درباب احساس تنهایی
وقتی راجعبه احساس تنهایی صحبت میکنیم، باید بدانیم، دو نوع تنهایی منفی و مثبت وجود دارد. منشا تنهایی منفی، ناتوانی است؛ بنابراین این نوع تنهایی نیاز به رسیدگی درمانی یا آموزش و مهارتپذیری دارد، در حالیکه تنهایی مثبت، یک قدم در راه رشد و ارتقاء روانی ما است. «کارل گوستاو یونگ»، «روانپزشک سوئیسی»، رشد انسان را دو مرحله «اجتماعیشدن» و «تفرد» میداند.
در مرحلهی اجتماعی شدن، ما یاد میگیریم که چگونه در اجتماع پذیرفته شویم؛ یعنی درواقع قاعده بازی اجتماعی را یاد میگیریم؛ چون ما انسانها موجوداتی اجتماعی هستیم و نیاز داریم در جامعه پذیرفته شویم، عضو یک اجتماع باشیم، کار تیمی کنیم، نوازش بدهیم و نوازش بگیریم. بعضی آدمها بهدلایل مختلف در مرحله اجتماعیشدن، کم میآورند و نمیتوانند در یک جامعه پذیرفته شوند و داد و ستدِ احترام، نوازش و دیدهشدن داشته باشند؛ مثلا آدمهایی که در ابتدای زندگیشان در محیط بسیار ناامنی رشد کردهاند، یاد میگیرند که آدمها خطرناک هستند، اجتماع ناامن است و آنها همیشه در حال ترسیدن از دیگران هستند، بنابراین رفتارشان با دیگران یا اجتنابی است یا پرخاشگرانه؛ یعنی یا به دیگران حمله میکنند یا در سنگر میروند و از دیگران پنهان میشوند، مثل شخصیتهای پارانوئید که به همه بدگمان هستند، با همه سرجنگ دارند و همیشه فکر میکنند که دیگران دشمنانی هستند که هم و غمشان این است که به آنها ضربه بزنند یا مثل شخصیتهای اجتنابی که مدام فکر میکنند مورد انتقاد دیگران قرار خواهندگرفت و از ترس اینکه مورد حمله دیگران قرار نگیرند، درون لاک تنهایی خودشان میخزند و از دیگران فاصله میگیرند.
این نوع تنهایی، «تنهایی بیمارگونه» است و این آدمها باید یاد بگیرند که عضو جامعه بودن را تجربه کنند و هزینهی آن را هم بپردازند. طبیعتا وقتی ما عضو یک جامعه میشویم باید یک سری قواعد را رعایت کنیم، شخصیتهای ضداجتماعی، این مسأله را دارند که دوست دارند عضو جامعه باشند ولی قواعد جامعه را رعایت نکنند. این شخصیتها هم برای اینکه بتوانند به مرحله اجتماعی شدن برسند دچار مشکل هستند و طرد میشوند. بنابراین خیلی وقتها تنها ماندن و طرد شدن ناشی از این است که ما توانایی مدیریت کردن تعاملات پیچیدهی اجتماعی را نداریم.
گاهی این ناتوانی، یک ناتوانی زیست شناختی و ناشی از بیماری است؛ مثل کسانی که اختلالات اوتیستیک دارند یا کسانی که مبتلا به اسکیزوفرنیا هستند. ولی خیلی وقتها این ناتوانی، ناتوانی تربیتی است؛ مثل کسانی که دچار اختلالات شخصیتی هستند و در واقع نیاز دارند در طی درمان یک مرحله جامعهپذیری را طی کنند و ترسهایشان نسبت به مردم تعدیل شود و مهارتهای برقراری ارتباط را بیاموزند و بتوانند قواعد اجتماع را رعایت کنند. اگر به تماشای فیلم علاقه دارید، «گود ویلهانتینگ» فیلم خوبی است که در مورد شخصیتی به نام ویل است که «مت دیمون» نقش او را بازی می کند. «ویل» هوش زیادی دارد، ولی چون در کودکی در محیط ناامنی پرورش یافته، نمیتواند با دیگران صمیمی باشد و درمانگری که «رابین ویلیامز» نقش او را بازی میکند، موفق میشود این جوان منزوی را که به خاطر ترسش در کودکی نسبت به دیگران پرخاشگر و سرد شدهاست، درمان کند تا بتواند وارد رابطهی صمیمانه شود.
