متن مصاحبه دکتر محمدرضا سرگلزایی با موضوع «پیامدهای فرهنگ واقعیتگریز» در زمینه بحران کرونا
ماهنامهٔ «مدیریت ارتباطات»، اسفند ۱۳۹۸ و فروردین ۱۳۹۹
مصاحبهگر: علی ورامینی
علی ورامینی: جنس بحرانی که امروز دچار آن هستیم بسیار متفاوت با بحرانهایی است که انسان مدرن تا بهحال تجربه کرده است. چه بهلحاظ محتوا و چه بهلحاظ فرم این شیوع، در این گستردگی چیزی نبود که بشر امروز منتظر آن باشد. طبیعی است که در چنین وضعیت ناشناختهای همه گیج میشوند. این گیجی وقتی بیشتر میشود که بهواسطۀ شبکههای مجازی هر نفر برای خودش یک رسانه شده است و همه هم میخواهند نظری بدهند. این وضعیت، بحرانی را که سویههای ترومای روانیاش حتی بیشتر از جسمی است، عمیقتر میکند، اگر نخبگان و مهمتر از آنها دولت به وضعیت غیرفیزیکی این بحران رســیدگی نکنند.
در اینباره و بیشتر با دکتر «محمدرضا سرگلزایی»، روانپزشک و نویســنده گفتوگویی انجام دادهام. دکتر سرگلزایی معتقد است که «این نوع بحرانها (مثل کرونا) گرچــه درنهایت میتواند تلفات جانی کمتری داشــته باشــد، که امیدوارم چنین باشــد، یا در بدو امر خسارت اقتصادی کمتری به دنبال آورد، هزینۀ روانی بیشتری به دنبال میآورد و این هزینۀ روانی، هزینههای اقتصادی-اجتماعی نامرئی نیز به دنبال خواهد آورد.»
- رفتار هر انسانی به مثابه انسان بودنش در بحرانها به نظر شما یکی است یا میتواند بسته به مختصات جغرافیایی و زمانی متفاوت باشد. از این بابت سوال پیش میآید که مشاهده میکنیم رفتاری که نسبت به گران شدن لوازمی که ملزومات مقابله با ویروس کرونا هست و یا مثلا خالی شدن فروشگاهها در همهی دنیا تقریباً یکی است.
وقتی صحبت از یک گونۀ جانوری و زیستی میکنیم، یکی از ویژگیهای «گونه» این است که کلیشههای رفتاری دارد؛ به عنوان مثال در یک گلۀ شیر همیشه یک شیر نر، رهبر گله است، ولی در گلۀ فیل، یک فیل ماده رهبر میشود. روشهای ادارۀ سازمان اجتماعی در هر جانوری کلیشه دارد و غرایز رفتار گروهی هر گونه نیز همچون رفتار فردی کاملاً مشهودند. بعضی از غرایز به صورت رفتار فردی خودنمایی میکنند؛ مثلاً این که اگر یک آدم، از هر فرهنگی که باشد، وقتی به او هورمون تستوسترون (testosterone) تزریق کنیم، ویژگیهای مشخصی را نشان میدهد و اگر هورمون اوکسیتوسین (Oxytocin) استنشاق کند، ویژگیهای دیگری را نشان میدهد.
سطح هیجان و برانگیختگی هر آدمی در مقابل ریتم موسیقی تند، بالا میرود و در مقابل موسیقی با ریتم کند، پایین میآید. راجع به تودهها نیز میتوان کلیشههایی را مطرح کرد. «گوستاو لوبون» کتاب معروفی راجع به «روانشناسی تودهها» نوشته؛ و «زیگموند فروید» و «اریک برن» نیز کتابهای مشابهی دارند. اخیراً هم کتابی از «الیاس کانه تی» به فارسی چاپ شده به نام «توده و قدرت» که در فصل اول آن راجع به غرایز جمعی آدمها در شرایط استرس، بحران و خشم صحبت میکند. «یونگ» اسم این غرایز پیچیدهٔ فرهنگی را Archetype یا «کهنالگو» میگذارد یعنی الگوهای باستانی که در یک «گونه» وجود دارند؛ که بخشی از آن در رفتار فردی نمود مییابد و در مطالعات «رفتارشناسی» مورد بررسی قرار میگیرد مثل مطالعات «ایوان پاولوف» و «جان واتسون»، و قسمتی هم که در قالب رفتار جمعی بروز میکند و در حوزههای «روانشناسی اجتماعی» و «bio-sociology» قرار میگیرد مثل مطالعات «فیلیپ زیمباردو» و «کنراد لورنتس».
