ذهن زبانمند و کهنالگوها
پژوهشهای زیستشناسان تکاملی نشان میدهد که انسان و پسر عموهای زیستیاش حدود 1.5 میلیون سال پیش، از نیای مشترکشان منشعب شدهاند. مزیت رقابتی پریماتهای (میمون ریختهای) اخیر نسبت به نیای مشترکشان از طریق مکانیزم «انتخاب طبیعی» منجر به انقراض نیای مشترک شد و میمون ریختهای فعلی با تمام تفاوتهاشان، با الگوی زندگی مشابهی به زندگیشان ادامه دادند.
.
اما یک «جهش ژنی» (موتاسیون) دیگر که حدود 200 تا 300 هزار سال قبل رخ داد، سرنوشت انسان را از عموزادههای زیستیاش کاملا جدا کرد. موتاسیون اخیر منجر به این شد که بخشی از مغز انسان نوین (هموساپینس ساپینس) از عموزادههایش کاملا بزرگتر باشد. این بخش مغز، «لوب پرهفرونتال» (پیشپیشانی) نام دارد.
.
تمام آنچه «روان انسانی» مینامیم که کاملا کارکردی متفاوت از عملکرد سیستم عصبی سایر حیوانات دارد، محصول عمل همین قطعهی پیشپیشانی (پره فرونتال) مغز است.
.
لوب پرهفرونتال، خود دارای سه جزء «اوربیتوفرونتال»، «مدیان» و «دورسولترال» است. بخش دورسولترال لوب پرهفرونتال، عملکردی دارد که به آن «انتزاع» (Abstraction) میگوییم. «انتزاع» به معنای کشف وجه مشترک بین پدیدههای متفاوت است.
.
مثلا کلاغ، طوطی و پرستو از بسیاری جهات با هم متفاوتند؛ اما لوب پرهفرونتال بخش دورسولترال باعث میشود که ما بهراحتی دریابیم که این سه را میتوانیم در یک «طبقه» بگنجانیم: پرندگان.
.
انتزاع اولین گام برای شکلگیری «کلمه» است. به کلمات پرواز، رویش، قدرت، رشد، نابودی و عشق فکر کنید. هر کدام از آنها صدها مصداق دارند. وقتی از «قدرت» صحبت میکنیم منظورمان قدرت یک فیل است یا قدرت یک بمب؟ قدرت فیزیکی یا قدرت روانی؟ بین قدرت یک فیل و قدرت یک زلزله و قدرت روانی یک فرد صبور کمترین شباهت «عینی» وجود ندارد. ولی بخش دورسولترال مغز ما میتواند چیزی فاقد «عینیت مشترک» را کشف کند و ببیند.
.
وقتی انسان توانست «وجوه مشترک» را کشف کند، قادر شد جهان را «سادهسازی» کند. حالا به جای در ذهن داشتن دهها هزار پدیده میتوانست به صدها پدیده فکر کند و همانطور که کامپیوتر با مبنای عددی صفر-یک سرعت محاسبهای دهها برابر مغز انسان با مبنای عددی دهدهی (اعشاری) دارد، مغز انسان نیز با این موتاسیون و بهدست آوردن قدرت انتزاع، بسیار توانمندتر از مغز حیوانات شد. اما کلمه آنقدر تفاوتی ایجاد نکرد که «جمله»! از دیدگاه «زبانشناسی گشتاریزایشی چامسکی» واحد زبان کلمه نیست، بلکه جمله است.
.
.
جمله ارتباط را دقیقتر و سریعتر میکند. مثلا سه کلمهی «کودک»، «مادر» و «بوسه» را در نظر بگیرید. اگر زبان فقط مشتمل بر کلمات بود ما با ارائهی این سه کلمه می توانستیم رخداد بوسه را بین مادر و کودک در نظر آوریم، اما این که در این رخداد چه کسی فاعل بوده، چه کسی مفعول بوده و این رخداد چه زمانی رخ داده از تبادل این سه کلمه معلوم نمیشود، اما هنگامی که میگوییم: «مادر، کودک را بوسید» معلوم میشود که مادر فاعل این رخداد بوده، کودک مفعول این رخداد و این رخداد در گذشته رخ داده است. از نظر چامسکی مغز ما زبانمند است.
.
تحقیقات چامسکی و همکاران او با قدرت زیاد این را اثبات کرده است که شکلگیری زبان کاملا وابسته به مغزی است که از نظر ژنتیک مستعد پذیرش زبان است و این استعداد به صورت تدریجی ایجاد نشده بلکه به صورت یکباره و تحت تاثیر یک جهش ژنی ایجاد شدهاست.