اما همانطور که در بالا هم در ابتدای سخن هم گفتهشد، در رشد روانی ما مرحله دیگری به نام «تفرّد» وجود دارد. در این مرحله ما بعد از اینکه در جامعه بهعنوان یک عضو پذیرفته شدیم و داد و ستد نوازش کردیم، وقتش میرسد که از خلاقیّت خود استفاده کنیم تا چیزی را به جامعه بشریت بیفزاییم؛ مثلا یک رسالت شخصی، یک محصول یا یک آفرینش منحصر به فرد. انسان، تنها موجود خلاقی است که میتواند الگو یا سازههایی را بدون سابقه قبلی ایجاد کند. خلاقیت، امری بالقوه است و همه در کودکی انباشته از این سرمایه هستیم ولی در مرحله ی اجتماعیشدن یاد میگیریم بخش زیادی از تخیّل، خلاقیت، خیالبافی و افسانهسازی خودمان را سرکوب کنیم، تا بتوانیم قواعد اجتماعی را بپذیریم.
مأموریت رشدی مرحله دوم زندگی این است که بتوانیم خلاقیت خود را بازیابی کرده و خویشتن خویش را خلق کنیم. ما خیال میکنیم انسان تنها موجودی است که قادر است در خلق خویشتن، مشارکت کند و صرفا محصول غریزه یا قواعد اجتماعی نباشد. اینجاست، انسانی که توانسته در اجتماع پذیرفته شود، حالا در دوره بحران میانسالی یا بحران معنا و یا بحران وجودی قرار میگیرد که بهرغم اینکه در بازی اجتماعی و دادوستد اجتماعی کاملا موفق است و نوازش و احترام دریافت میکند، احساس خلایی دارد و آن احساس، برای یک آدم کاملا موفق نشاندهنده این است که چیزی در درون او وجود دارد که او هنوز نتوانسته آن را پر کند و از بیرون هم پر نمیشود و این جا است که «کارل گوستاو یونگ» درمان بحران معنا یا بحران وجودی یا بحران میانسالی را رفتن به تنهایی و تامل و اکتشاف درونی میداند.
این چیزی است که در بسیاری از داستانهای عارفانه هم شبیه آن را شنیدهایم که فردی برای کشف خویشتن منحصر به فردش رو به اعتکاف، عزلت، تنهایی، درون نگری و مراقبه میآورد. درواقع این تنهایی مثبت است که انسان بخشی از روابط خودش را قطع یا کم میکند و مدت بیشتری را با خودش تنها میشود و به رویاها و احساسات خودش میپردازد؛ درحقیقت روانکاوی یک شیوه مدرن برای این دروننگری و خوداکتشافی است. این نوع تنهایی یعنی تنهاییای که فرد به شکل فعال آن را انتخاب میکند، نه به خاطر این که از مردم میترسد، از آنها زخم خورده و با شعار «دلا خو کن بهتنهایی که از تنها بلا خیزد»، ناتوانی خودش را توجیه میکند، بلکه بهخاطر این که نیاز دارد به یک سفر درونی برود و با خودش تنها شود تا چیزی را درون خودش کشف کند. این تنهایی برای برقرارکردن ارتباط با بخش معنوی درون ضروری است. این نوع تنها شدن یک تنها شدن رشدی است. برای درک بهتر این نوع از تنهایی می توانید کتاب «برف در تابستان» «سایادو اوجوتیکا» را بخوانید و فیلمهای سینمایی «توت فرنگی های وحشی» (اینگمار برگمن) و «هشت و نیم» (فدریکو فلینی) را ببینید. افتراق دادن این دو نوع تنهایی کاری است بسیار مهم، چرا که برخورد با این دو نوع تنهایی باید کاملاً متفاوت باشد.
دکترمحمدرضاسرگلزایی- روانپزشک
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=410