
مطالب مرتبط
- مسابقهی ملی من از تو زرنگترم
- بفرمائید نوبت شماست!
- پندهای پیچ درپیچ کهن
- لطفا به کودکانتان رحمکنید!
- کودکان ابدی : چرا این کودکان هرگز بزرگ نخواهند شد؟!
- شکنجه سفید در مدارس!
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=61