بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه 1387
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل اول :
– خیلی وقتا فکر میکنم یه جای کار میلنگه، یه قطعه از پازل کمه، سناریو نقص داره، تو یه سیکل معیوب گیر کردیم، وقتی میخوایم درستش کنیم خرابتر میشه، به حال خودش هم که رهاش میکنیم باز یه جور دیگه خراب میشه.
– نسکافهتونو با کافیمیت میخورین یا بلک؟
– مرسی، نسکافۀ تنها باشه بهتره
– شکر؟
– نه، ممنونم، قند دارم، تلخ میخورم.
– شیرینکنندۀ بدون گلوکز هم تو کشوم دارم.
– نه، نه، خیلی ممنون، طعم قهوه رو تلخ دوست دارم.
– خوب، ادامه بدین، گوش میکنم
– بله عرض میکردم، زندگی معمای پیچیدهایه، غیرقابل حل، مثل یه معادلۀ دو مجهولی که یه جملهاش رو به شما نداده باشن ولی مجبورتون کرده باشن حلش کنین……. مث یه پازل که چند تا قطعهشو برداشته باشن و بخوان که شما بچینینش….
– کی مجبورتون کرده بچینینش؟ کی گفته باید معادله رو حل کنین؟ زندگیتونو بکنین….
– نمیشه، اصلا شدنی نیست، مگه میشه بدون اینکه بفهمیم از کجا اومدیم و واسه چی اومدیم و قراره کجا بریم زندگی کنیم؟ هرلحظه تو زندگی در مقابل یه انتخاب قرار داریم که بدون دونستن اینا نمیتونیم انجامش بدیم. بذارین یه مثال براتون بزنم. وقتی بچه بودم تلویزیون یه فیلم سینمایی گذاشت. یه عده از یه ناشناس دعوتنامهای دریافت کرده بودن واسه چند روز اقامت توی یه ویلا وسط یه جزیره. قرار بود در روز و ساعت مشخصی در جای خاصی از ساحل باشن و یه قایق هم منتظرشون بود.
همهشون وقتی به قایقران رسیدن سوالشون این بود که میزبانشون کیه، قایقران هم نمیدونست، او هم واسه این کارش از یه ناشناس پول گرفته بود و هیچ چیز دیگهای نمیدونست غیر از اینکه باید در ساعت مشخصی عدهای رو از یه ساحل به یه جزیره ببره. فرض کنین شما یکی از اون مهمونا هستین، وارد جزیره میشین و به ویلای جزیره میرین، خدمتکارا به شما و بقیۀ مهمونا خوشامد میگن و ازتون پذیرایی خوبی میکنن ولی اونا هم در مورد میزبان و هدفش از این سناریو هیچی نمیدونن، اونا هم توسط نامه واسه این چند روز استخدام شدن و دستورات و حق الزحمه رو توسط پست دریافت کردن، خوب شما قهوه میخورین، با مهمونای دیگه آشنا میشین، ممکنه با یکی از مهمونا که بیشتر باهاش صمیمی شدین تصمیم بگیرین تا وقت ناهار یه قدمی تا ساحل جزیره بزنین، ببینم در تمام این ساعتا میشه شما فراموش کنین که کی و چرا شما رو به این جزیره دعوت کرده و بیتفاوت به این مسأله زندگی تونو بکنین؟! میتونین؟! برام عجیبه اگه بتونین….
– نسکافهتون سرد میشه.
– مرسی، دستتون درد نکنه….
– ……………………
– ……………………
– میشه به جای کلی صحبت کردن و مثال زدن از زندگی خودتون بگین؟ شغلتون، خونوادهتون؟
سعی میکنم، چشم، هر چی شما بگین، میدونم که اگر بخوایم به نتیجه برسیم باید شما بگین باید چکار کنیم، ولی راستشو
بخواین اینا که گفتم واقعیت زندگی مناند. یعنی این نیست که من یه زندگی دارم فارغ از این که میتونم برم توشو درو به روی این فکرا ببندم. گفتین شغل، چشم، از شغلم شروع میکنم. خوب، من وقتی تو کتابفروشیام نشستم و یه نفر میاد تو و میگه میخواد واسه تولد دوستش یه کتاب بخره و از من میخواد یه کتاب بهش پیشنهاد کنم دوباره با همین کشمکشهای زندگی مواجه میشم.
