بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه 1387
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل دوم:
-تو این چند روز کلی به فرمایشات شما فکر کردم. به اینکه ممکنه پدر و مادرم باعث این شده باشند که من همیشه درگیر دغدغههای معنوی یا فلسفی یا هر چی اسمشو بذارین باشم. اما نمیتونم با این نظر موافق باشم.
راستش هر چی زندگیمو مرور کردم دیدم بیشتر از این که تحتتأثیر اونا قرار گرفته باشم تحتتأثیر کتابا، فیلما، قصهها، معلما و دوستام قرار گرفتم. بذارین یه مثال بزنم، تو خونۀ ما تا جایی که من یادمه چندان صحبتی از عشق و عاشقی نبود، پدر و مادرم وقتی هم که با هم خوب بودن روابطشون دوستانه بود، نه عاشقانه. هیچوقت یادم نمییاد به هم گفته باشند «عزیزم» چه برسه به «عشق من» ولی من از بچگی شروع کردم به عاشقشدن!
فکر کنم اولین بار که عاشق شدم کلاس دوم دبستان بودم، یعنی ۸ ساله، تو یه مهمونی با یه دختر همسن خودم چهار تا کلمه حرف زدم، اسمش بود «هما»، اصلا هم خوشگل نبود، البته زشت هم نبود، ولی منظورم اینه که اینطور نبود که من عاشق چشم و ابروش شده باشم.
باورتون میشه تا ماهها، شایدم تا سالها به «هما» فکر میکردم، مثلا یه جای قشنگی که میرفتم جای اونو خالی میکردم، توی اون سن! فکرشو بکنین! طبیعیه؟! سال چهار دبستان که بودم یه دختری عاشق من شد، از فامیلای دورمون، هرچند سال یکبار همدیگه رو میدیدیم. منم ازش خوشم میاومد ولی عاشقش نشدم. فکرشو بکنین تو اون سن میتونستم فرق بین دوست داشتن و عاشق شدن رو تشخیص بدم، میفهمیدم که من دوستش دارم ولی اون عاشق شده، دوباره وقتی که 13-12 ساله بودم حسابی عاشق شدم، عاشق یکی از دخترای همسایه، اسمش بود «مینا»، باورتون میشه تمام روز تو فکرم بود؟! یعنی هر وقت تنها بودم به اون فکر میکردم و هر روز بارها به بهانههای مختلف میرفتم سر کوچه تا از در خونشون رد شم و به خونهشون نگاه کنم!
خوب، این عاشقشدنها همهاش که قشنگ نبود، کلی دلتنگی تو خودش داشت، کلی آدمو تو خودش فرو میبرد. عاشقشدن رو، اگه فرض کنیم یادگرفتنی باشه، من تو خونهمون یاد نگرفتم .نه تنها پدر ومادر من رفتار عاشقانهای نداشتن که تا جایی که یادم میاد بیشتر فک و فامیلامون هم آدمای بهقاعده و سربهراهی بودن که به فکر ازدواج و سرو سامون گرفتن بودن تا عشق و عاشقی.
فکر کردم اگه قراره عاشقی رو از یه جایی یادگرفته باشم، اونجا خونهمون نبوده، شاید فیلمای سینما بوده باشه. خوب، فکر میکنم میبینم چندتایی از این فیلمفارسیهای اون زمان رو نگاه کرده بودم تو سینما یا تو ویدئو، همینطور 8-7تایی هم فیلم هندی، که مایه مشترک همهشون عاشقشدن بود. ولی این فیلمها هم خیلی تاثیر عمیقی رو من نداشتن، یعنی هیچوقت حاضر نبودم یک فیلم «بروسلی» رو ول کنم برم و یکی از این فیلمارو نگاه کنم.
«مرد شش میلیون دلاری» و فیلمهای پلیسی و گانگستری و کابوی و مخصوصا فیلمای دزدای دریایی و حتی فیلمای کمدی رو به فیلمای عشق و عاشقی ترجیح میدادم. وقتی هم که تو 12-11 سالگی رمان «بینوایان» ویکتور هوگو رو میخوندم تا جایی که یادمه همونقدر که «ژان والژان» قدرتمند آزادهی مهربان برام جذابیت داشت، صحنههای عشقولانه کوزت و ماریوس برام لوس و خنک بودند و زود ردشون میکردم و حوصلهشون رو نداشتم. تازه بعداز بارها وبارها عاشق شدن بودکه اگه تو یه کتابی یه ماجرای عاشقانه از نوع عشقای خودم پیدا میکردم برام جذاب بود. اینکه میگم از نوع عشقای خودم بهخاطر اینه که احساس میکنم عاشقشدن هم رنگای مختلفی داره، عشق آبی با عشق قرمز فرق داره، و عشق صورتی با عشق آسمانی…
– حالا مثلا عشقهای شما چه رنگیاند؟!
