مراجع بعدی نوجوان 15-16 سالهای است که از «زلزله» میترسه و در نتیجه تا حالا پیش مامان باباش میخوابه! ذلّه شدن از دستش! داییش از آمریکا تابستون اومده بود پیش من و خدا رو شکر درمان خوب پیش رفت «آدمک جیغ میزنه: خدا رو شکر؟! مناسک زبانی؟! باز هم؟!»
و حالا دایی، خواهر زاده رو فرستاده بود پیش من. از زمان زلزله بم این نوجوان همیشه دچار ترس از زلزله بود، هر صدایی او را از جایی پراند و شب اگر در کنار پدر و مادر نمیخوابید از ترس زلزله خوابش نمیبرد! آدمک عمامهدار توی مخم عبا را روی دوشش جابجا کرد و گفت:
«بگو إذا زُلزِلَتُ الأرض» را شبها بخونه و فوت کنه دور خودش، بعد راحت میخوابه!» همون آدمکی که به «مناسک زبانی» حسّاس بود کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به فحش دادن: «دیّوث، پفیوز !… » جلوی دهنش رو گرفتم، قبیح بود، «خودت رو کنترل کن، تمدنها با هم گفتگو میکنند، شما دو نفر توی یه کلّه زندگی میکنین و نمیتونین گفتمان بدون خشونت رو یاد بگیرید؟!»
متوجه میشم که پدر و مادر نوجوان هنوز دارن حرف میزنند و من نمیفهمم که چی میگن! باشه، غمی نیست، جمع و جورش میکنم.
از پدرو مادر خواهش میکنم توی اتاق انتظار منتظر بمانند تا من با «آقا مهدی» تنها حرف بزنم.
پسر خوبیه یک سال از سهیل من کوچیکتره، مث سهیل دوست داره بره علوم انسانی، اما پدر و مادرش مثل من «سوشیال دموکرات» نیستند، بلکه «والدی» مدیریت میکنند:
«تو چه میدونی که چی به دردت میخوره؟! علوم انسانی که داره از مملکت اخراج میشه! بشین درس بخون دکتر شی!»
چی بگم؟! اینا که نیومدن من راجع به اهمیت علوم انسانی براشون نطق کنم. اومدن من بچه شونو بفرستم تو اتاق خواب خودش، «حق با مشتری است،همیشه!»
دو جلسهای به مدد «ریچارد بندلر» و «گوئنکا» میفرستمش تو اتاق خواب خودش و دستمزدم رو میگیرم:
«مگه پیغمبری که غم امت بخوری؟!»
* * *
یکی از همکارانم که زمانی دانشجوی من بود در هیپنوتیزم و یونگ و ان. ال. پی برایم پیامک میفرستد که «مقالهای که در مورد شما نوشته بودم را سانسور شده چاپ کردند!». میدانستم از کدام مقاله میگوید مرا با مولانا مقایسه کرده بود و سردبیر مجله گفت چنین مقالهای حساسیت ایجادمیکند لذا با نویسنده به توافق رسیدم که تعدیلش کنم.
جواب دادم:
«بله، دکتر حمیدی گفتند، علت سانسور را هم توضیح دادند و به نظر «به صلاح» آمد بلافاصله جواب میدهد: «به صلاح ؟! شما سانسور را تایید میکنید؟!» لختی درنگ کردم، دلم لرزید، راست میگفت، من، مدافع آزادی بیان، داشتم از سانسور دفاع میکردم! یکی از آدمکها دو جلد کتاب روانشناسی تحلیلی یونگ را که «ساره» ترجمه کرده بود دستش گرفت و آمد جلو و گفت:
«خبر داری ارشاد به هیچ کدام مجوز نداده؟! حتی نگفته اشکالش چیه؟»
مات و مبهوت بودم که آدمک هر دوتا کتاب رو کوبوند تو سرم!
از جا پریدم و جواب پیامکاش را دادم:
«راست میگین، حق با شماست، سانسور با هیچ انگیزهای به صلاح نیست! به من گفتند از شما اجازه گرفتهاند!» جواب داد: «من اجازه سانسور بدم؟!» اون هم سانسور مهمترین قسمت مقالهام را؟!»
عجب ! کی داره دروغ میگه؟! همه دارن دروغ میگن؟!
یکی از آدمکها کتاب جزیره مرل توی دستشه و میاد جلو، کتاب رو باز میکنه و این جملات رو نشونم میده «نمیشود همه را خائن دانست آخر و عاقبت آدم به دیوانگی میکشد!»
منظورش را فهمیدم ولی بعد کتاب را ورق زد و چیز دیگری را نشانم داد که هر هرچه فکر کردم نفهمیدم چه ربطی به «اینجا و اکنون» دارد:
«این حشرات چه تهوع آور بودند! چیزی نبودند جز یک دهان و یک لاک».
هیچ چیز در آنها نبود که زخمپذیر و انسانی باشد. قساوتی بودند بی حد و مرز حرصی که حتی حدود منافع خویش را هم نمیشناخت.»
