مصاحبه با دکتر سرگلزایی با موضوع «انتخاب کتاب برای کودکان»
حالا فروشگاههای بزرگ کتاب، یک بخش مخصوص ویژه کودکان هم دارند. کتابهایی با جلدهای مصور و تیترهای بزرگ و اسمهایی جالب. کتابهایی با سایزهای کوچک و بزرگ. داستانهای قدیمی و جدید. افسانهها و اسطورهها. شعرهای کودکانه و مطالب علمی و … حالا دست پدر و مادرها آن قدر باز است که میتوانند ساعتها بین کتابها بچرخند و بهترین آن را برای فرزندانشان انتخاب کنند.
اما این کتابها این یارهای مهربان و داناهای خوش زبان چه زمانی نقششان را به خوبی ایفا میکنند. پدر و مادرها چقدر با موضوع انتخاب کتاب مناسب برای فرزندانشان آشنا هستند؟ بچهها برای این که رشد روانی و شخصیتی درستی داشته باشند بهتر است چه کتابهایی بخوانند. چه کتابهایی روی کیفیت زندگی آنها تاثیر میگذارد؟ اگر جزو پدر ومادرهایی هستید که روی کتاب خواندن فرزندتان حساسیت دارید به شما پیشنهاد میکنیم گفتوگوی ما با دکتر «محمدرضا سرگلزایی» روانپزشک و نویسنده را بخوانید.
کتابهایی که بچهها را با طبیعت آشنا میکنند
در جامعه شهرنشینی ارتباط ما با طبیعت کمرنگ یا قطع میشود. کودکان ما بهجای طبیعت، با بازنمایی مصنوعی طبیعت سر و کار دارند. مثلا ما بهجای جنگل با پارک در ارتباط هستیم یا بهجای دریاچه با استخر در ارتباط هستیم. این باعث میشود بسیاری از مفاهیم که در زندگی طبیعی برای ما ملموس هستند در زندگی شهر نشینی برای ما ناملموس و غریب باشند و کسی باید آن را برای ما توضیح بدهد و روایت کند.
یکی از آنها مسئله زاد و ولد و مرگ است. کودکی که در روستا بزرگ میشود ، زاد و ولد و تناسل را میبیند. بارداری و زایمان حیوانات را میبیند. بنابراین برای او دیگر مسائلی مثل تولد بچه سوال نمیشود برای این که در انواع موجودات زندهای که در اطرافش هستند این پدیده را میبیند و درک میکند.
اما برای کودک شهری به دلیل این که اینها را نمیبیند برایش سوال میشود. یکی از مسائل مهم برای پدر و مادرها این است که چهطور تولد بچه و مسئله مرگ را به کودکشان انتقال بدهند. کسی که در روستا یا محیط طبیعی زندگی میکند و ترتیب فصول و مرگ فصلی گیاهان و درختان و جانوران اطرافش را میبیند همه اینها برایش ملموس میشوند و بدون این که درباره اینها نیاز به فرضیهسازی باشد به عنوان بخشی از زندگی با آن کنار میآید بدون اینکه دنبال توضیحی از آن باشد.
اما باز کودک شهرنشین به دلیل اینکه از همه اینها دور است وقتی کسی در اطرافش فوت میکند شگفتزده میشود و دنبال توضیح میگردد که چگونه این اتفاق افتاد. در حالی که این اتفاق همیشه وجود دارد و دیوارهای زندگی شهر نشینی نمیگذارد که سوگواری همسایه طبقه بالایی را ببیند و وقتی این اتفاق برای خودش میافتد بهنوعی جا می خورد شگفتزده میشود و نمیتواند آن را درک کند.
یا یکی از مسائلی که در زندگی شهر نشینی وجود دارد این است که ما مراحل تولید غذایی که میخوریم را نمیبینیم. مثلا میرویم میوه فروشی میوه را میخریم. یا گوشت و نان و برنج و بقیه مواد را خیلی راحت و سریع تهیه میکنیم. در سوپر مارکت انواع نان وجود دارد. اما کسی که در روستا زندگی میکند از زمانی که زمین را شخم میزنند و بذر را میکارند و درو میکنند و گندم آرد و آرد خمیر میشود و نان درست میکنند را از نزدیک میبیند. لحظه به لحظه آن را حس میکند. در واقع داستانی که این نان طی کرده تا به سفره آنها برسد برایش ملموس است و دیگر لازم نیست کسی به او این مراحل را توضیح بدهد. اما در زندگی شهر نشینی ذهن کودک ما دچار این سوء تفاهم میشود که محصول به راحتی خرید از سوپر مارکت تولید میشود.