– نمیدونم، یعنی نمیتونم یه رنگ رو انتخاب کنم، یه جور خاص، اگه به ذهنم رسید میگم براتون… چیزی که میخواستم بگم اینه که اولا اتفاقای بیرون خونه بیش از اتفاقای توی خونه رو من تأثیر داشتن و ثانیا انگار یه چیزی یا یه چیزایی توی من هست که آموختنی نبوده، انگار از درون وجودم اونها رو داشتم، فقط وقتی که تو دنیای بیرون با معادلهای اون برخورد کردم، احساس آشنایی و الفت کردم باهاش، یعنی مثلا من اول عشق رو تو خودم تجربه کردم بعد تو قصههای بیرون تجلیها یا معادلهای جنس عشق خودمو پیدا کردم و یه نفس راحتی کشیدم که اون چیزی که من تجربهاش کردم وجود واقعی داره، چون کسان دیگری هم بودن که اونو تجربه کرده باشن….
– نفس راحتی کشیدین؟!
– بله، واقعا نفس راحتی کشیدم، مثل کسی که تو یه کشور غریب یه نفرو میبینه که داره فارسی صحبت میکنه. میدونین دکتر، اگر یه تجربهای رو هیچکس دیگه نداشته باشه و فقط ما اون تجربه رو داشته باشیم خیلی خیلی احساس غربت میکنیم. فکر کنید شما یه نفرو تو خونهتون ببینین که هیچکس دیگه نتونه اونو ببینه و وقتی شما راجع به اون یا با اون حرف میزنین همه هاج و واج نگاتون کنن انگار که شما دیوونهاین، فکر کنین چقدر سخته، و وقتی یه نفر دیگه هم بتونه اون موجود رو ببینه چقدر خیالتون راحت میشه.
واسه من هم اینطوری بود، وقتی عشق «سانتیاگو و فاطمه» رو تو «کیمیاگر» پائولو کوئیلو میخوندم، یا وقتی کلهشقیهای «نادر ابراهیمی» مرحوم رو تو «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل»اش میخوندم، یا سردرگمیهای جوون طلبه رو تو فیلم «زیر نور ماه» نگاه میکردم احساس میکردم تنها و غریب نیستم، اون وقت یه نفس راحتی میکشیدم، گاهی هم اینجور وقتا شروع میکنم زار زار گریه کردن، انگار بغض تنهاییام میترکه…
– خیلی گریه میکنین؟!
– نه، نه خیلی، اتفاقا کم پیش میاد که گریه کنم، ممکنه هر چند ماه یکبار پیش بیاد،اینجور وقتا که گفتم یه وقتایی که به طور منطقی نباید گریه کنم مثلا اگه فیلم «آژانس شیشهای» حاتمی کیا رو دیده باشین، تو اون صحنهای که «حاج کاظم» نامۀ همسرش فاطمه رو باز میکنه و چفیه و پلاک جبههشو میبینه که همسرش براش گذاشته، من خیلی گریه کردم، اینکه فاطمه «میفهمه» حس میکنه و درک میکنه دیوونگیهای غیرقابل توضیح حاج کاظمو یه جوری بغضمو پاره میکنه. خسته شدین آقای دکتر؟!
– نه، نه، چرا فکر کردین خسته شدم؟! دارم گوش میدم…
– چشماتون خسته به نظر میاد، چشماتون قرمز شده چند بارم خمیازه کشیدین، معذرت میخوام،
نمیخواستم بیادبی کنم فقط گفتم اگه خسته این امروز جلسه رو زودتر تموم میکنیم…
– شما دوست دارین جلسه رو زودتر تموم کنیم؟! چیزایی که گفتین خستهتون کرده؟!
– البته، احساس خستگی که میکنم ولی این که ازتون پرسیدم خسته شدین واقعا به خاطر این نبود که من دوست داشته باشم جلسه رو زودتر تموم کنیم، میدونین چیزایی که میگم واسه من خیلی مهماند، خیلی هم به خودم فشار آوردم که بیام اینجا و حرف بزنم، به همین خاطر نمیخوام تو حالت خستگی و بیحوصلگی به حرفام گوش کنین، میخوام ذهنتون روشن و بیدار باشه وقتی من حرف میزنم….
– به خودتون فشار آوردین که بیاین اینجا؟! چطور؟!
– خوب، حقیقتش این که نمیتونم خیلی امیدوار باشم که اومدن و حرف زدن مشکلی رو از من حل کنه، با این وجود که تصمیم گرفتم همۀ راهها رو امتحان کنم بازم چندان امیدوارانه نیومدم اینجا، منو ببخشین، قصد جسارت به شما و تخصصتون رو ندارم فقط میخوام صادقانه حرف بزنم… به هر حال دارم کار دشواری میکنم که بابت مسیری که خیلی به اثر بخشیاش امید ندارم دارم هزینهای میدم که خوب… واسه من هزینۀ کمی نیست…. معذرت میخوام، نمیخواستم این حرفا رو بزنم، فقط میخواستم مطمئن باشم که خیلی خسته نیستین، خیال می کنم 5-4 ساعت نشستن و به حرفای آدمایی مث من گوش دادن کار آسونی نباشه.
– خوب، شاید حق با شما باشد، راستش نمیتونم بگم اصلا احساس خستگی نمیکنم، موافقین یه نسکافه بخوریم؟
– دستتون درد نکنه.
– بدون کافی میت، بدون شکر! ببینین حرفاتون یادم میمونه: قند دارین و از طعم قهوۀ تلخ خوشتون مییاد.
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل چهارم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=355