به عنوان مثال، یکی از گرایشهای جمعی آدمها این است که وقتی اکثریت به یک سمت خاص حرکت کنند ما نیز به همان سمت میرویم که این را «conformity» یا «همنوایی» میگویند. ویژگی دیگر ما آدمها این است که در مقابل آتوریته یعنی منبع اقتدار، رفتارهای کلیشهای نشان میدهیم: یا مطیع میشویم، یا سرکشی میکنیم؛ اگر خارج از این دو رفتار بخواهیم کار دیگری انجام دهیم نیازمند تلاش فراوان خواهد بود. البته وجود این غریزهها به آن معنا نیست که ما مقهور و مجبور به اجرای غریزه هستیم؛ اینها شرایط طبیعی انسان هستند. انسانی که تربیتشده نباشد، مثل هر گونۀ دیگری، رفتار طبیعی خود را اجرا میکند ولی میدانید که حتی حیوانات هم تربیتپذیر هستند؛ مثلاً یک دلفین را در یک آکواریم آموزش میدهند که از آب بیرون بپرد و یک توپ را با پوزهاش بزند یا اینکه مین زیردریایی را شناسایی کند. گاهی سگها را آموزش میدهند که در شکار به انسان کمک کند یا مواد مخدر را که در جایی جاسازی شده شناسایی نماید. هنگامی که از غریزه صحبت میکنیم به آن معنا نیست که ما در مقابل غریزه مقهور هستیم و هیچ کاری از دستمان بر نمیآید؛ بلکه به آن معناست که اگر قرار باشد رفتاری فراتر از رفتار غریزی و طبیعی انجام دهیم، نیاز به آموزش داریم.
چنانچه به حال غریزی خود رها شویم، هر وقت زلزله بیاید به سمت درب خروج هجوم میبریم در حالی که شاید هجوم بردن به سمت درب خروج به کسی که در طبقه دهم ساختمان است هیچ کمکی نکند که از آوار نجات یابد؛ شاید خزیدن به زیر میز کار، امنتر از فرار به سمت درب خروج باشد. زیرا در چندصد هزار سال تکامل تدریجی، این رفتارها رفتار مزیتی یا رفتار دارای مزیت رقابتی بوده اند و طبق فرایند داروینی «انتخاب طبیعی» تبدیل به غرایز فراگیر گونهٔ ما شدهاند. در شرایط بحران، غریزۀ ما، ما را به سمت راهکارهای باستانی (راهکارهای مبتنی بر کهن الگوها) میکشاند که در شرایط زیستی هشتاد هزار سال پیش برای گونهٔ ما مفید بودهاند در شرایط زیستی اینجا و اکنون. اگر بخواهیم رفتار دیگری بکنیم، باید برای آن آموزش دیده باشیم. این آموزش فقط با گفتن و درس تئوری نیست؛ فقط این نیست که بگوییم «در مواقع آتشسوزی از آسانسور استفاده نکنید یا هنگام زلزله به سمت راهروهای خروجی ندوید» بلکه باید مرتب مانور زلزله بگذاریم و تمرین کنیم زیرا تنها هنگامی که بدنمان درگیر آموزش شود، دانش تبدیل به مهارت میشود و آنگاه میتوان انتظار داشت که در شرایط بحرانی، اقدام درست انجام گیرد.
