بالاتر از تئاتر شهر
نوشته: دکتر محمدرضا سرگلزایی
اسفندماه ۱۳۸۷
تقدیم به «مرتضی علی اشرفی»
با کافۀ باصفا و «هایکو»های فیلسوفانهاش
.
فصل چهارم:
– بازم من شروع کنم آقای دکتر؟
– اگر مایلید چیز مهمی بگین من گوش میکنم، وگرنه من با یه سوال شروع میکنم، چطوره؟
– بله، اینجوری بهتره، شما سوال کنید من جواب بدم.
– اشکالی نداره من پیپ بکشم؟ بوی تنباکو اذیتتون نمیکنه؟
– نه، نه، کاملا راحت باشید، خواهش میکنم.
– Ok، مرسی، خوب من با این سوال شروع میکنم، توی 3-2 جلسۀ قبل شما راجع به مشکلات خودتون و مشکلات زندگی صحبت کردین، مفصل و جزء به جزء، خوب حالا من میدونم که اون زندگیای که شما نمیخواینش چیه، اما من نمیدونم اون زندگیای که شما میخواینش چیه، یعنی اگر قرار بود سناریوی زندگی رو شما مینوشتین دقیقاً اونو چطوری مینوشتین، این جلسه اینو واسه من باز کنید… بفرمایید….
– خوب، خوب، اجازه بدین یه کمی فکر کنم، سوال خوبیه،…..
– ……………………………
– …………………………….
– فکر میکنم بهتره با صدای بلند فکر کنید، نمیخواد فکراتونو منظم کنیم. همان طوری که فکر میکنید حرف بزنید، واسه من جالبه که جریان تفکر شما رو بشنوم، ok؟!
– بله، بله، حتما، همین کارو میکنم، اول از همه فکر کردم که کاش این قدر عاطفی نبودم، کاش این قدر حساس نبودم، اون وقت این قدردرد نمیکشیدم، فکر میکنم خیلی راحتتر زندگی میکردم. میدونید آقای دکتر، بهنظرم اگه من آدم متفاوتی بودم، نیازی به تغییر دادن زندگی نبود، اشکال از منه، از خود من بذارین یه مثال براتون بزنم…. چند روز پیش تو کافهی یکی از دوستام نشسته بودم، این کافه پاتوق منه، یه جورایی یه جای دنج برای تنها شدن با خودم. این کافه مال یکی از دوستامه ولی از ایدههای من هم واسه چیدمان کافه استفاده کرده، به این خاطر من یه جوری احساس being in home توش دارم….
– مثلا چه ایدههایی ؟!
– مثلا اسم کافه، اسمشو به پیشنهاد من گذاشت «کافۀ درخت بلوط» نمیدونم کتاب «1984» جورج اورول رو خوندین یا نه؟!
– نه، نخوندمش، از جورج اورول فقط «قلعۀ حیوانات» را خوندم، اونم سالها پیش، اواخر نوجوانی.
– آهان… تو کتاب 1984 صحبت از «کافۀ درخت بلوط» شده، جایی که پاتوق نقاشها وموسیقدانها است و رفتن به اون جا یه جورایی آدم رو «تابلو» میکنه و در خطر دستگیری توسط «پلیس اندیشه» قرار میده. یه جوری میشه گفت پاتوق کسانی است که هنوز قادرند «فکر کنند» ومخشون چیزی بیش از یه دستگاه ضبط صوت و پخش شعاره!
– خوب، جالبه….
– بله آقای دکتر، یه معنای دیگه هم داره، اون اینه که معمولا جغدها توی درخت بلوط لونه شونو میسازن، منظورم این بوده که این کافه پاتوق جغدهاست!
– پاتوق جغدها؟! عجب! این که زیاد جالب نیست، میگن جغدا شومن!
– نه، نه، آقای دکتر، شوم بودن جغد جزو افسانههای اینوریه، تو افسانههای ملل دیگه، جغدها پرندههای خردمندی هستند، حیوونای جنگل هر وقت به مشکل غیرقابل حل یا بن بستی تو زندگیشون برخورد میکنن راه میافتن و میرن پیش جغدی که توی تنه یه درخت بلوط زندگی میکنه و از اون راهنمایی می خوان…. میدونین؟
من خیال میکنم خردورزی به نوعی با تنهایی ارتباط داره، آدم تا قاطی بقیۀ آدماست چنان غرق در جریان زندگیه که نمی تونه به زندگی درست نگاه کنه، به اجزاء زندگی نگاه میکنه ولی به کل زندگی نه! با نگاه کردن به اجزاء زندگی نمیشه کلیت زندگی رو فهمید، به قول فیلسوفان آلمانی، زندگی یه «گشتالته»، یه کلّ که از جمع جبری اجزاءش بیشتره و با نگاه به دونه دونۀ اجزاءش نمیشه اونو فهمید، مث یه پازل میمونه که اگه همۀ هزار قطعهاش رو یکی یکی نگاه کنین نمیتونین کل تصویر پازل رو ببنید، باید قطعهها کنار هم چیده شده باشند، سر جای خودشون و شما به کلّ قطعهها نگاه کنید. زندگی این جوریه، نمیشه با نگاه تحلیلی فهمیدش، باید یه باره و یکجا به کّلش نگاه کنین و برای این کار باید جریان زندگی خودتونو بیرون بکشین، کاری که «بودا» کرد و خیلیهایی که خواستن زندگی رو بفهمن… خوب، جغد تنها، نماد خردمندی است و درخت بلوط پاتوق جغد است. آدمایی تنها، بیرون از جریان زندگی، ولی خردمند….