قابل انتظار است که برای کودک شهری نان یا میوه آن عزت و احترام را نداشته باشد. درنتیجه طبیعیترین مسائل زندگی او از سیر طبیعی جدا میشود. برای اینکه سیر طبیعی را به ذهن کودک شهری نزدیک کنیم نیاز است به بچههایمان از طریق کتابهای مصور و فیلمهای مستند پدیدههایی را که در طبیعت نمیتوانند ببینند، به شکل عکس و توضیحات علمی نشان بدهیم. یعنی باید کاری کنیم که فرصت داشته باشند اتفاقاتی را که در طبیعت میافتد بدون داوری و تفسیر مشاهده کنند تا برایشان ملموس شود.
کتابهای علمی و تفکر استقرایی
بخش بزرگی از دنیا از نظر کیفیت زندگی از ما جلوتر است چه از نظر کیفیت زندگی مادی و سلامت جسمانی و چه از نظر کیفیت روانی و فرهنگی ملتهایی از ما توسعه یافتهتر هستند. تفاوت اصلی آنها با ما ژنتیکی و اقلیمی نیست بلکه تفاوت در سبک تفکر است. آنها با تفکر «علمی استقرایی» به جهان نگاه میکنند. یعنی جهان را مشاهده میکنند و فرضیه میکنند وفرضیههایشان را آزمون میکنند و قواعد تعامل با جهان را کشف فرمولسازی و چارچوببندی میکنند.
ما ارتباطمان با این تفکر علمی استقرایی ضعیف است. تفکر ما تفکر قیاسی است که از حیث مراحل رشد تفکر بدویتر از تفکر استقرایی است. یعنی ما یک سری کلان روایتها یک سری قصههای بزرگ را باور میکنیم و بعد جهان را بر طبق آن قصههای بزرگ سازماندهی میکنیم. یعنی جهان را مشاهده نمیکنیم بلکه در جهان به دنبال بازنمایی قصههای بزرگ میگردیم. البته وقتی میگویم «ما» منظورم عموم مردم جامعهی ماست نه دانشمندان. این تفکر که مبتنی بر باور کلان روایتهاست تفکر اسطورهای است یعنی تفکر از کل به جز.
به نظر من خیلی مهم است که بچههای ما با تفکر علمی استقرایی آشنا شوند. یعنی تفکری که از مشاهده به فرضیهسازی میرسد و سپس به آزمون فرضیهها، این که چگونه فرضیههایمان را آزمون میکنیم و چگونه فرضیهها را رد میکنیم. یک بحث بسیار مهم در تفکر علمی این است که ما پذیرش روانی رد شدن و ابطال فرضیههامان را داشته باشیم.
ما اغلب وقتی که فرضیه میسازیم تمایل داریم فرضیهها را به اثبات برسانیم. بنابراین آموزش اینکه چگونه فرضیههای مختلف ایجادمی شوند و چطور آزمون میشوند و چهطور ابطال می شوند و پژوهشگر چگونه از ایدهای که خلق کرده است کنار میکشد و آن ایده را از ذهنش کنار میگذارد آموزشی ضروری است. یکی از نکاتی که بچهها باید آموزش ببینند همین فرضیهسازی و پذیرش رد شدن فرضیهها است. اگر قرار باشد در آینده با یک تفکر واقعبینانه و یک تفکر علمی به جهان نگاه کنند و زندگیشان را به سمت کیفیت بهتری پیش ببرند.
انتخاب کتابهای داستان
درکتابهای داستان ما دو نکته مهم آسیبشناسی وجود دارد. یکسری از داستانهای ما ارتباطی با زندگی شهری ندارد. یعنی وقایع در یک سرزمین کهن افسانهای یا در یک دشت در یک کوهستان یا جنگلی اتفاق میافتد و بچهها با نهادهای زندگی شهری آشنا نمیشوند. در نتیجه در قصههایی که خیلی از بچههای ما میخوانند مثل «شنگول و منگول» و «سه بچه خوک» و «شنل قرمزی» خطری که بچههای ما را تهدید میکند شخصیتی به نام «آقا گرگه» است. قطعا این قصه «نمادین» است.