رانندگی یکی از رفتارهای غریزی ما نیست اما هر کداممان که تعلیم رانندگی ببینیم بدنمان به قدری درگیر تعلیم رانندگی میشود که وقتی کسی جلویمان بپیچد، به شکل اتوماتیک، پایی که باید روی کلاچ برود کلاچ را میگیرد، پای دیگر روی ترمز مینشیند، و یکی از دستها فرمان را عوض میکند و دست دیگر هم دنده را بیاختیار تغییر میدهد. هیچ کدام از این رفتارها جزو غریزههای کهن ما نبوده اند اما چون آموزش دیدهایم، این واکنشها و رفتارها نهادینه شدهاند. در سیستم آموزشی اگر شروع به توضیح و تمرین شرایط خاص کنیم و رفتارهای کارآمدتر تبدیل به مهارت شوند، آنگاه انتظار میرود که در بحرانها و فجایع، رفتاری فراتر از غرایز طبیعی نشان دهیم که اسمش را «رفتار مدنی» میگذاریم.
تمدن، بخشی از زندگی ما انسانهاست که به ما امکان میدهد فراتر از رفتار طبیعی و غریزی برویم؛ مثل بسیاری از رفتارهای تغذیهای، رانندگی، رفتارهای قانونمند، رفتارهای تربیتی و… که فراغریزی هستند ولی ضدغریزی به شمار نمیروند زیرا باید بر الگوهای غریزی یادگیری مغز سوار شوند. بعضی چیزها را نمیتوانید به یک جانور بیاموزانید؛ مثلاً نمیتوانید به یک کوسه یاد بدهید که بیاید و توپ را با پوزهاش بزند. هر جانوری که به او آموزش میدهیم، بعضی چیزها را میتوانیم آموزش بدهیم و بعضی چیزها را نمیتوانیم. گورخرها را هرگز نتوانستهاند برای سوارکاری اهلی کنند ولی الاغها، قاطرها و اسبها اهلی میشوند. رفتارهای فراغریزی ما همواره بر غریزه سوار میشوند و سپس غریزه را تغییر شکل میدهند. اگر در یک جامعه، حتی یک جامعۀ کوچک، توانسته باشیم رفتاری را نهادینه کنیم آن رفتار فراغریزی است و رفتار ضدغریزه بهشمار نمیرود؛ فرضاً اگر گزارشها درست باشد، در ژاپن هنگام زلزلهای که منجر به آلودگی هستهای هم شد، رفتار مردم اینطور نبود که به فروشگاهها هجوم ببرند. گرچه آنها نسبت به جامعهٔ جهانی یک جامعۀ کوچک هستند ولی همین، این امید را برای ما ایجاد میکند که حرکت در جهت آموزش بتواند در این زمینه مؤثر و موفق باشد.
- جنس بحران اپیدمیای مانند کرونا بهلحاظ ماهیتی چه تفاوتی با بحرانهای دیگر مانند جنگ و یا بحرانهای طبیعیای مانند سیل و زلزله دارد؟
زلزله، سیل و پدیدههای شبیه به آن، پدیدههایی هستند که مرزی بین افراد سانحهدیدۀ درگیر و افراد غیردرگیر در آنها وجود دارد. وقتی فرضاً میگویند در کرمانشاه زلزله آمده و امدادگران به آنجا میروند، خیلی بعید است که آوار روی سر امدادگران بریزد. هنگامی که در گلستان و مازندران سیل میآید، امدادگری که به آنجا میرود نهایتاً ماشینش در گل گیر میکند؛ مگر که واقعاً امدادگر نباشد و خیلی غیرحرفهای عمل کند و دچار مشکل جدی شود. در غیر این صورت، خط و مرزی بین امدادگر و امدادجو وجود دارد که باعث میشود امدادگر در وضعیت استرس، ترس و واکنش دفاعی قرار نگیرد؛ اما وقتی راجع به یک ویروس صحبت میشود، دیگر نمیتوان مرزی بین امدادگر و امدادجو برقرار کرد؛ مثلاً الان گزارش میشود که تعدادی از پزشکان، پرستاران و امدادگرها نیز دچار این بیماری شده یا حتی فوت کردهاند. اینجاست که مدیریت ترس و اضطراب سختتر میشود زیرا امکان حرکتهای داوطلبانه کاهش مییابد. این واکنش ترس و اضطراب، امکان رفتارهای غیرحرفهای را نیز بیشتر میکند. وقتی افراد درگیر ترس و اضطراب و هیجانهای شدید هستند، ممکن است اشتباهات آنها در رفتارهای شغلی و کاری افزایش یابد و بخشی از رفتارشان تحت تأثیر واکنشهای عاطفی، غریزی و غیرحرفهای قرار گیرد. این نوع بحرانها (مثل کرونا)، گرچه در نهایت میتواند تلفات جانی کمتری داشته باشد؛ که امیدوارم چنین باشد؛ یا در بدو امر خسارت اقتصادی کمتری به دنبال آورد ولی هزینۀ روانی بیشتری به دنبال میآورد و این هزینۀ روانی، هزینههای اقتصادی-اجتماعی نامرئی نیز به دنبال خواهد آورد.