«داریوش» چایی گذاشت روی میز و من از توی کشو «پولکی بدون قند» را کشیدم بیرون، همین!
* * *
این بار خانم دکتر نیاکان راحتتر شروع به صحبت کرد. همین که نشست من مشغول ریختن نسکافه در لیوانها شدم و تا من قهوه را ردیف کنم او شروع به حرف زدن کرده بود:
-از همه چیز مهمتر اینه که با بچهام خیلی عصبی برخورد میکنم و میدونم کار درستی نیست. به هر حال من مسئول اومدنش به این دنیا بودم ومسئول ساختن آیندهش هم من هستم. چه بیحوصله باشم، چه افسرده، چه عصبانی و چه به قول شما از نقش سنتی زنانه بیزار باشم اون بچه مه و به جز من مادری نداره، اگه قراره فقط و فقط یک کار برام بکنید لطفاً اون کار این باشه که من دیگه مث سگ پاچه شو نگیرم و بعد شم مث سگ پشیمون نشم!
یکی از آدمکهای توی کلهام شروع میکنه به پارس کردن ودیگری شروع میکنه ادای گاز گرفتن رو در میاره، سومی هم دلش رو گرفته و قاه قاه میخنده. من با عصبانیت میگم:
«خجالت نمیکشین به مریض من میخندین؟! خجالت نمیکشین مریض منو مسخره میکنین؟!»
اشکهای خانم دکتر منو از دنیای آدمکها میکشونه بیرون و من دستمال کاغذی تعارف میکنم.
تشکر میکنه و با احتیاط خیلی زیاد – طوریکه آرایش چشمهاش خراب نشه اشک چشماش رو پاک میکنه. دلم براش میسوزه و میخوام حرفی بزنم که همون آدمک واق واق کننده سرم داد میزنه:
«کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
و با این حرفش بلا فاصله یاد وقتایی میافتم که خسته و مچاله از مطب یا کلینیک میرسم خونه و وقتی سهیل و صالح دعواشون میشه، تنها کاری که در اون لحظه توان انجام دادنش رو دارم رو انجام میدم:
«سر هردوشون داد میکشم!» – با شدتی که بعد باید آبجوش بخورم تا سوزشی که ته حنجرهام رو آزار میده فروکش کنه و بعد آدمکها مغموم و ساکت در حالی که اشک تو چشماشون جمع شده میشینن روبرو و بر و بر منو نگاه میکنن.
میخوام سر اونا هم داد بزنم ولی حنجرهام میسوزه و توانم ته کشیده مثل فلاش دوربین عکاسی که خازن الکتریکیاش رو تخلیه کرده و حالا تا شارژ نشه نمیتونه برق بزنه!
امروز از اون روزهاست که من خیلی Down هستم و حوصله هیچ کاری رو ندارم ولی طبق قرار ملاقات قبلی باید میاومدم مطب و «تراپی » میکردم.
خانم دکتر اشکاش رو پاک کرده ولی بهرغم تلاشش تا روی گونههاش سیاه شده، منتظرم یکی از آدمکها بهش بخنده ولی همهشون رفتن تو «لک» و هیچکدوم اعتنایی به من و مراجع من نمیکنند.
خانم دکتر میگه: «شما نمیخواین حرفی بزنین؟»
خوب، اصلاً نمیشه بگم «نه، نمیخوام حرف بزنم» یا «امروز حال حرف زدن ندارم» به سرعت به خودم «از جلو نظام»، «خبردار» و سپس «قدمرو» میدم:
یک، دو، سه، چهار، اک، او،اِ، آر، و…. و راه میافتم.
خوب خانم دکتر، یکی از اون صحنههای برونریزی خشمتون رو مرور میکنید. دقیقاً یک لحظه قبل از انفجار. لحظهای قبل از اون که شروع به پارس کردن و گاز گرفتن کنید – جسارتاً!
لبخندی میزنه و چشماش به سمت بالا حرکت میکنند و من از روی درسهای جناب ریچارد بندلری میفهمم که داره صحنههایی از گذشته رو مرور میکنه: بالا و چپ!
سرش رو تکون میده که یعنی: «خوب؟ بعد؟»
شروع به ور رفتن به پیپم کردهام:
«حالا ببینید، یعنی حس کنید، که دقیقاً اون احساس، خشم، انفجار یا هر چیزی اسمش رو بذاریم در کجای بدنتون جمع شده به زبان دیگه متناظر جسمانی این احساس در کجای جسم شماست؟»
چشمهاش بلافاصله به پایین و چپ میره و من با لبخند فاتحانهای پیش میرم و ادامه میدم…
ادامه دارد…
دکتر محمدرضا سرگلزایی _روانپزشک
مطالب مرتبط
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل اول
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل سوم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل چهارم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل پنجم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل ششم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل هفتم
- دفترچه خاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش-فصل نهم
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=366