همه ما میدانیم آقای گرگ یعنی خطر، نه اینکه لزوما جانوری به اسم گرگ. اما مسئله این است که آیا بچههای ما هم متوجه میشوند که آقا گرگه یعنی همان خطر بطور عام؟ جواب منفی است. «ژان پیاژه» یکی از بزرگترین نظریهپردازهای رشد و تفکر کودک معتقد است، ذهن کودکان تا سن 5 و 6 سالگی در مرحله «پیش عملیاتی» است. در این مرحله بچهها نگاهشان به روایتها و قصهها کاملا نگاه عینی است و نگاه انتزاعی ندارند.
بنابراین بچهها در این قصهها فقط خود گرگ را میبینند و نمیتوانند مفهوم نمادین آن یعنی خطر را درک کنند. در نتیجه تعریف کردن این قصهها برای بچه و خواندن این کتابها به جز این که ترس از جانوران را در آنها ایجاد کند که اساسا آن جانوران در زندگی ما در دسترس هم نیستند، هیچ ثمری ندارد.
قصههایی که برای بچههای شهر نشین ساخته میشود باید از کودکی آنها را با خطرات و نهادهای زندگی شهری آشنا کند. مثل خطر انفجار گاز شهری و نهاد آتش نشانی. در چه مواقعی کودک قصه از آتشنشانی کمک میخواهد. چه کمکی دریافت میکند. یا مثل آشنایی با وظایف پلیس. بچهها باید آشنا شوند که چه مواقعی باید از پلیس کمک بگیرند و… یا نهادهایی مثل بیمه.
هنوز خیلی از مردم با نهادهایی مثل بیمه مانوس نیستند برای اینکه ازکودکی با آن آشنا نشدهاند. اینکه بیمه چه کمکی میتواند در جبران خسارتها به ما بکند این چیزی است که در قصههای کودکی که در شهر زندگی میکند باید گنجانده شود. به جای گرگ و ببر و اژدها و دیو باید با خطرهای واقعی زندگی مواجه شوند.
ما بالاترین آمار مرگ و میر را در تصادفات رانندگی داریم. باید در داستانهایمان به کودکان اصول درست ایمنی در عبور و مرور شهری را آموزش بدهیم. دوره کودکی دوره شکلگیری مغز است یعنی مغز ما یاد میگیرد به چه چیزهای توجه نشان بدهد و به چه چیزهایی کمتر توجه نشان بدهد.
برای کودکان ما اغلب در قصهها این که چقدر تصادفات رانندگی خطرناک است و چقدر میتواند در زندگیشان تاثیر بگذارد ترسیم نمیشود بلکه عمدتا درباره خطراتی صحبت میشود که نمادین هستند و هیچ وقت برای آنها اتفاق نمیافتد که در راه خانه مادربزرگ گرگ بخواهد آنها را بخورد.
حتما برای یک فرد بزرگسال که «هفت خوان رستم» را میخواند درک نمادین جنگ رستم با دیو سفید یا همان جهاد با نفس دون قابل درک باشد اما یک کودک که درمرحله عینی است هیچ وقت نمیتواند آن را درک کند و فکر میکند رستم با یک دیو واقعی جنگیده است.
بنابراین قصههای کودکان باید ملموس و عینی باشند و درباره مسائل واقعی زندگی و استفاده از مفاهیم نمادین برای بچهها تا سالهای آخر دبستان خیلی زوداست. بخش زیادی از قصههای ما هم دچار این مساله هستند که «قهرمان» و «ضد قهرمان» دارند. باید در داستان بچهها به این موضوع توجه کنیم که هیچ کدام از شخصیتها قهرمان و ضد قهرمان نباشند.
بلکه هر کدام از شخصیتها درجاتی از درستی، موفقیت و شکست، نادانی و کج تابی داشته باشند که با تعامل و گفتوگو متوجه مسائلشان میشوند بهجای این که در قصه قهرمان ما همه خوبیها را داشته باشد و ضد قهرمان هم همه بدیها را. این قصهها باعث میشوند که دوگانه بینی در زندگی روزمرهمان جاری شود و طبیعتا نتیجهاش این است که ما همیشه قهرمان باشیم و بیعیب و در عوض کسی که مقابل من است ضد قهرمان باشد و مستوجب هر نوع عذاب! این باور که همیشه حق با من است چه در رانندگی چه در مسائل خانوادگی و چه درمسائل کلان اجتماعی نتیجهی قصههایی است که یک سمت آن همه حق و سپیدی است و سمت مقابل همه باطل و سیاهی. باید به این آفتها توجه کنیم که این جنبهها در داستان رعایت شود.
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=399