- یکی از دوگانگیهایی که در چنین بحرانی پیش میآید، دوگانگی حقیقت و امید است. یعنی اگر دولت و رسانه حقیقت را بگویند ممکن است موجب اضطراب میشود و اگر هم نخواهد حقیقت را بگوید موجب فقدان برنامهریزیهایی مبتنی بر واقعیت برای مردم میشود. به نظر شما میان این دو در چنین وضعیتی کدامین اولویت دارد؟
پیام، یک محتوا دارد و یک فرم! وقتی خبر یک تصادف را میدهید که فقط دو ماشین در آن درگیر شدهاند؛ اگر خبر با ریتم تند و لحن صدای مضطرب و آهنگ زمینهای اضطرابآور باشد؛ این خبر در ذهن مخاطب خیلی ترسناکتر میشود در حالی که در مورد یک حادثۀ بزرگ قطار میتوانید با شیوۀ فیلمبرداری، لحن مجری و گزارشگر و آهنگی که رویش میگذارید، از شدت هیجان آن بکاهید. در نتیجه، همیشه اعلام اخبار اضطرابآور و ناراحت کننده، اضطرابی با شدت مساوی ایجاد نمیکند. تمام کسانی که به صورت حرفهای در حوزۀ رسانه کار میکنند میدانند که هیجان خبر را با چه المانهایی بالا ببرند و چگونه از هیجان آن بکاهند.
در یک صحنه از فیلم سینمایی میبینید که فقط دارد یک راهرو را نشان میدهد ولی شما به عنوان تماشاگر دچار اضطراب میشوید زیرا آهنگی در زمینه میگذارد که اضطرابآور است و حرکت دوربین در فضای خالی و نیمه تاریک راهرو به گونه ای است که هر لحظه احساس میکنید اتفاقی در شرف وقوع است. من گمان نمیکنم که لازم باشد رسانهها تقلیل مرارت را نسبت به تقریر حقیقت در اولویت قرار دهند. دلیلی ندارد رسانهها برخی اخبار را از مردمی که خبر به آنها مربوط میشود و باید واکنشی نشان دهند مخفی نگه دارند؛ بلکه شفافیت، مهمترین رسالت رسانههاست. به اعتقاد من، رسانهها میتوانند اخبار اضطرابآور را با تنظیم فرم، به گونهای به مردم اعلام کنند که مردم دچار استرس فلج کننده نشوند زیرا واکنش استرس، به خودی خود، یک واکنش منفی نیست؛ خیلی وقتها به نجات جان فرد یا گونه میانجامد. واکنش استرسی که فلجکننده است، آن است که منجر میشود فرد به سمت رفتارهای غریزی «ستیز، گریز یا فریز» برود؛ اینها رفتارهای مخرب و فلجکننده هستند زیرا بدون تدبیر انجام میگیرند و بر اساس شرایط اینجایی و اکنونی رخ نمیدهند بلکه بر اساس شرایط تکاملی صدهزار سالهٔ گونۀ ما صورت میگیرند؛ اگر رسانه از فرم مناسب برای اعلام اخبار خطرناک استفاده کند میتواند شدت هیجان را تحت کنترل در آورد.