.
این نکتهای است که برای من یک مفهوم فرهنگی دارد. کشف چامسکی نقطهی اشتراک و اتصال نظریاتی است که تا زمان این کشف همدیگر را نفی میکردند:
افسانهی آفرینش در مذاهب شناخته شده، حکایت از خلق یکبارهی انسان دارد، در حالی که یافتههای زیستشناسی حاکی از تکامل تدریجی است.
.
تاکنون باورهای اسطورهای با یافتههای علمی مانعة الجمع بودهاند، اما موتاسیونی که مغز ما را زبانمند کرد فصل مشترکی بین اسطورههای آفرینش و تکامل تدریجی علمی داروینی است:
.
گرچه انسان و سایر میمون ریختها قدم به قدم از همدیگر فاصله گرفتند اما در یک نقطه از این جدایی گامبهگام، انسان به پلکان نردبانی رسید که همچون یک «بازی ماروپله» او را فرسنگها از عموزادگان زیستی خود دور کرد.این ماجرا برای من یک مفهوم ضمنی مهمتر نیز دارد:
.
یک یافته کوچک (کوچک نه از حیث اهمیت بلکه از حیث ناچیزبودن در انبوه یافتههای علمی که مرتب روبهافزایش با روند تصاعد هندسی دارند) میتواند منجر به تغییر عظیمی در اصول موضوعه (پارادایم) نگرش ما شود.
.
.
اثبات ژنتیکیبودن زبان میتواند در جدال چند قرنهی بین فیلسوفان حامی «اصالتخرد» (Rationalism) و فیلسوفان حامی «اصالتتجربه» (Empiricism) برگبرندهی مهمی باشد به نفع حامیان اصالتخرد، زیرا ثابت میکند که ذهن نیز همانند بدن دارای «غریزه» است.
.
غریزههایی که فطری و ذاتی هستند و حضوری «پیشینی» دارند. آنچه «کارل گوستاو یونگ» روانپزشک سوئیسی «آرکیتایپ» (Archetype) مینامد (که در فارسی معادلهایی همچون کهنالگو، صورت مثالی، سرنمون و … نام گرفته) چیزی نیست جز غریزه ذهن یعنی گرایشهای فطری برای شیوه خاصی از اندیشیدن.
.
پیشتر «رنه دکارت» فرانسوی با به کار بردن اصطلاح «عقاید فطری» (Innate ideas) و «امانوئل کانت» آلمانی با به کار بردن «چارچوبهای تفکر» (Categories of thought) این مفهوم را وارد «نظریه فلسفی شناخت» (Epistemology) کرده بودند، ولی «تداعیگرایی» (Associationism) رفتارگراها در قرن نوزدهم و بیستم از ورود این نظریات فیلسوفان اصالتخرد (Rationalist) به جریان اصلی علم جلوگیری کرده بود.
.
«روانکاوی» وزنهای بود که جریان علم روانشناسی را از فرو افتادن به نظریهی شناخت «تجربهگرایان» (Empiricists) بازداشت و روانشناسی به بندبازی میان این دو نظریه شناخت پرداخت!
.
جالب اینجاست که یافتههای چامسکی بر مبنای متودولوژی عملی استقرائی (Inductive) بهدست آمدهاند، یعنی روشی که بر نظریهی شناخت تجربهگرایان بریتانیایی تکیه زدهاست و این نمونهی دیگریاست از این که انتهای یک راه میتواند بهراهی برسد که در ابتدا رو به جهت متضاد داشت:
.
.
«هر چیز که به نهایت برسد به ضدّ خود تبدیل میشود!»
.
.
این مفهوم «تائویی» را سعی کردهام به زبان ساده در کتاب «ده سوال بیجواب» شرح دهم. این کتاب همراه پنج جلد کتاب دیگرم در مجموعهی شش جلدی «مهارتهای زندگی» توسط «انتشارات همنشین» به چاپ میرسند.
دکتر محمدرضا سرگلزایی- روانپزشک
.
.
پینوشت:
ادلّهی زبانشناسان پیرو چامسکی در ذاتی بودن زبان را در چهار فصل اول کتاب زیر میتوانید بخوانید:
«روانشناسی زبان»، نوشته «جین اچسون»، ترجمه «دکتر عبدالخلیل حاجتی»، انتشارات امیرکبیر
Photo From: medicalxpress.com
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=5240
این مطلب به زبانهای English در دسترس است