چای سوم را میریزم و «گیسور کمار» را روشن میکنم که «وداکارو» میخواند و مرا به 30 سال پیش بر میگرداند که اولین بار صدای گرم گیسور کمار را در فیلم سینمایی «بیا در آغوشم » شنیدم، آن روز ها که ویدئو مثل مواد مخدر غیر قانونی بود و ویدئو را در پتو و زیر کلی آت و آشغال در صندوق عقب ماشین جابهجا میکردند و تماشای یک فیلم هندی از مسیرپر خطر «پل صراط» گشت ثار الله ممکن بود:
«یا بگذرد یا بشکند کشتی در این سیلابها»
آن روزها تلویزیون ایران فقط دو شبکه داشت که از 5 عصر تا 12 شب بیشتر برنامه پخش نمیکردند و در بقیه ساعات روز فقط میتوانستی «برفک» تماشا کنی و «خش خش» بشنوی.
شبکه دو عمدتاً برنامههای آموزشی علمی داشت و شبکه یک هم فقط عصرهای جمعه فیلم سینمایی پخش میکرد و آن هم «معمولاً تکراری»! مثلاً فیلم «پیروزی» که مربوط به جنگ پارتیزانهای یوگسلاوی بود را من 3 بار در تلویزیون تماشا کردم و فیلم «محمد رسول الله» مصطفی عقاد را 5 یا 6 بار دیدم!
در آن دوره زمانه اگر روزی ویدئوی به چنگت میآمد که با کلی «آیه الکرسی» از زیر دست «گشت ثارالله» در رفته بود در تمام 24 ساعت مالکیت زمانی ویدئو «بتاماکس» فیلم نگاه میکردی.
یادم می آید که فیلمهای «بیا در آغوشم »، «دلدار»، «بخون از قبر مومیایی» و «سامسون و دلیله» را در یک روز تماشا کردیم. دوتای اولی فیلم هندی بودند، سومی فیلم فارسی و آخر هالیوودی. این طوری است که آهنگ «ودا کارو»ی گیسو کمار مرا به 30 سال پیش پرتاب میکند، انگار بخشی از قلبم را در آن روزگار جا گذاشتهام.
* * *
«ابی» میخواند:
وقتی رسید، آهو هنوز نفس داشت،
داشت هنوزم بره هاشو میلیسید
اینو میگن جنگ بدون اعلان
جنگی که هیچ قاعدهای نداره
این و میگن جدال نابرابر
جدالی که فایدهای نداره
دلتنگم، دلتنگم،
دلتنگ از این بیداد
دلتنگم، دلتنگم،
دلتنگ از این صیاد
من هم مث تو دلتنگم ابی جان،
دلتنگ از این صیاد، دلتنگ از این بیداد
پیپم را میگیرانم و در صدای ابی و عارف غرق میشوم و به دوران کودکی –نوجوانی بر میگردم. دورانی که کتابهای «صمد بهرنگی»، «محمود حکیمی»، «ویکتور هوگو» و «مارک تواین» آجرهای هویتم را میساختند و بذر «درد» و «دلتنگی» را در استخوانهایم میکاشتند در کنار «دانه های عشق به زندگی و کودک وارگی»
«عارف» فریاد میزند:
«سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی،
با من پیوستی . . . »
دود پیپم را بیرون میدهم و بیسکوئیت کرم بادام زمینی را با چای داغ در فنجان گل درشت چینی فرو میدهم. پیامکی برایم میآید منسوب به «جبران خلیل»:
«بگذارید کسی که دستهای آلودهاش را با جامهی شما پاک میکند
جامهتان را ببرید. او دوباره محتاج آن خواهد شد، اما شما هرگز!»
گفتم که زمان، رویاهای ما را تعبیر میکند، نگفتم؟
* * *
نقش «کاهن» برای خانم دکتر نیاکان نتیجه نداد، اهل این «بازیها» نبود، با «جادو و جنبل بازی» حال نمیکرد، جا خالی داد! باید سناریوی دیگری را طراحی کنم:
آدمک «فرانتز الکساندر» تپل و مپل جلوی چشمم رژه میرفت در حالی که پلاکاردی روی شانهاش بود که روی آن نوشته بود: «انتقال فعال»
* * *
«بهرام» به «تناسخ» اعتقاد دارد. میگوید: «من یک بودایی مسیحیام»، میپرسم: «چه جوری یعنی؟» میگوید: «برداشتی بودایی از مسیحیت دارم، مثلاً به زندگی های متوالی – تناسخ – اعتقاد عمیقی دارم». آدمک «شرلوک هلمز» میپرد وسط و میگوید:
تا حالا که فروید و آدلر چیزی از گذشته بهرام در نیاوردهاند که عقده حقارت او را توجیه کند، وارد این بازی شو، برو به جستجوی «زندگیهای گذشته » مثل دکتر برایان ال وایس در کتاب زندگیهای بسیار – استادان بسیار
کمی تردید دارم ولی آخر کار «پراگماتیست» هستم بنابراین به علامت موافقت سرم را تکان میدهم، چند تا از آدمکها تعادلشان را از دست میدهند و زمین میخورند و آن یکی که بد دهن است شروع میکند به «فحش ناموسی» دادن، خودم را به نشنیدن میزنم، فعلاً کار مهمتری دارم از دست به یخه شدن با یک «لباس شخصی لمپن»!