- به نظر میرسد سنخ روانی ما ایرانیها چنین است که نسبت به وضعیتهای بحرانی تا خودمان دچار آسیب مستقیم نشویم احساس خطر نمیکنیم. آیا به نظر شما هم چنین است؟ اگر جواب مثبت است این فرهنگ در کجا ریشه دارد و چطور میتواند اصلاح شود؟
وقتی میگوییم «مردم ایران» باید ابتدا تعریفی از این مردم بیاوریم. به نظرم در این دیدگاه تعمیم افراطی وجود دارد زیرا در ایران طبقات مختلفی هستند؛ مذهبیها یک کلیشۀ رفتاری دارند و غیرمذهبیها کلیشۀ دیگر؛ تحصیلکردهها کلیشۀ رفتاری متفاوتی نسبت به بیسوادها نشان میدهند؛ با نگاه ساختارگراها می گویم که بورژواها یک کلیشۀ رفتاری دارند و خردهبورژواها کلیشه ای دیگر! در نتیجه روی عبارت «مردم ایران» باید علامت سؤال گذاشت. دوم آن که وقتی عبارت «مردم ایران» را به کار میبرید، نوعی قیاس نامرئی در آن مستتر است؛ مردم ایران در قیاس با چه کسانی؟ آیا آنها را با مردم بنگلادش مقایسه میکنید یا مردم سریلانکا؟ این قیاس خیلی مهم است زیرا اگر قیاس صورت نگیرد، بعضی پدیدههای بشری را ملی تلقی میکنیم؛ مثلاً این که بگوییم «ملت ایران، ملت شجاعی است». در این عبارت همان قدر خطا وجود دارد که بگوییم «مردم ایران، مردم قانونگریزی هستند».
در نتیجه، من راجع به مردم ایران، تا زمانی که آمارهای روشن و قابل مقایسه با جامعۀ دیگر وجود نداشته باشد و طبقات و استانها و قومیتهای مختلف را از هم سوا نکنیم هیچ نظری نمیتوانم بدهم؛ اما آیا ممکن است یک فرهنگ، فارغ از فرهنگ ایران، فرهنگی باشد که انکار و واقعیتگریزی در آن بیشتر باشد؟ بله، فرهنگهایی داریم که اساساً بر مبنای اسطورهها و افسانههایی میچرخند که آن اسطورهها و افسانهها، انکارمحور هستند؛ یعنی مثلاً میگویند «هر چه خدا بخواد همون میشه، مرگ و زندگی دست خداست، هر کی که دندون بده نون میده، ما نه سر پیازیم و نه ته پیاز». من این باورها را نوعی «فرهنگ» میدانم ولی نمیتوانم بگویم که صرفاً فرهنگ مردم ایران است، زیرا همهٔ ما ایرانیان به داستان ها، ضربالمثلها و اشعار یکسانی ارجاع نمیدهیم؛ بعضیها در هر موقعیتی یاد مولانا میافتند و اگر کرونا هم بیاید غزلیات مولانا را در اینباره به اشتراک میگذارند در حالی که بعضی دیگر نگاه به تاریخ معاصر دارند و مثلا در این بحران میگویند که اگر دارالفنون امیرکبیر گسترش مییافت الان در وضعیت کنونی نبودیم.
