از خواب بیدار میشوم. سقف کلبۀ شناور را بالای سرم میبینم. فوری یادم میآید که کجا هستم، هیچ وقت در زندگی قبلی زیر چنین زیرسقفی نبودهام. صدای باران نمیآید.
حرفهای شمن را مرور میکنم:
«به یکی از خیالاتت پرتاب میشوی. به جایی می روی که قبلا زندگی در آنجا را تجسم و تخیل کردهای اما هیچگاه آنجا نبودهای. در آن تخیل گیر میکنی. به آنجا پرتاب میشوی و آنجا گیر میکنی. شاید یک سال آنجا بمانی، شاید ده سال! تو در آنجا میمانی. آن قدر میمانی تا قصهات تمام شود!»
دوباره هراس به جانم میافتد، بلند میشوم و مینشینم. کمی فکر میکنم، دیروز را مرور میکنم. بی تابی من هیچ تأثیری در روند وقایع نداشت، هر چه خودم را به در و دیوار بکوبم از این خواب بیدار نمیشوم، این خواب اکنون تنها واقعیت در دسترس زندگی من است.
یکباره به فکر میافتم که ببینم دیشب چه خوابهایی دیدهام. شاید خوابهایم کلیدی از آن زندگی من و راه بازگشت به آن ارائه دهند. به ذهنم فشار میآورم. چیزی به خاطر نمیآورم، هیچ چیز! باز به خودم فشار میآورم، شاید چیزکی از خواب دیشبم را به خاطر آورم، ولی هیچ! بلند میشوم، درب کشویی کلبۀ شناور را باز میکنم و بیرون میروم.
مه غلیظی سطح دریاچه را پوشانده است. هوا شرجی لطیفی است. صدای قورباغهها فضا را پر کرده است. مه غلیظ تر از آن است که ساحل دریاچه، اسکله و کلبۀ دخترک قایقران معلوم شود. تنها یکی دو تا از کلبههای شناور که نزدیکترند دیده میشوند، سایهوار!
فضا زیباست، خیلی زیبا. شاید وقتی که فیلم isle کیم کی دوک را دیدم آرزو کردم که چند روزی را در این جا بگذرانم، آرزوی نه غیر ممکن ولی غیرمحتمل، اکنون در آرزویم قرار داشتم ولی حال خوبی نداشتم چون در آرزویم حبس شده بودم، بدون راهی مشخص برای آزادی!
نگران زندگی واقعیام بودم، با این که شمن گفته بود «این جا» دقایقی یا حداکثر ساعاتی بیشتر نمیگذرد در حالی که «آن جا» ماهها یا سالها میگذرد. پس همه چیز اکنون در «آنجا» (همان این جای سابق!) سرجایش بود و من نباید نگران آنجا باشم.
تا این جا که حرفهای شمن درست از آب درآمده بودند پس علیالقاعده حرفهای دیگرش هم باید درست باشند. باز برای خودم تکرار کردم:
«آنجا همه چیز تقریبا ساکن مانده، چون به ازای هر سالی که این جا بگذرد آنجا یک ساعت میگذرد. پس از دیشت تا حالا که این جا 12-10 ساعت گذشته آنجا چند دقیقه بیشتر نگذشته است. در چشم کسانی که خارج از مراسم شمنی هستند ما چند نفر دور آتش نشستهایم و من چشمانم را بستهام و در خلسه فرو رفتهام.
از نظر آنها هیچ اتفاق غیرعادی رخ نداده است، من با همان حالت نشستهام، چشمانم را بستهام و در خلسه فرو رفتهام. شمن هم هر از چندگاهی زنگوله گردن شتر را تکان میدهد و دستیارش هم مشغول دف زدن است. خوب، پس آنجا همه چیز روی روال قبلی است، هیچ اتفاقی نیفتاده و جایی برای نگرانی نیست.
شاید اگر آنجا محرک دردناکی بدنم را به درد آورد، مثلا ماری مچ پایم را نیش بزند از خلسه خارج شوم، مثل پریدن از خواب از خلسه میپرم و میبینم که سرجایم هستم و نفس عمیقی میکشم و همه چیز تمام میشود، همین. من دارم خواب میبینم ولی میدانم که دارم خواب میبینم چرا این ماجرا این قدر مرا ترسانده است؟!»
قاعدتاً این گفتگوی درونی باید مرا آرام کند ولی آرام نمیشوم. شاید ترسم ناشی از این است که این جا بر هیچ چیز کنترل ندارم. در جزیره خیلی کوچکی وسط یک دریاچه گیر کردهام. شنا بلد نیستم و قایقی هم ندارم. تمام آنچه در «اختیار» من است صبحانۀ مختصری است که دخترک قایقران برایم گذاشته است.
