چگونه ممکن است آرکی تایپ ها (کهن الگوها) اساس ژنتیک داشته باشند؟
در ابتدا باید یادآوری کنم که بین یونگ و نو-یونگی ها یک اختلاف نظر مهم درباره ی کهن الگوها وجود دارد. یونگ آرکی تایپ ها را همچون بستر افکار در نظر می گرفت در حالی که نو-یونگی ها آرکی تایپ ها را بصورت محتوای افکار در نظر می گیرند. در این زمینه در ژورنال زیر مطلب مفصلی آمده است:
Eisold,K. (2002), “Jung, Jungians and Psychoanalysis”, Psychoanalytic Psychology, 19(3): 501-524
من در اینجا با دیدگاه خود یونگ به سوال شما پاسخ می دهم؛ یعنی با این دیدگاه که کهن الگوها شیوه های دریافت و پردازش اطلاعات هستند.
می دانید که آگاهی سه مرحله دارد: یکی مرحله sensation یا حس، دوم مرحله perception یا ادراک و سوم مرحله apperception یا اندریافت.
sensation چه وقت اتفاق می افتد؟ برای مثال وقتی که امواج نوری ساطع شده از یک منبع نور، به شبکیه چشم رسیده و رسپتورهای نورانی شبکیه را تحریک می کنند و در واقع نور به ایمپالس الکتریکی تبدیل میشود. این مرحله را sensation (حس) میگوییم. برای عمل شنیدن یا بوییدن نیز اتفاق مشابهی صورت میگیرد. سپس این ایمپالسهای الکتریکی از عضو حسی تا کورتکس مغز مسیری را طی میکند که از تالاموس می گذرند( به استثناء مسیر بویایی که از تالاموس نمی گذرد). این ایمپالسها در تالاموس مورد تجزیه و تحلیل اولیه و “پردازش انسجامی” قرار گرفته و سپس به کورتکس (قشر مخ) مربوطه میرسند. به این مرحله Perception (ادراک) میگویند. یعنی زمانی که محرک خارجی باعث ایجاد یک تحریک الکتریکی در کورتکس (قشر مخ) میشود؛ ادراک یا Perception اتفاق می افتد. اما قسمت مهم قضیه که یونگ هم به آن اشاره می کند مرحله ای است که این ادراک با محتویات حافظه که در هیپوکامپ قرار دارد مقایسه شده و بر اساس آن در کورتکس ثانویه یا کورتکس تداعی گر (ارتباطی) یک الگو شکل می گیرد. این الگو با الگوی قبلی متفاوت است. مثلا می دانید که از نظر دستگاه نوری چشم، هر چه که من اینجا می نویسم باید به شکل معکوس دیده شود؛ در حالی که شما آن را معکوس نمی بینید؛ درست می بینید. اینجا الگویی داریم به نام الگوی کامل شدن. برای فهم بهتر این الگو به این تحقیق توجه کنید: می دانید که برای اینکه ما قادر یه دیدن باشیم کره چشم ما مرتب باید در حال حرکات ریزی باشد؛ زیرا اگر این حرکات ریز وجود نداشته باشد اعصاب ما دچار habituation یا عادی سازی میشوند. (مثل اینکه در وهله اول ورود به یک اتاق ممکن است متوجه ویز ویز لامپ مهتابی شوید، ولی بعد از مدتی دیگر این صدا را نمیشنوید. چرا؟ زیرا مغز شما به این نتیجه رسیده که ویز ویز مهتابی حاشیه است و چیزی نیست که نیاز به توجه داشته باشد. این عادی سازی باعث میشود که شما ویز ویز مهتابی را نشنوید). حال اگر این پدیده همیشه اتفاق بیافتد؛ انتظار داریم بعد از سی یا چهل ثانیه که به شیء ثابتی نگاه می کنیم دیگر آن را نبینیم؛ اما میدانیم که چنین نیست. دلیل آن اینست که چشم ما دارای حرکات بسیار ریز نوسانی است که این حرکات باعث میشود تصویر در هر لحظه، همان تصویر سی ثانیه قبل نباشد؛ یعنی تصویر به اندازه یک دهم میلیمتر رفت و برگشت میکند. این نوسان باعث میشود که عادی سازی اتفاق نیافتد. اما دانشمندان تصمیم به بررسی این موضوع گرفتند که اگر یک دستگاه منبع نوری را طوری به کره چشم وصل کنند که همراه با ارتعاش های چشم حرکت کند؛ آیا باز هم عادی سازی رخ میدهد و مغز هیچ چیزی نمی بیند؟ برای این منظور دستگاهی را طراحی کردند که در سطح قرنیه و روی کره چشم قرار بگیرد و تصویری را به این صورت به شبکیه انتقال دهد. ابتدا اتفاق مورد انتظار واقع شد؛ یعنی فرد مورد آزمایش، بعد از چند ثانیه نگاه کردن به این تصویر، پرسید که آیا دستگاه را خاموش کرده اید؟! در اینجا مغز او یک دوره تاریکی را تجربه کرد؛ در حالی که دستگاه روشن بود و در حال ارسال تصویر به شبکیه بود. این، اولین اتفاق بود… اما بعد از چند ثانیه آزمودنی گفت: “نه، دوباره روشن شد!”؛ در حالی که دستگاه در همان وضعیت قبل بود. اما این بار که روشن شد او تصویری متفاوت را می دید؛ یعنی تصویری را میدید که برای مغز قابل فهم بود و به آن عادت داشت. به این پدیده اخیر، complementary pattern (الگوی کامل شدن) میگویند. در توجیه این پدیده ممکن است بگوییم تجارب چندین ساله ما که در هیپوکامپ ذخیره شده باعث ایجاد این وضعیت میگردند (یعنی حافظه شخصی)…اما در مورد نوزادان که در بدو تولد هیچ حافظه شخصی ندارند چه میتوان گفت؟! چرا بچه ها از بدو تولد به چهره آدم بیش از هر تصویر دیگری توجه نشان میدهند؛ یا اینکه در چهره به چشمها بیش از هر جای دیگری توجه می کنند و در بین صداها نیز به صدای زنان بیش از صدای مردان توجه نشان می دهند؟ به نظر میرسد که نوزادان دارای یک حافظه جمعی هستند. یعنی ما ابتدا به ساکن بدنیا نمی آییم بلکه دارای یک حافظه ژنتیکی هستیم. همانطور که در مسایل فیزیولوژیک هم صدق میکند (مثلا نوزاد همین که از شکم مادر خارج میشود دنبال پستان مادر می گردد؛ در حالیکه این عمل یا عمل مکیدن را کسی به او یاد نداده است) و به نظر میرسد که رفتارهای ما یک Pattern ژنتیکی داشته باشند؛ در بحث ادراک و دریافت هم حتی از بدو تولد، یک برنامه قبلی وجود دارد.
اکنون این سوال مطرح میشود که این حافظه ژنتیکی چگونه شکل گرفته است؟ در پاسخ به این سوال باید به موضوع “بقاء” اشاره کرد. میدانید که ما دو نوع غریزه داریم؛ غریزه بقاء، وغریزه تنوع بقاء. در واقع یکی از ملزومات زنده ماندن، تنوع است. در نظر بگیرید که همه انسانها گرمایی بودند؛ آنگاه همینکه هوا گرمتر از حد خاصی میشد همه می مردند. پس باید یک عده سرمایی باشند که وقتی هوا گرم میشود؛ تازه حالشان خوب بشود در نتیجه در هر شرایطی کسانی هستند که سرحال تر هستند و می توانند به کسانی که دچار مشکل شده اند کمک کنند! در طبیعت همیشه گونه هایی بقای بیشتری پیدا میکنند که موتاسیون بیشتر و تنوع بیشتری داشته باشند. یکی از چیز هایی که باعث میشود انسان با وجود ضعیف بودنش از نظر بیولوژیک (اغلب جانوران از ما توانمندترند مثلا میدانید میزان باری که یک حشره نسبت به وزنش می تواند بردارد صد برابر انسان است؛ یا مثلا کاری که مگس نسبت به وزن خودش انجام میدهد؛ هزار برابر انسان است!) بقاء قابل توجهی داشته باشد؛ همین تنوع ( Diversity) بیولوژیک اوست. بنابراین حیات در جهت حفظ بقاء خود، ابتدا شروع به کپی کاری کرده است؛ وقتی به حدی رسیده است که از تداوم بقاء به عنوان یک اصل پایه، به عنوان یک بقاء سلولی، مطمئن شده؛ آن را متکامل کرده و در این تکامل، تنوع نکته اصلی محسوب میشود. هر چه Diversity بیشتر باشد بقای گونه بیشتر است و انسان گونه ای است که بیشترین تنوع ژنتیکی را در بین موجودات زنده دارا میباشد.