من نمیتوانم بگویم که «مردم ایران» چگونهاند، اما هر وقت روایتها، تکیهکلامها و ضرب المثلهایی رایج باشند با این محتوا که یک منجی آسمانی یا یک خداوند مراقب وجود دارد که ما را نجات میدهد و سرنوشتمان را تعیین میکند؛ مثلاً «انشاءالله آخرش خیره». این فرهنگ، فرهنگ واقعیتگریز است. فرهنگ واقعیتگریز منجر به آن میشود که، نه با بیماری، نه با اقتصاد، نه با سیاست و نه با هیچ چیز دیگر برخورد واقعی داشته باشیم؛ بلکه برخوردهایمان ما در قالبی قرار میگیرند که اسطورهها تعریف میکنند؛ مثلاً در یک بیماری صعبالعلاج دنبال آن میرویم که کسی یک نبات به ما بدهد و شفا بگیریم، هر چقدر هم که بگویند «تحقیقات نشان داده که بیماری تو نیاز به جراحی دارد»؛ همچنان دنبال نبات میگردیم زیرا از چارچوب آن اسطوره و آن افسانه پدیدههای جهان را میبینیم. وقتی مسائل جهان را در قالب اسطوره و افسانه تفسیر کنیم، از واقعیت علمی و اقتصادی میگریزیم؛ مثلاً از این واقعیت که وضعیت خشکسالی اجازه نمیدهد فلان بذر را بکاریم میگریزیم و میگوییم «اگر خدا بخواهد در صحرا هم درخت کیوی محصول خواهد داد». این یک فرهنگ است، لازم نیست اسمش را «فرهنگ ایرانی» گذاشت زیرا میتواند محدود به فرهنگ ایرانی نباشد، ممکن است در بخشهایی از پاکستان نیز وجود داشته باشد. به هر حال، «فرهنگ واقعیتگریز» منجر میشود که در برخی بحرانها رفتار ناکارآمد از خود نشان دهیم.
- بسیاری معتقدند که با تمام ضعفهای وضعیت کنونی، بالاخره یک نهاد در حد دولت میتواند که بحران را جمع یا پیشگیری کند و ما مجبوریم به ابزارهای موجود اکتفا کنیم، زیرا تا بخواهد بازسازی بنیادین صورت بگیرد، بحران عدۀ زیادی را از بین برده است. به نظر شما در این وضعیت بحرانی چه نسخه سریعی برای بازسازی سرمایهی اجتماعی میتوان تجویز کرد؟
اینچنین نیست که اپیدمی ویروسی بتواند به شکل نامحدود پیش برود. تمام اپیدمیهای ویروسی، زمان محدودی دارند؛ ولی این که قربانیان ماجرا 1000 نفر باشند یا 10000 نفر؛ یکی بستگی به رفتار خود ملت دارد و این که دستورات سادۀ بهداشتی تیمهای پزشکی را رعایت کنند؛ و دوم آن که بستگی دارد که حکومت با تمام ضعفهایی که دارد و با تمام رفتارهای بیتدبیری که تا به حال شده است با همین مختصاتش چقدر مدبرانه عمل کند. در ایران یک سری سیستمهای اجرایی، نظامی و اطلاعاتی موازی داریم، گرچه هیچیک از آنها ساختاری سالم ندارند، برخی نسبت به بعضی دیگر علمیتر، قانونمندتر، کارآمدتر و اقتصادیتر عمل میکنند و عدهای نیز، ناکارآمدتر و غیرقانونیتر هستند. در چنین بحرانی، اگر لایههای مدبرتر، مدیریت را به دست بگیرند، قاعدتاً هزینه و خسارت کمتری ایجاد میشود و چنانچه لایههای غیرمدبرتر، منفعتطلبتر و اقتدارگراتر مدیریت را به دست بگیرند، آسیب افزایش مییابد. در موقعیت کنونی، فقط میتوان امید داشت که لایههای عاقلتر، مدبرتر و علمیتر مدیریت را بر عهده بگیرند و نه لایههای آلترناتیو آنها!