به سراغ اجاق نفتی میروم، کبریت میکشم و روشنش میکنم. فتیلهاش را تنظیم میکنم، کتری را آب میکنم و رویش میگذارم و نگاهی به پلاستیک حاوی چای کیسهای، شکر، نان و سیب میاندازم، چیزی یادم میآید:
داروهایم! همیشه از خواب که بیدار میشوم قندم را اندازه میگرفتم، دارو میخوردم، انسولین تزریق میکردم. در پلاستیکی که دخترک برایم گذاشته نه دارویی هست، نه گلوکومتری، نه انسولینی، نه سرنگی، خوب، منطقی هم هست، این جا یک خیال است، بدن اصلی من آنجاست، خوراکی که این جا میخورم تأثیری بر بدنم در آنجا ندارد، پس این جا راحتم، می توانم غذا بخورم و انسولین نزنم! این جا، این «کالبد اثیری» من دیابت ندارد!
پس چاییام را با شکر شیرین میکنم، جلوی کلبه مینشینم و نان و چایی شیرین میخورم. سعی میکنم از «این جا» لذت ببرم. چای داغ شیرین، نان خوش طعم محلّی، دریاچۀ آرام، مه صبحگاهی، خلوت و تنهایی… همه چیز عالی است، از همه بهتر این بدن سالم اثیری که نیاز به گلوکومتر و انسولین و قرص و پرهیز غذایی ندارد! با این حال نمیتوانم آرام و راحت و خوشحال باشم!
برای خودم جالب است، مرور میکنم:
«آنجا» همه چیز سر جایش است، «تقریبا» دست نخورده، دقایقی بیشتر نگذشته، «این جا» بدنت سالم است، طبیعت فوق العاده زیباست، جایی هستی که آرزو داشتی به آن سفر کنی، بی آن که دردسر ویزا و بلیط و پرواز و پول داشته باشی پرت شدی به درون یکی از آرزوهایت، صبح مه آلود خوشایندی در میان یک دریاچۀ آرام، لیوان چای داغ شیرین در یک دستت است ونان در دست دیگرت!
یک دست جام باده و یکدست زلف یار! «باید» خوشحال باشی درست است، «باید» خوشحال باشم، خیلی زیاد ولی احساس خوشحالی نمیکنم، یک جای کار میلنگد! هیچ وقت در خیالات خودم گیر نکرده بودم، یعنی هیچ وقت خیالاتم این قدر «ملموس» نبودند مگر در خواب، که آن وقت هم آگاه نبودم به این که دارم خواب میبینم. این یک وضعیت کاملا جدید و ناشناخته است.
خیالی است که به اندازۀ خوابهایم ملموس است ولی بر عکس خوابهایم به خیالی بودن این جهان آگاه هستم، هیچ وقت در چنین وضعیتی نبودهام! طبیعی است که از این وضعیت کاملا ناشناخته و تعریف نشده بترسم و ترس بزرگترین مانع در برابر خوشحالی است. ترس و خوشحالی در یک زمان در یک ذهن نمی گنجند، این است که خوشحال نیستم به رغم این که علی القاعده باید خوشحال باشم!
دوباره به حرفهای شمن فکر میکنم. گفت که هر وقت «آنجا» قصهات تمام شود به این جا برمیگردی. چطوری باید این جا قصهام تمام شود؟!
مثلا اگر در دریاچه بپرم و غرق شوم و این جا بمیرم آن وقت قصهام این جا تمام میشود وبه آنجا بر میگردم؟! یا بر عکس اگر کالبد اثیریام این جا بمیرد کالبد مادی ام هم آنجا خواهد مرد وسط خلسه، کنار آتش، نزدیک روخانه در میانۀ یک مراسم شمنی؟!
نمی دانم… به سطح دریاچه نگاه میکنم و به پریدن فکر میکنم، یک لحظه شهامت لازم است: پرش! بعد همه چیز به سرعت تمام می شود، چند دقیقه دست و پا میزنی، آب می خوری، عُق می زنی، احساس خفگی میکنی، بعدش… نمی دانم دقیقا چه تجربهای خواهد بود تجربۀ غرق شدن ولی فکر نمیکنم بیش از چند دقیقهاش آگاهانه باشد. پس از چند دقیقهای گیج و منگ و کرخت میشوی، زمان و مکان و خودت را گم میکنی و تمام!
مردد به سطح دریاچه خیره میمانم، چای سرد شده، دستم خشک شده، بدنم یخ کرده و منجمد شده، فقط به اندازۀ یک پریدن به شهامت نیاز دارم!
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- زیارت معبد سکوت-فصل اول
- زیارت معبد سکوت-فصل دوم
- زیارت معبد سکوت – فصل سوم
- زیارت معبد سکوت-فصل پنجم
- زیارت معبد سکوت-فصل ششم
- زیارت معبد سکوت-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=373