فرض کنین خودم دارم واسه سومین بار «نان و شراب» سیلونه رو میخونم. دوست دارم این کتابو بهش پیشنهاد کنم ولی بلافاصله صدتا سوال به مغزم هجوم میارن. از خودم میپرسم:
«تو مطمئنی این کتاب به دردش میخوره؟! این کتاب تو زندگی تو چه تأثیری گذاشت؟! مگه نه این که تز «سوسیالیسم بدون حزب-مسیحی بدون کلیسا»ی سیلونه باعث شد تو چارچوب هیچ حزب و کلیسایی دووم نیاری؟! حالا بهت خیلی خوش میگذره که که از این چارچوبا بیرون زدی؟! سردرگمی و بلاتکلیفیات واسه همین نیست؟! اگه میتونستی به شورای مرکزی حزب یا به شورای کاردینالهای کلیسا اعتماد کنی راحتتر زندگیت رو نمیکردی؟! خیالت راحت بود، اونا بهت میگفتن تو انتخابات شرکت کنی یا نه و اگر قراره شرکت کنی اونا بهت میگفتن به کی باید رأی بدی. اونا همۀ درست و غلطا رو برات مشخص میکردن و تو فارغ از دغدغۀ انتخاب، زندگیتو میکردی، با چیزایی که اونا اجازه میدادن حالتو میکردی و سراغ قلمروهای ممنوعه هم نمیرفتی…؟»
خوب، با این حرفا از این که «نان و شراب» رو به مشتریم پیشنهاد بدم منصرف میشم، بهتر نیست از این کتابای آبگوشتی «در ۲۱ روز عاشق شوید» یا «چگونه همه را دوست داشته باشیم؟» یا «تا میلیونر شدن چهار هفته راه است» بدم دستش؟! تا می خوام یکی از این مزخرفاتو بدم دست مشتری یکی تو سرم میگه:
«پس رسالت فرهنگی تو چی میشه؟! فکر نمیکنی کلی از گرفتاریهای این مردم بخاطر اینه که فقط به خودشون فکر میکنن؟! به این که چه طور بیشتر خوش بگذرونن، چه طور پول بیشتری در بیارن، و چطور دیگران رو تحت تأثیر قرار بدن؟! فکر نمیکنی ضرورت داره به این مردم «دغدغه» بدی؟! «درد» بدی؟! نه درد «چرا من پول بیشتری در نمییارم؟» که درد «چرا باید به هم دروغ بگیم؟!» اگه قرار نبود به مردم دغدغه و درد بدی چرا کتابفروش شدی؟! میتونستی گلفروشی باز کنی یا بستنی فروشی» میبینین؟! کار به این آسونی نیست، منم میخوام زندگی کنم، ولی چطوری؟! شما بگین اگه جای من بودین کدوم کتابو میدادین دست مشتری و چرا؟!
– خوب، من فکر میکنم ذهنتون خیلی درگیر درست و غلطه… شاید پدر و مادر سختگیری داشتین که مرتب شما رو واسه کارای غلط سرزنش میکردن… گاهی وقتا این جور پدر و مادرا باعث میشن بچهها تا آخر عمر درگیر درست و غلط باشن. انگار میترسن که اون بابا یا اون مامان با اون اخم وحشتناکش، با اون نگاه شماتتبارش و با اون لحن عاقل اندر سفیهش بهشون بگه:
«یعنی این کار درستی بود که کردی؟! از خودت خجالت نمیکشی؟!»
– شاید اینطور باشه، خوب پدر و مادر من دوست داشتن ماها درسمونو بخونیم و مودّب باشیم، مثلا با بزرگترا با احترام حرف بزنیم، به بزرگترا سلام کنیم، نمیدونم، شاید خوب یادم نمییاد ولی فکر نمیکنم اون قدرا سختگیر بوده باشند.
مثلا تو خونۀ ما هیچوقت کسی به من نگفت باید نماز بخونی گرچه همه نماز شونو میخوندن، ولی اگر حرف زشت و رکیکی رو از بچههای مدرسه یاد گرفته بودم و تو خونه تکرارش میکردم خیلی ناراحت میشدن، البته همۀ اینا باعث نشد که من موقع عصبانیت فحشای خیلی رکیک ندم، راستش… نمیتونم تقصیرو بندازم گردن پدر و مادرم… ولی اگر خیال میکنین با قبول کردن این ایده حالم بهتر میشه من حاضرم قبولش کنم.
– وقتتون تموم شد، جلسۀ آینده بیشتر راجع بهش صحبت میکنیم.
دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک
ادامه دارد…
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
Photo From: seedwellness.co.uk
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=356