- احتمالا فیلمهای شنیعی که چند افراطی منتشر کردند دیدهاید. این چنین محتواهایی چه تاثیری در بحران و روان جمعی دارد؟
بله، دیدهام که ضریح را لیس میزنند ولی احساس میکنم این فیلمها کاملاً هدایتشده ضبط و پخش میشود. اینطور نیست که یک آدم از خودش فیلم گرفته و در شبکهها گذاشته باشد، بلکه این کارها هدایت شدهاند. نمیدانم که آیا پشت پرده، نهادهای متعصب مذهبی هستند یا نه، که اینطور به نظر نمیرسد. بعضی فیلمها، مثل لیس زدن ضریح، به قدری اغراقآمیز هستند که به نظر نمیرسد حتی لایههای متعصب مذهبی آنها را ساخته باشند. به اعتقاد من، بخشی از کسانی هم که در این لایۀ متعصب قرار دارند، نفوذی هستند. شاید این حرف مرا «توهم توطئه» بدانید ولی فکر نمیکنم کسی بیش از این قبیل افراد در چند دهۀ اخیر، به اعتقاد مردم نسبت به اسلام ضربه زده باشد. آتش زدن کتاب درسی پزشکی و یا توصیه به استعمال مقعدی فلان گیاه برای ریشهکن شدن ویروس، این حرفها چیزی نیست که یک مرجع دینی بگوید. هیچ مسلمان معتقد و متدین، این کارها را نمیکند مگر این که دچار بیماری شدید روانی باشد که در این صورت کارایی لازم را برای ساخت و انتشار چنین فیلمی ندارد؛ این قبیل افراد یا در دام نهادهای توطئه گر افتادهاند یا آگاهانه ماموریتی را پیش میبرند. به نظر من بعضی از رفتارهای افراطی مذهبی از طرف تهیهکنندههایی هدایت و تامین میشوند که میخواهند مذهب را براندازند و آنها بیش از هر روشنفکر سکولار میتوانند به باورهای دینی صدمه بزنند.
- از مدتی پیش ستیز با پزشکان و بسط آن در افکار عمومی با مرگ آقای کیارستمی به طرز کاملاً مبتذلی شکل گرفت. الان میبینیم تنها کسانی که بدون هیچگونه خودنمایی در خط مقدم قرار گرفتهاند همین پزشکان هستند. از طرفی میبینیم که جامعه در پی تشکر از این طبقه است و حتی شهرداری نیز چند بیلبورد برای تشکر از آنها گذاشته است. این بحران، هر چقدر هم که ضرر داشته باشد، آیا میتواند بخشی از سرمایۀ اجتماعی را به ما برگرداند؟ بالاخره اعتماد به پزشک، یک سرمایۀ اجتماعی برای نظام سلامت کشور است. آیا شرایط کنونی میتواند آن سرمایۀ اجتماعی را برگرداند؟
به نظر من هر بحرانی بالاخره جنبههای یادگیری و فرهنگسازی نیز برایمان دارد. حتی جنگ جهانی دوم هم که کشتههای فراوان داشت دستاوردهای تکنولوژیک و حتی پیشرفتهای پزشکی را در پی داشت که تحت تأثیر رقابت نظامی بین گروههای درگیر شکل میگرفت. حتی متعهد بودن اروپا به گفتوگو، مذاکره و تشکیل اتحادیۀ اروپا، تحت تأثیر همان وحشتی است که جنگ جهانی دوم ایجاد کرد. حتماً این بحران هم میتواند جنبههای مثبتی داشته باشد؛ یکی از جنبههایش شاید بازگشت اعتماد نسبت به جامعۀ پزشکی و درمانی باشد. میخواهم از فرصت استفاده کنم و چند نکته بگویم؛ یکی این که متأسفانه بیاعتمادی به پزشکان و تیمهای درمانی؛ بیش از رفتار یک پزشک منفرد؛ تحت تأثیر دو عامل دیگر است: اول این که مردم نمیتوانند بین نظام سلامت و کارکنان نظام سلامت تفکیک قائل شوند. وقتی نظام سلامت ما که خودش هم تابع نظام سیاسی-اقتصادی کلان جامعه است، شرایطی به وجود آورد که یک پرستار مجبور شود سه شیفت در بیمارستان بماند تا خرج زندگی روزمرهاش را در بیاورد؛ طبیعتاً آن پرستار در شیفت سوم، هم خسته است، هم عصبی و در چنین شرایطی اشتباهات حرفهای انجام میدهد و برخوردهای نامناسب با بیمار میکند. به این دلیل که ما متوجه عقبه، پیشینه و بستر این ماجرا نیستیم، متوجه نمیشویم که آن آدم لزوماً آدم بدی نبوده؛ از ابتدا که این شغل را انتخاب کرده دوست داشته از بیماران مراقبت کند و بخواهد که حال انسان دردمند و بیمار را بهتر کند اما با سه شیفت کار کردن دیگر قادر به عملکرد رضایتبخش نیست.