اما ارتباط این تنوع ژنتیکی با مقوله یادگیری چگونه است؟ آیا ژنتیک تنها عامل تعیین کننده رفتار ما میباشد؟ در پاسخ باید گفت که یادگیری موضوع مهمی است؛ ولی بستر یادگیری را ژنها تعیین می کنند. ژنها Context یادگیری ما هستند. یعنی اگر چه ما در انتخاب content آزاد هستیم؛ ولی این context ژنتیکی محدود کننده آزادی ماست. ما نمیتوانیم همه چیز را یاد بگیریم؛ بلکه فقط چیزهایی را یاد می گیریم که فضای یادگیریشان در ژنتیک ما وجود دارد. از طرفی فضای ژنتیکی ما یک فضای کاملا بالفعل نیست. بسیاری از امکانات ژنتیکی ما بصورت بالقوه وجود دارند و میتوانند تحت تاثیر تجربیات ما به فعلیت برسند. یعنی وقتی بدنیا می آییم بیش از ۹۰% ژنهای ما latent یا خفته اند؛ بالقوه هستند. بنابراین همین توانایی plasticity ما خود یک پایه ژنتیکی دارد؛ یعنی خود حق انتخاب ما، حق اتنخابی است که توسط ژن ها به ما داده شده است. این همان چیزی است که “ژان پل ساتر” میگوید: “انسان مجبور به انتخاب است”. یعنی انسان خیال می کند که آزاد است ولی در واقع مجبور به انتخاب است. چرا؟ زیرا اساسا فضای ژنتیکی انسان یک فضای بالقوه است نه یک فضای بالفعل. مثلا می دانیم که دو قلوهای همنام از نظر ژنتیکی نسخه کپی یکدیگر محسوب میشوند؛ از طرفی میدانیم و ثابت شده که بیماری اسکیزوفرنی یک بیماری ژنتیکی است. اما همگیری این بیماری در دوقلوهای همنام ۴۸% است! یعنی با وجود اینکه اسکیزوفرنی یک بیماری بیو شیمیایی در سطح نورو ترانسمیترهای مغز است و از این لحاظ هر دو قل شانس ابتلای مساوی دارند؛ اما همگیری این بیماری در این افراد ۴۸%، یعنی کمتر از ۵۰% میباشد. این بدان معنی است که اگر یک قل مبتلا به اسکیزوفرنی باشد قل دیگر به جای ۱۰۰% فقط ۴۸% احتمال ابتلا دارد. چرا؟ به خاطر تجربیات متفاوتی که این دو نفر دارند. اگر چه ممکن است که هر دو در یک خانواده هم تربیت شده باشند؛ اما ممکن است مثلا یکی سمت راست تلویزیون می نشسته و دیگری سمت چپ … یا یکی طبقه پایین تختخواب دو طبقه می خوابیده است و دیگری طبقه بالا… بنابراین بخش زیادی از این ژنهای بالقوه منتظر هستند ببینند چه تجاربی در زندگی ما در دنیا وجوددارند، سپس بر اساس آن تجارب خاموش و یا روشن بشوند. به همین خاطر است که مکاتب یا رویکردهایی که به جای management بیماریها صحبت از شفای آنها میکنند؛ حتی در مورد کسانی که دچار بیماریهای ژنتیکی نیز میباشند موضع خود را حفظ میکنند. مثلآ از نظر علم پزشکی، در مورد کسی که بیماری دوقطبی دارد؛ با توجه به منشاء ژنتیکی این بیماری، امکان healing وجود نداشته و بایستی تحت management قرار بگیرد. اما این مکاتب اعتقاد دارند که ژنها پدیده ای کاملا داینامیک، زنده و متحرک هستند که پلاستیسیتی دارند و در پاسخ به اتفاقات بیرون ( از جمله انتخاب های ما که چیدمان محیط ما را عوض می کنند) واکنش نشان میدهند. بر این اساس، امکان این وجود دارد که حتی بیماری های ژنتیکی هم به وضعیت خفته تبدیل شده و در حالیکه آن مخزن ژنتیکی را به دیگران انتقال میدهند؛ در خود فرد خاموشی پیدا کنند
دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک
مطالب پیاده شده از کلاس روانشناسی تحلیلی
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=97