– خوب، خوب، جالبه….
– بله آقای دکتر، تو کافهی درخت بلوط نشسته بودم و با یه روزنامه ور میرفتم که تنها خبر جالبش واسه من خبر برگزاری یه دوئت ویولن و ویوانسل بود که توسط دو تاخواهر اجرا میشد، داشتم این تیکه رو از روزنامه جدا میکردم و لای تقویم جیبیام میذاشتم که دوست کافه چیام اومد پهلوم نشست و سر صحبت رو باز کرد.
گفت که مادرش سرطان گرفته و چند روزیه که حسابی گرفتار بیمارستان و عکسبرداری و آزمایش و این حرفاست، تو صحبتا گفت که این چند روز که تو بیمارستان رفت و آمد میکرده متوجه شده که ما باید خیلی خدارو شکر کنیم. میگفت آدمایی رو میدیده که پول داروی بچۀ مریضیشونو ندارن، آدمایی که برای بستری کردن بچهشون التماس میکنن و پذیرش بیمارستان دولتی میگه تا این پولو به حساب نریزین نمی تونیم پذیرشتون کنیم و دوستم میگفت وقتی فکر کرده و دیده این پولیه که هر وقت بچه هاشو میبره گردش فقط بابت «فست فود» خرج میکنه کلی خدارو شکر کرده که چینن وضعیتی داره…..
– خوب…..
– بله آقای دکتر، دوستم با دیدن یه پدر مچالۀ کارگر که واسه بستری شدن بچهاش التماس میکنه خدا روشکر میکنه که در وضعیت اون آدم نیست، ولی من که این صحنه رو ندیدم و فقط وصف این صحنه رو از دوستم شنیدم از اون روز بیچاره شدم، بیچاره! آقای دکتر، من نمیتونم با دیدن چنین صحنهای خدا رو شکر کنم.
آقای دکتر من از خدا طلبکار میشم! من از خدا شاکی میشم! من به خدا اعتراض میکنم! چرا باید در دم و دستگاه الهی چنین صحنه ایی وجود داشته باشه؟! من فقط به دوستم که خدا رو شکر میکرد که میتونه واسه بچههایش «فست فود» بخره نگاه کردم، نمیتونستم جوابشو بدم، بغض کرده بودم، یا باید ساکت میموندم یا باید نعره میکشیدم:
«این چه دنیایییه؟ این چه خدای مهربونیه؟! این چه عدالتیه؟! از اون روز که خیر سرم رفته بودم تو کافه یه حالی بکنم، همچنان حالم بده، شاید اون بچه تو بیمارستان بستری شده باشه، حالش هم خوب شده باشه و اون پدر کارگر هم به نظرش خیلی طبیعی بیاد که پول نداشته باشه و جلوی کلی آدم به متصدی پذیرش بیمارستان التماس کنه…. ولی من…. من…. من نمیتونم تحمل کنم، حالم بد میشه، قلبم میخواد منفجر بشه، میخوام سر همه فریاد بزنم، سر خودم، سر دوستم، سر متصدی پذیرش، سر رئیس بیمارستان. سر حکومت، سر خدا!…
.آقای دکتر، کاش این قدر حساس و عاطفی نبودم، کاش میتونستم یه لیوان «کافه لاته فندقی مخصوص کافۀ درخت بلوط» رو بخورم و مثل دوستم خدارو شکر کنم که امشب میتونم بچه هامو به یه «فست فودی» با کلاس ببرم… کاش میتونستم…. خسته شدین آقای دکتر ؟!
– نه عزیزم، دارم فکر میکنم….
– گمون میکنم وقتم هم تموم شده باشه، نه؟!
– وقت؟! …. بله، بله، درسته !
ادامه دارد
دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل اول
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل دوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل سوم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل پنجم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل ششم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هفتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل هشتم
- بالاتر از تئاتر شهر-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=353