وقتی یک پزشک در درمانگاه دولتی فرضاً مجبور است در یک شیفت کاری 200 بیمار را ویزیت کند، طبیعتاً به هر 200 نفر لبخند نمیزند؛ شاید تا 50 بیمار لبخند خود را حفظ کند، بعد از آن، نه تنها لبخند و خوشروییاش که حتی دقت حرفهای خود را از دست میدهد. متأسفانه به دلیل نداشتن دیدگاه سیستمی، بسیاری از آدمها وقتی به یک بیمارستان یا پزشک مراجعه میکنند و سپس شاکی بر میگردند، به آن دلیل است که نتوانستهاند بین نظام سیاستگذاری و مدیریتی سلامت و آن اشخاص، مرزی قائل شوند. من به مرز بین امور سیاسی و امور غیرسیاسی قائل نیستم زیرا اکنون همۀ امور ما سیاسی شدهاند و نمیتوانیم بگوییم که «فلان موضوع ربطی به سیاست ندارد» زیرا تعیین دستمزد پزشک، تعیین این که بیمهها چقدر از دستمزد را بپردازند، و این پرداخت قرار است از کدام منابع تامین شود همه باید در لایحۀ بودجه بیاید و لایحه ی بودجه توسط نهادهای سیاسی تهیه و تصویب میشوند. اگر سیاستمداران در لایحۀ بودجه تصمیم بگیرند بخش بزرگی از بودجۀ مردم را صرف گسترش میلیتاریسم و امپریالیسم در منطقه سازند، طبیعتاً بودجۀ لازم برای نظام سلامت نمی ماند و پرستار نمیتواند صرفاً در حد توان جسمی خود کار کند. متأسفانه مردم بین اینها تفکیکی قائل نمیشوند و بیاعتمادی به صنف پزشکی وجود میآورند.
نظام رسانهای نیز عامل دوم بیاعتمادی مردم نسبت به نظام سلامت است. برای مثال چند وقت پیش، صدا و سیما به بهانهی بحث راجع به سیاستگذاریهای وزارت بهداشت، یک مجادلهگر را آورد که او را رسانهای و بزرگ کند. این شخص، بحث را از سیاستگذاری وزارت بهداشت به سمت سلامت اخلاقی پزشکان کشاند و یک موج رسانهای علیه پزشکان ایجاد کرد. از این دست موجسازیها و موجسواریها به کرّات در این رسانه و گردانندگان و سیاستگذاران آن وجود داشتهاند.
به نظر من، این دو عامل (سیاستگذاری نظام سلامت و رسانه) به قدری نقش بزرگی (در جلب اعتماد یا سلب اعتماد از پزشکان) دارند که رفتار تکتک پزشکان نمیتواند آن تصویر مخدوش را از بین ببرد و اعتماد را برگرداند؛ مگر که نوعی همسویی در اصلاح نظام سلامت و نظام رسانهای اتفاق بیفتد و آنگاه، پزشکان هم به مسئولیت اخلاقی و حرفهای خود عمل کنند. در غیر این صورت، خاطرهی فداکاری تیمهای پزشکی در بحران کرونا یک دورهی کوتاهمدت و گذرا خواهد داشت زیرا دیدهام که مردم بسیار فراموشکارند و اگر الان راجع به فاجعۀ پلاسکو از آنها بپرسید دیگر چیز زیادی بهخاطر ندارند. قطعاً فاجعهی قتلهای زنجیرهای را کسی به ذهن هم نمیآورد. ماجرای کرونا هم میگذرد، یک سال بعد در چنین روزی، نگرش مردم به پزشکان دوباره همان میشود که بوده، یعنی همان که رسانه فراگیر و نظام مدیریتی جامعه ایجاد کرده است.
مطالب مرتبط:
- فایل صوتی بحران کرونا
-
مصاحبه دکتر سرگلزایی با «خبرآنلاین»: وحشت و ترس از کرونا: دوگانه انکار و اغراق
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=7982