-خوب، تخیّلاتت را آزاد بگذار تا تصویری خیالی از تناسخ قبلیات ببینی، شاید ریشه این احساس حقارتت در زندگی قبلی ات فرورفته باشد.
مکث میکند، جا میخورد اما خوشش میآید، بازی دلنشینی است برای بهرام، سوار اعتقاداتش میشوم، لبخند فاتحانهای میزنم ولی آن آدمک منتقد نمیگذارد آب خوش از دهانم فرو برود فریاد میزند:
«هدف وسیله را توجیه میکند؟!»
سعی میکنم به او بیاعتنایی کنم، باز میپرد جلوی رویم و داد میزند:
«مرگ بر استالین!» سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم:
«ببین برادر من، مردم برای «تقلیل مرارت» پیش من میآیند نه برای «تقریر حقیقت». این قرار داد ماست، من باید طبق قرارداد عمل کنم، به این میگویند «اخلاق حرفهای»، اخلاق به تعبیر «سر دیوید ویلیام راس» . . . . حرفم را قطع میکند:
«هی پسر، واستا ما هم برسیم بهت، روشنفکر رذل!» میدانم دارد به کتاب «مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داریوش مهرجویی» اشاره میکند میخواهم از خودم دفاع کنم ولی او اجازه حرف زدن به من نمیدهد:
«هی آقای عزیز، خودت خوب میدونی که فاشیزم روی دوش روشنفکران رذل سوار است، و تو، تو یک روشنفکر رذل هستی، اخلاق حرفهای؟! یادت رفته که «کارل مارکس» حرفهای شدن را افسون و طلسم جامعه سرمایهداری میداند جناب آقای ارنستو چه گوارا ؟!»
این نوع طعنه و کنایه زدنش مرا از کوره در میبرد. میدانم دست بردار نیست ولی من هم تصمیم ندارم فرصت طلایی درمان بهرام را از دست بدهم . فریاد میزنم: «تو گرفتار Scientism شدهای برادر! به قول روبر مرل باید دست به عمل زد تا آخر!»
و او پوزخندی میزند:
«عمل زدگی! فرهنگ چریکی! چریک بدون فلسفه ! چریک بدون اخلاق!»
کفرم گرفته است، میخواهم بزنم توی گوش آدمک که بهرام به حرف میآید و مرا از گفتوگو بیحاصل با آدمک بیرون میکشد:
-بله، بله، تناسخ قبلیام را پیدا کردم. بین 1850 و 1900 میلادی زندگی میکردم. در فرانسه، آهنگساز و معلم پیانو بودم، آهنگسازی برجسته، معروف و تاثیرگذار و . . . بله، بله، گمانم زن بودم، که در آن دوران کمتر زنی چنین درجهای را در هنر و فلسفه داشته است . . .
نفس عمیقی میکشم، «بازی» خوب پیش میرود، ادامه میدهم، آدمک حرکت بیادبانهای میکند و میرود، میداند که در این مرحله بازی را رها نخواهم کرد، ادامه میدهم:
-اسمتان چیست؟
-تئودورا . . . تئودور آستین . . .
-خوب، در آن تناسخ شما، من هم حضور داشتم، در نقش یک کشیش، کشیشی که در هنگام احتضار بر بالینتان آمد تا روح شما را آرامش ببخشد و شما به کشیش تان اعتراف میکنید، اعتراف میکنید که به چه دلیل با کوله باری از احساس حقارت جان میسپارید، احساس حقارتی که با خودتان به این زندگی آوردید . . .
-بله، بله، راستش . . . من خودکشی کردم، بخاطر احساس حقارت خودکشی کردم، یادم میآید کاری کردم که از آن شرمنده شدم و تنها راه فرار از آن موقعیت به نظرم خودکشی بود . . .
-به همین دلیل «کارمای» آن زندگی را به این زندگی منتقل کردید، شما به جای رو در رو شدن با مسأله از آن فرار کردید. چیزهایی که از آن ها میگریزیم ما را تعقیب میکنند حتی از یک زندگی تا زندگی دیگر . . .
-یعنی اگر در این زندگی خودکشی کنم هم از دست آن راحت نمیشوم؟!
-ابداً! این بد ترین کار است، با این کار زندگی بعدی شما هم صرف همین درگیری خواهد شد.
آدمک منتقد از جلوی رویم عبور میکند و پوزخند میزند، زیر لب میگوید: «شیاد» و در میرود!
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل هشتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل نهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل دهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل یازدهم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمکهایش-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=362